eitaa logo
تَلواسه:)
559 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
225 ویدیو
32 فایل
بسیج دانشجویی پردیس الزهرا (س) دانشگاه فرهنگیان استان سمنان ارتباط با ما: @talvase_admin لینک ناشناس: https://gkite.ir/es/10300968
مشاهده در ایتا
دانلود
📜خاطره نگاری جهادی من اگر بنشینم تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ تابستان سال قبل بود که قسمت شد با بچه‌های دانشگاه اردو جهادی رفتیم. اولین تجربه کار جهادی من بود، از قضا ما مسئول رنگ آمیزی دیوارهای مدرسه روستای چاه شیرین بودیم. صبح زود بود که به سمت مدرسه راه افتادیم درِ مدرسه را که باز کردیم، دیوارهای بی‌رنگ و رو ، سیمان‌های کنده و افتاده روی زمین، سکوت عجیب حیاط مدرسه ذوقمان را کور کرد. جو خاصی حاکم بود، اما آستین‌ها را بالا زدیم ،رنگ‌ها را در سطل ریختیم بعد از ترکیب کردن آنها، رنگ‌ سفید را در پیستوله ریخته و نوبت به نوبت دیوارها را سفید می کردیم. خورشید درست وسط آسمان بود.گرمای آن طاقت بچه‌ها رو کم کرده بود .همانطور که مشغول رنگ آمیزی بودیم .صدای پیس پیس پیستوله هم کم و کمتر می‌شد.با خودم گفتم حتما این بیچاره‌ام خسته شده! که یک دفعه خاموش شد.☹️ بچه‌ها هر کاری کردن پیستوله روشن نشد. کاری هم از دست ما بر نمی‌آمد، باید منتظر می‌ماندیم تا پشتیبانی کمکمان کند. من که دیگر خسته شده بودم، روی زمین نشستم به دیوار تکیه دادم. صدایی توجهم را جلب کرد؛ صدا از پشتِ دیوارِ بالای سرم بود. _پیس! پیس ! _ خانوم ؟! سرم رو بالا آوردم؛ ادامه 👇🏻👇🏻
_خانوم کمک نمی‌خواین؟ چرا ناراحتید؟من دیدم که دستگاه رنگ آمیزی تون خراب شد. +چرا که نه، حتماً کمک می‌خوایم،بیا پیشم. دختر نازی با موهای طلایی‌ که در نور آفتاب برق می‌زد، کنار من آمد .اسمش را پرسیدم، با خجالت گفت: فاطمه‌ام. تازه ،خواهر برادر‌هایم آن طرف منتظرند تا شما را ببینند. فاطمه که فهمیده بود اعصابم خورد شده و ناراحتم. پیش سطل رفت .جلو آمد و قلمو را در دستم گذاشت. _خانوم پاشو با هم با قلمو دیوار مدرسه مون رو رنگ می‌زنیم. لبخند روی صورت فاطمه حالمو عوض کرد😌 بلند شدم ،روی موهای قشنگ طلاییش دست کشیدم و گفتم: فاطمه می‌دونستی خیلی خیلی قشنگی😍 خنده‌ی از ته دلش به من انرژی عجیبی داد، انگار نه انگار که پیستوله خراب شده بود. مشغول رنگ زدن شدم، از فاطمه پرسیدم تا حالا رنگ آمیزی کردی؟! برگشتم دیدم فاطمه نیست . بدو بدو از آن طرف حیاط داشت می‌آمد، در دست‌های کوچکش لیوان استیل پر از آب بود . _خانوم هوا خیلی گرمه. شما هم خیلی تشنه‌اید. اینو از خونه براتون آوردم. قدردانی اش برایم خیلی جالب بود. با فرصت‌های کوچکی که پیش می‌آمد، می‌خواست برایم جبران کند و هوایم را داشته باشد. آنقدر سرگرم حرف با فاطمه شدم، که دیدم به انتهای حیاط رسیدم، رنگ آمیزی تموم شد‌. اگر کمک‌ها و مهربانی فاطمه نبود؛ شاید دیگر از جایمان بلند نمی‌شدیم. هنوز وقتی یاد لبخندهایتان، دل‌های صافتان و کمک‌هایی که با دست‌های کوچک به ما ‌کردید،می‌افتم ،چشم‌هایم از ذوق برق می‌زند و از صمیم قلبم مشتاقم تا دوباره تک تک شما را ببینم. __________________________ به امیدِ دیدار تک تک شما فرزندانِ ایرانِ آباد✌️🏻🇮🇷 @bdf_semnan
مومن آل فرعون عاشورا: حنظله بن اسعد شبامی دشت، داغ و آتش ریز بود. رو به روی سپاه دشمن قرار گرفت و آنها را به سکوت دعوت کرد و گفت: «ای قوم، من هراسناک روزی هستم که از عذاب الهی فریاد می کشند؛ روزی که گریزان و هراسان به امید پناهی هستید و هیچ گریزگاهی از خشم و غضب پروردگار نمی یابید». این حنظه بن اسعد شبامی بود که سخنان مومن آل فرعون با قوم بنی اسرائیل را خطاب به کوفیان بازگو می کرد این ها را که گفت ادامه داد: مگر نشیده اید که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت اند؟» همهمه از سپاه دشمن برخاست. استهزاء آغاز شد. ولوله به هلهله رسید. حنظله اندوهناک خدمت امام رسید.حنظله اندوهناک خدمت امام رسید و سیدالشهدا (علیه السلام) فرمودند: « خدا رحمتت کند. این مردم از آن زمان مستوجب عذاب شدند که به حقشان خواندی و به ایمانشان دعوت کردی و پاسخت نگفتند و به قتل تو و یاران ایستادند.» حنظله با نگاهی به سپاه دشمن گفت: «آیا به دیدار پروردگار خود نرویم و به برادران شهیدمان که در بهشت آرمیده اند، نپیوندیم؟» امام حسین (علیه السلام) فرمودند: « برو به سوی چیز که از دنیا و هر چه در آن است. بهتر و برتر است» @bdf_semnan
تبیین گر مرزها: انس بن حرث کاهلی انس بن حرث کاهلی در روزگار فقر صحابه، همراه پدرش همنشین اصحاب صفه بود. از بدر و حنین هم خاطره ها داشت. انس کودکی حسین (علیه السلام) را در مدینه دیده بود. پیر پرهیزکار و عارف عاشورا به شوق یاری سید الشهدا (علیه السلام) شبانه از کوفه به کربلا آمد. روز عاشورا عمامه از سر برداشت و با آن کمر خویش را بست. دستمالی نیزبر پیشانی بست تا ابروان سپید بلندش را زیر آن پنهان کند. سیدالشهدا (علیه السلام) لحظه ای این منظره را نگریستند و به انس نزدیک شدند؛ سپس دستانش را فشردند و فرمودند:«خدا را سپاس که یارانی فداکار چون شما دارد!» انس اذن گرفت و راهی میدان شد. پروایش نبود و چالاک تر از جوانان شمشیر می زد و رجز می خواند : « ما چالاک و بی امان نیزه های مرگ می بارانیم و دشمنان را از مرگ کامیاب می کنیم . آل علی شیعیان رحمان اند و آل زیاد پیروان شیطان» رجز انس تبیین مرزهاست: تفسیر رویارویی دو شیعه، دو جریان، دو فرهنگ @bdf_semnan
برادری در مقابل برادر: عمروبن قرظه عمروبن قرظه، روز ششم محرم، از کوفه به خیل عاشقان ثارالله پیوست. برادرش علی بن قرظه نیز همراه سپاه عمر سعد به کربلا آمد. دو برادر رودرروی هم قرارگرفته بودند. عمرو برادر خود را نصیحت کرد تا شاید به سید الشهدا بپیوندد اما نپذیرفت. ظهر عاشورا که امام حسین (علیه السلام) به همراه اصحاب، نماز جماعت را به جا آوردند، عمرو و گروهی دیگر در صفی پیش روی نمازگزاران بستند تا از جان امام و اصحاب پاسداری کنند. نماز که به پایان رسید. عمرو بر زمین افتاد. نیم رمقی در او باقی مانده بود. وقتی سر خود را بر زانوی امام گذاشت، آخرین توانش را به کار برد و گفت: «آیا به پیمان خویش وفا کردم ای پسر پیامبر؟» امام حسین (علیه السلام) فرمودند: «آری عمرو، تو خوب یاری بودی. تو پیش از ما به بهشت رسیدی. سلام مرا به رسول خدا برسان. به او بگو مه من نیز اندکی دیگر، به دیدارش خواهم شتافت.» @bdf_semnan
معاونت جهادی بسیج دانشجویی پرديس الزهرا (س) دانشگاه فرهنگیان استان سمنان در نظر دارد: 🛎 برای همدلی با دانش آموزان مناطق مستعد پل ابریشم، جهت تهیه‌ی بسته های برنامه های آموزشی فرهنگی کمک های مالی خود را به شماره‌ کارت زیر واریز بفرمایید: ۵۸۹۲_۱۰۱۵_۳۲۷۹_۸۵۷۲ به نام اسفندیار در صورتی که کتب کمک آموزشی، کتاب داستان، بازی های فکری و ورزشی ،ابزار بازی ریاضی و.... برای یادگیری دانش آموزان روستا دارید، به آدرس زیر مراجعه فرمایید: 📍میدان ارگ، دانشگاه فرهنگیان، پردیس الزهرا (س)، بخش نگهبانی 📞برای هماهنگی و اطلاعات بیشتر با آیدی زیر ارتباط بگیرید: ‎ @Fatemh_aghili @bdf_semnan
خوش بوتر از گل ها: جون بن خوی امام حسین (علیه السلام) در کناره میدان نبرد ایستاده بود. جون بن خوی، غلام حضرت جلو رفت و گفت: « مولای من، اذن میدان می دهی؟» امام مهربانانه فرمودند: «ای جون، خدا پاداش خیرت دهد! تو با آمدی، رنج سفر را پذیرفتی. در حق ما خاندان نیکی کردی؛ اما اکنون رخصت بازگشت می دهم. برگرد . اینجا زخم است و مرگ. مبادا آسیب ببینی!» جون در خود شکست. سر بر پای امام نهاد و ملتمسانه گفت : « مولای من، عزیز پیامبر، در شادی ها و فراخی ها با شما بودم و اکنون در سختی ها تنهایتان بگذارم! هرگز، می دانم سیاهی پیر و بی نسبم. می دانم بوی تنم خوش نیست؛ اما بگذارید خون سیاه من با خون پاک شما در آمیزد.» سید الشهدا (علیه السلام) لبخندی زدند و اجازه میدان فرمودند. هنگامی که جون در نبرد با دشمن بر زمین افتاد. امام سر او را بر زانوی خود گذاشتند و فرمودند: «خدایا رویش را سفید و بویش را دلاویز فرما و با نیکان محشورش گردان و میان او و آل محمد، آشنایی و همنشینی برقرار کن!» ده روز بعد از عاشورا، بنی اسد در عبور دوباره از کنار مدفن شهیدان، بویی خوش و غریب حس می کردند. این رایحه خوش پیکر جون بود. @bdf_semnan
أفبالموت تخوفني؟ وهل يعدو بكم الخطب أن تقتلوني؟ سامضی و ما بالموت عار علی الفتی... آیا مرا از مرگ می‌ترسانید؟ آیا اگر مرا بکشید مرگ از شما می‌گذرد؟ من می‌روم و جوانمرد را مرگ ننگ نیست... -اباعبدالله الحسین‌ علیه‌‌‌السلام- @bdf_semnan
شب صحبت می‌کند تا مبادا خبیثی در بین طیب ها باشد، و روز سخن می‌گوید تا مبادا طیبی در بین خبیث ها مانده باشد....
من احساسِ عشق را تجربه نکرده‌ام، اما گاهی حسرت آن دستی را می‌خورم که حسین بر صورت حُرّ و جُون کشید... -آیت الله صفایی حائری @bdf_semnan
رسته از تردید: زهیر بن قین بجلی روزی که از مکه بیرون آمد، سر همراهی امام حسین (علیه السلام) نداشت و می گفت :« من بر دین عثمانم و مرا با حسین و علی کاری نیست.» کاروان زهیر و کاروان سیدالشهدا (علیه السلام) هم زمان از مکه به سمت کوفه راه افتادند. زهیر در طول مسیر از رویارویی با اباعبدالله اِبا داشت. زهیر در منزل زَرود، خیمه افراشته بود که کاروان امام رسید. امام پرسیدند:« اینجا خیمه گاه کیست؟» گفتند: «زهیربن قین بجلی.» امام حسین (علیه السلام) فرمودند: «سلام مرا به او برسانید و بگویید فرزند فاطمه به همراهی ات می خواند.» همسر زهیر سفره انداخته بود که از پشت خیمه صدای پیک امام برخاست.: «سلام ای زهیر. مولایم حسین تو را دعوت کرده است.» دست زهیر لرزید. مانده بود که بر سر دو راهی یقین و تردید و رفتن و ماندن، کدام را برگزیند! همسرش نهیب زد: « برخیز مرد! فرزند فاطمه تو را دعوت کرده است!» زهیر برخاست و نزد امام رفت. مولا به اشتیاق کسی که مسافرش را پس از سالها هجران زیات می کند، از او استقبال کردند. حرفهایی رد و بدل شد و از خیمه امام که بیرون آمد، دیگر خبری از تردید در چهرۀ زهیر نبود. اینک او فرماندۀ جناح راست سپاه فرزند فاطمه (سلام الله علیها) بود. @bdf_semnan