eitaa logo
تلخک
375 دنبال‌کننده
11هزار عکس
12.6هزار ویدیو
6 فایل
⭕️ طنز و سرگرمی 😂😢تلخ و شیرین روزگار راه ارتباطی : @talkhak_admin کپی = آزاد . اگه محتوای طنز داری بیا اینجا . 😀👇 https://eitaa.com/joinchat/3758555191C0fbb26ead6
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ از شکنجه اسرای ایرانی، تا دفاع از حرم! 🔻 آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان است می‌گوید: در اردوگاه تکریت ۵ مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام «کاظم عبدالامیر مزهر النجار» معروف به کاظم عبدالامیر. 🔸 یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی بود، برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه‌دار نمی‌شد. با این اوصاف کینه‌ خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت. انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می‌دانست! 🔸 در این میان آقای را بیشتر اذیت می‌کرد. او می‌دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می‌کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت، اما هیچ‌گاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می‌گذاشت! 🔸 … یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست به سمت سید آقای ابوترابی رفت و گفت: بیا اینجا کارت دارم! ما تعجب کردیم. گفتیم لابد شکنجه جدید و… 🔸 اما از آن روز رفتار کاظم با ما و خصوصاً آقای ابوترابی تغییر کرد! دیگر ما را کتک نمی‌زد. حتی به آقای ابوترابی احترام می‌گذاشت. برای همه ما این ماجرا عجیب بود. تا اینکه از خود آقای ابوترابی سؤال کردیم… ایشان هم ماجرای آن روز را نقل کرد و گفت: کاظم عبدالامیر در آن روز به من گفت: «خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من کرده بود. بارها به من گفته بود مبادا ایرانی‌ها را اذیت کنی. 🔸 اما مادرم دیشب خواب (ع) را دیده و حضرت زینب(ع) نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده! 🔸 صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه ایرانی‌ها را اذیت می‌کنی؟ حلالت نمی‌کنم. حالا من آمده‌ام که حلالیت بطلبم.» 🔸 کم کم به مرور زمان محب حاج آقا ابوترابی در دل او جا باز کرد. او فهمیده بود آقای ابوترابی روحانی و از سادات است برای همین حتی مسائل شرعی خود و خانواده‌اش را از حاج آقا می‌پرسید. 🔸 آقای اوحدی ادامه دادند: بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه ابوترابی بسیار خوب بود. تا اینکه روزی قرار شد آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. کاظم بسیار دلگیر و گریان بود، به هر نحوی بود سوار ماشینی شد که آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می‌کرد… کاظم می‌خواست در طول مسیر تا اردوگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره‌مند شود. 🔸 روزها گذشت تا اینکه آزاد شدند. کاظم برای خداحافظی با آنان به خصوص سید آزادگان تا مرز ایران آمد. 🔸 او پس از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی را تحمل کند و به هر سختی بود راهی ایران شد. او برای دیدن حاج آقا به تهران آمد. وقتی فهمید حاج‌آقا ابوترابی در مسیر مشهد و در یک سانحه رانندگی مرحوم شده‌اند به شدت متأثر شد. برای همین به مشهد و سرمزار آقای ابوترابی رفت و مدت‌ها آنجا بود. 🔸 کاظم از خدا می‌خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذرد. او سراغ برخی دیگر از اسرای ایرانی رفت و از آن‌ها بابت شکنجه‌ها و… حلالیت طلبید. ⁉️ حالا شاید این سؤال را بپرسید که این ماجرا هر چند زیباست و نشان از یک انسان دارد، چه ربطی به دارد؟! 🔸 ربط ماجرا در اینجاست که انسان اگر توبه واقعی کند می‌تواند مقام را کسب کند. کاظم داستان ما مدتی قبل در راه دفاع از حرم حضرت زینب(ع) در به شهادت رسید.او ثابت کرد که مانند حر اگر از گذشته سیاه خود توبه کنیم، می‌توانیم حتی به مقام شهادت برسیم. __________ 📚 منبع: با تلخیص، کتاب مدافعان حرم، موسسه شهید ابراهیم هادی 🔷 برگرفته از سخنرانی 💠
💢پ؛ مثل مادر!💢 سه‌شنبه ۲۶بهمن ۱۴۰۰ ⭕️مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. ⭕️یا که جنگ مجال بدهد و مثلا به قاعده یک هفته ده روز امان داشته باشی از کارِ جنگ و مرخصی بگیری از آقا مهدی و بیائی خانه و از نمی‌دانم کدام دوستت یک دوربین عکاسی قرض کنی و سر راهت که داری می‌آئی بروی از عکاسی مهتاب یک حلقه فیلم ۲۴ تائی بگیری و بیاوری تا به قدر یک حلقه، عکس بگیرید از هم و باهم و بعدش مرا بدهد بغل تو که چندتای آخرِ حلقه را عکس دوتائیِ پدر و پسری بگیرد ازمان که اقلا یکیش درست و درمان افتاده باشد و لابد بعدش که تو برگشتی جبهه بدهد آن عکس را بزرگ کنند و قابش کند و بگذاردش بالای طاقچه کنار جانماز و قرآن و آینه. ⭕️لابد پیش خودش خیال داشت نوبت واکسن ۶ ماهگی پسرش –پسرت- که رسید، تو با آن کلاه کشی سبز یشمی از در می‌آئی تو و می‌گوئی پاشو برویم بچه را بزنیم و بعدش لابد می‌رفتید – می‌رفتیم- ناهارخوری بازار و بعدش از راسته خرازی‌ها، خنزر پنزر می‌خریدید برای من و تا غروب یا تا هروقت که کهنه‌ی بچه خیس نشده بود، اصلا تا هروقت که تو وقت داشتی می‌چرخیدید و شب وقتی خسته و کوفته می‌رسیدید خانه و تو باید برمی‌گشتی سپاه، از پشت سر صدایت می‌کرد که «علی امشب را زودتر برگرد. شاید بچه تب کند... .» و لابد برای آن شب، دمپختک درست می‌کرد… . ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی. در اوج‌ترین سال جوانی و سرزندگی و امید و آرزوی یک زن که شوهرش را به قدر دنیا دوست داشت. ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی و او قرار شد که بعد از آن‌، پدر باشد و پدر بماند. که بلد شود مهرِ مادرانه‌اش با حریمِ جدیتِ پدری قاطی شود و قاطی نشود. و کسی از او نپرسید که بلدی یا نه؟ که می‌توانی یا نه؟ که می‌شود یا نه؟ و مادرم حالا نزدیک چهل سال است که پدرست؛ درست از همان بهارِ بی‌بازگشت که آمد و تو را با خودش برد. خیلی بیشتر و بهتر از خیلی پدرها که نرفتند و شهید نشدند… . ⭕️امروز همه عکس پدرِ زنده و مرده و شهیدشان را گذاشتند در این‌جا و آن‌جای مجازی و شعر و درود و حسرت و ادب و احترام خرجِ زنده و مرده و شهیدِ پدرشان کردند و من امروز می‌باید اول از تو، قبل‌تر از سنگ سفید مزار تو، دست مادری را ببوسم که ۳۹ سال است پدرست.
🌄 یکی میشه حمید فرخ‌نژاد که فرزندش رو به ۸۰ میلیون ایرانی ترجیح میده، یکی میشه مادر شهیدان بارفروش که ۴ فرزندشو برای کشور میده و تهشم میگه بازم حاضرم بچه‌هامو برای کشورم بدم اونوقت وقتی میگیم سبک زندگی و در تقابل کامله، میگید شما دارین دوگانه‌سازی می‌کنید
🔻‏گویی که شهیدی پای تخته سیاهی درس رزم را به نسل بعدی می‌آموزد .