🇮🇷
یلدای طهرانی
زینب طهرانیمقدم: برای نوشتن از زندگی پدر و مادرم، باید مثل همهی قصههایی که مادربزرگها تعریف میکنند، با «یکی بود و یکی نبود» شروع کنم؛ مادرم بود اما پدرم هیچوقت خدا، خانه نبود. ما آنروزها علت نبودنهای او را نمیدانستیم و گاهی آنقدر #بهانه میگرفتیم که مادرم ساعتها برای سرگرمکردن ما #وقت میگذاشت. یادم هست که در دفترچهی نقاشی کوچکمان، سی تا بطری بزرگ نوشابه میکشید و میگفت: «تا بطریها را #رنگ کنید، بابا هم #زنگ خانه را میزند و از راه میرسد!» ما شبهای بلند زمستان را تا دیروقت #بیدار میماندیم به عشق دیدن پدری که نمیآمد، نمیآمد، نمیآمد؛ وقتی هم که میآمد، ما داشتیم روی دفترهای نقاشی، خواب پادشاه پنجم از هفتپادشاه را میدیدیم! شاید هم خواب شیرین موشکهای کاغذی را میدیدیم! همان خوابی که بعدها فهمیدیم پدر برای تحقق مدل واقعیاش، از ما دور بود؛ آنقدر دور که به خاطر دارم وقتی یکی از روزهای کلاس دوم، مقابل مدرسه، او را کنار مادرم دیدم، خیلی تعجب کردم! مزهی شیرین آن گردش کوتاه خانوادگی که با نمنم ملایم باران هم همراه شده بود، تا همین امروز زیر زبانم مانده...
■■■
با وجود اینکه پدرم حضور پررنگی در خانه نداشت اما مادرم همان کارگردان و نویسندهای بود که خوب میدانست چطور باید با سکانسهای جذاب و قصههای شیرین، ما را که عاشق پدرمان به دنیا آمده بودیم، همچنان عاشق پدرمان نگه دارد. پدری که نقش اول و قهرمان همهی قصههای کودکیمان بود. همان ضمیر سوم شخص غایبی که حرف اول را در خانه میزد و نظرش برای ما محترم و خاطرش بینهایت #عزیز بود. تماشای صبوری، رضایت، علاقه، احترام، تعامل و عشق نابی که بین پدر و مادرم جاری بود، همیشه در زندگی برای من درس بزرگی بوده. مادری که هیچگاه گله نمیکرد، خسته نمیشد و نگرانیهایش را به ما منتقل نمیکرد. او با صبوری محض، حجم سنگین فراق را در اوج جوانی تحمل میکرد؛ نه از سر انجام وظیفه، بلکه به احترام عشق و تعهدی که هر دو به آن #پایبند بودند. گواه این عشق و تعهد؛ همان نامههایی است که برای هم مینوشتند و مادرم با وسواس خاصی، آنها را در امنترین جای خانه نگه میداشت تا وقتی #بزرگ شدیم، بدانیم چرا هر دو با وجود علاقهی زیاد به همدیگر، قبول کرده بودند اغلب روزهای #جبهه و #جنگ را جدا از هم زندگی کنند! دارم از نامههایی حرف میزنم بینهایت عاشقانه، که در آنها هیچ خبری از #گله و #شکایت نبود...