🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
این حدیثِ امام صادق (ع) تنم را لرزاند
" اگر یک نماز صبحت قضا شود، کل دنیا طلا شود و در راه خدا بدهی جبران نمیشود!"😔🍃
✨مقام معظم رهبری
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#نماز_صبح
#شعبان
#نوروز
@tanafosesobh
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
شرط دیگر بیدار شدن، علاوه بر خواندن این آیه آن است که خود شخص هم #اراده برخاستن از خواب را داشته باشد؛ مثلاً اگر کسی دوست داشته باشد که نیم ساعت قبل از اذان برای خواندن قرآن و نماز شب برخیزد، امّا خوابش ببرد، با خواندن این آیه پیش از خوابیدن و #اراده برخاستن در ساعت معین، خداوند برایش حالتی پیش میآورد که در آن ساعت بیدار شود.
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
#سحر
#شعبان
#نوروز
@tanafosesobh
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
حرف ها رایحه دارند،بو دارند عطر دارند
تا مدتها وسالها در فضای دل دیگران میماند..
👌مواظب حرفایمان باشیم تا مرهمی بر زخمها باشند نه نمکی بر زخم ها...🍃🍃
چی میشه رایحه ی حرفامون گــــرم وشیـــــرین و امیـــــد بخش باشه🤔
#حال_خوب
#نوروز
@tanafosesobh
تنـــــفـس صبـــح
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 حرف ها رایحه دارند،بو دارند عطر دارند تا مدتها وسالها در فضای دل دیگران میماند.. 👌موا
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@tanafosesobh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•.[🍊🍀].•
سخنان تکاندهنده آیتالله ناصری درباره آقا جانمون♥️
#حضرت_عشق
#ماه_رمضان
#نوروز
@tanafosesobh
سلاممم رفیق😍
سال جدید رو بهت تبریک میگم 💛
و آرزو میکنم امسال بهترین سال عمرت باشه⚘️
هرچی خوبی و خوشی و خبر خوب هست خدا بیشترین رو برات رقم بزنه 🌸
حال دلت عالی باشه و هیچ غصه ای سراغت نیاد 🍬
ان شاءالله امسال سال موفقیتت ، رسیدن به آرزوهات ، به چیزایی که میخوای و کلی چیز خوب و عالی باشه 🧡
اینم بدون که خدا توی تک تک لحظات کنارته و همراهیت میکنه ، از مادر مهربون تر و نگرانته💓
شاید سختی برات زیاد باشه ولی این بخاطر رشد خودته ، چون هیچوقت خدا بد بندهی خودش رو نمیخواد و همیشه هواشو داره😃💛
امسال سعی کن بیشتر یاد آقای بی نشان مون باشی ❣️
#نوروز
#امام_زمان
"@tanafosesobh"
برای ما که همه عمر در پیِ وصلیم
همین که ختم شود انتظار، نوروز است
#مجتبی_خرسندی
#امام_زمان
#نوروز
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
@arefaaneh
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
برای ما که همه عمر در پیِ وصلیم
همین که ختم شود انتظار، نوروز است
#مجتبی_خرسندی
#امام_زمان
#نوروز
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
@arefaaneh
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈