تنها مسیری ها...👣
إنّ اللّهَ عَزَّوجلَّ جَعَلَ التُّرابَ طَهورا؛
كما جَعَلَ الماءَ طَهورا...🌺🌺🌺
خداوند عزّوجلّ خاك را نيز؛
همچون آب،
پاك كننده قرار داده است...
گفتند خاک از مطهّرات است؛
و پاک میکند...
اما اینجا؛
خون هایی ریخته شده است؛
مطهّر تر از خاک...
که تطهیر میکند؛دل را...
چشم را...
روح و روان را...
اینجا ؛
ملائک با خون وضو میگیرند!
و بر تربتِ خونی شهدا
سجده میکنند...
اینجا ؛ زمین!
آسمان است...
زمینِ آسمانی...
این خاک که ما این چنین غفلت زده!
پای بر آن میگذاریم؛
مهر نماز فرشتگان است...
#صلي_الله_عليك_يا_ابا_عبدالله_الحسين
#امضا_يك_دل_تنگ
💐اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجلفرجهم💐
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۵ سلام امیدوارم که حال دلت خوب باشه😊 برسیم به ادامه ی خوبی های مکه
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۶
سلام دوست هم مسیر تنها مسیری😁❤️
حالت خوبه؟!
مطالب وبرات کم کردم تا بتونی بیشتر استفاده کنی.☺️
التماس دعا✋☺️
خب خب برسیم به #مهمترین نکته در مورد خوبی های مکه قبل از اسلام
🌹🍃
7⃣ مکه مذهبی ترین شهر جهان بود که منتظر✨ آخرین پیامبر✨ بود✔️
🔻منتها از اون جاییکه مدعیان زیادی در این شهر(مکه) وجود داشت که به این راحتی هام زیر بار نمیرفتن کار پیامبر(ص) سخت میشد✖️
8⃣ مکه دارای ادبیات قوی هست که هنوزم که هنوزه با قدرت تمام برای انتقال مفاهیم،غنایی داره که قرآن کریم از اون غنا استفاده کرده
و البته
به اون غنا هم افزوده😉
📍مکه قبل از اسلام و به قولی دوران جاهلیت سطحشون نسبت به شکوه بعد از اسلام و مکارم اسلامی پایین بود✅
اما
یقینا بالاتر از خیلی از تمدن های الان بود
👉👌👈
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
#کلیپ_صوتی
🌺 @tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
#مسیر عشق 109
دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود
بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها
هرکسی مشغول کاری بود
من هم کنارشون توی بعضی کارها کمکشون میکردم
چقدر همدل و همفکر بودن
همیشه فکر میکردم چادر مانع انجام کار میشه
اما این خانمها با چادرهای سرشون هرکاری رو انجام میدادن
نزدیک اذان بود،با بهار رفتیم وضو گرفتیم و اماده شدیم برای نماز
صدای دلنواز و ارامش بخش اذان توی فضا پیچیده شد
صفهای نماز تشکیل شد،متاسفانه چادر نداشتم
-بهارمن چادر ندارم میتونم نماز بخونم؟
-اره عزیزم،میتونی نماز بخونی
رفتیم کنار بقیه ایستادیم،و نماز رو بستیم
بعد از اتمام نماز رفتیم کمک برای توزیع شام
که مادر بهار خواست کاری انجام بدیم
رفتیم پیش مادر بهار
-دخترا یکسری ظرف غذا گذاشتم توی ماشین میخوام ببرید به چند جا
بغض راه گلوش رو گرفت،با چشمانی پراز اشک گفت هرسال محمدم اینکار رو میکرد
بهار مادرش رو بغل کرد و گفت خب امسال قسمت شده من و سارا اینکار رو کنیم
دوساعتی شد که غذاها رو پخش کردیم
بهار منو رسوند خونه،ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم
ورودم همانا،صدای بلند پدرم همانا
-معلومه چیکار میکنی،هر روز بیرون،کجا میری و میای
فکر کردی ازادت گذاشتم میتونی هر غلطی کنی
-بابا من با
-با کی بودی،دنبال چی بودی،چرا همیشه دلیل داری برای کارهات
این پسره کیه،کجا بودی با اون
-پسر!!!!!؟
کدوم پسر،بخدا با بهار بودم
-بهار چه صدای مردونهای داره،این گلها بهار اورد در خونه،بهار چهرشو مردونه کرده
هنگ کرده بودم از حرفهای پدرم،بجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم
یه سبد گل بزرگ
نمیدونستم چخبره
-گمشو برو تو اتاقت،دیگه حق نداری بیرون بری
پدر من همیشه بفکر ابروش بود
ولی چرا داشت زود قضاوت میکرد،منکه کاری نکرده بودم
با دلی پر از غم بطرف اتاقم رفتم
-سارا در رو باز کن
-با اینکه حوصله نداشتم،اما مطمنا سحر خبر داشت
در رو باز کردم
-وای چخبره اینجا،کاغذ بازی میکنی،یا نامه مینوسی
-کارت رو بگو
-خدایی چقدر قشنگ فیلم بازی کردی من داشت باورم میشد تو خبر نداری😂
-سحر حوصلت رو ندارم،واقعا نمیدونم چخبر شده
-همون موقع که بابا اومد خونه،یکی زنگ زد
خود بابا رفت در رو باز کرد،یه پسر خوشتیپ با همون سبد گلی که دیدی پشت در بود
به بابا گفت امروز باهم بودین و جرو بحث کردید،اونم اومده بود برای عذرخواهی
-چــــــــــــــی!!!!!!
بخدا نمیدونم چخبره
بابا چیکار کرد؟
-هیچی،شیک و مجلسی بیرونش کرد
انگار اتاق دور سرم میچرخید،شایان میخواست چیکارکنه
خدایا چیکار کنم،کمک کن خدا
ابروم رو پیش خانوادهام برد
خط قبلیم رو گذاشتم،تمام اسهای تهدید امیزش برام اومد
نمیدونستم چیکار کنم
کتاب قران رو برداشتم چند ایهای رو خوندم
یه روز خوش و بیدردسر به من نیومده بود
گوشی رو گذاشتم روی ساعت برای نماز
شب رو با تلخی خوابیدم
نیمههای شب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم،باز گوشی رو قطع کردم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم،خیلی کسل و بیانرژی بودم
همون جا روی تخت نشستم و حوصله نداشتم بلند بشم
وای من نماز صبح رو نخوندم
بیشتر ناراحت شدم،چرا خواب موندم😔
خدا جون ببخشید،نتونستم دست ازخوابم بکشم
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم،زنگ به بهار زدم و همه چیو براش تعریف کردم
یک روز کامل توی اتاقم بودم،خودم رو با نماز و قران خوندن اروم میکردم
میدونستم این یه رنجه،شاید داشتم امتحان میشدم
ولی اول راه بودم نباید جا میزدم
اخرشب خوابیدم و به بهار گفتم منو برای نماز صبح بیدار کنه
صدای زنگ گوشی رفته بود روی اعصابم
چند بار قطع کردم اما ول کن نبود
-الو،مگه خواب نداری نصف شب زنگ میزنی
-سارا جان وقت نمازه بلند شو ابجی گلم
با این حرف بهار،هوشیارتر شدم، بلند شدم
-بهار جان بیدارم ممنون
کمی که هوشیارتر شدم،اروم رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازم رو خوندم
با این همه ناراحتی و تنها نشستن توی اتاقم
فقط یاد خدا دلم رو اروم میکرد
دو روز توی خونه بودم و اجازه بیرون رفتن رو نداشتم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
تنها مسیری ها...👣
🌺بسم الله الرحمنالرحیم🌺 #مسیرعشق 1 صبح باصدای گوشی ازخواب بیدار شدم. هرچند دوست نداشتم تخت
سلام وقت همگی بخیر😊
اینم👇
#ریپلی_رمان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۶ سلام دوست هم مسیر تنها مسیری😁❤️ حالت خوبه؟! مطالب وبرات کم کردم تا بتونی بی
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۷
سلام
آدینه ت بخیر🌺
خوبی؟ خوشی ؟😉
الحمدلله☺️🌹
گفتیم که⤵️
سطح مکه قبل از اسلام از لحاظ عقلانی و تمدن بالاتر از خیلی از تمدن های الان بود☑️
🌀یکی دیگه از مسائلی که این موضوع رو اثبات میکنه اینه که👇
صحن بیت الله حرام محل دفن خیلی از پیامبران الهیه
و
آثار حضرت ابراهیم(ع) هنوز هم هست و بهشون احترام گذاشته میشه✅
🔻حتی خیلی از بدی هایی که گفته میشه مربوط به اعراب اصیل شهر مکه نیست بلکه مال بادیه نشین هایی هست که بعد از اسلام هم همونطور بودن❌😒
مهمترین سند نبوت پیامبر اکرم(ص) این ویژگی اعراب بود که به آدم خوب احترام میزاشتن
و حضرت محمد(ص) رو امین خطاب میکردن☑️
📍اما خب قبل از اسلام خوب ها جای بدها رو تنگ نمیکردن 🔫😐
✅اسلام که اومد خوب ها داشتن همه جای مکه رو میگرفتن⬇️
و به همین خاطر با پیامبر اکرم بد شدن چون دیگه نمیتونستن بدی کنن😒😏
#مسیرعشق 110
توی این دو روز از بس کنایه شنیده بودم،گاهی پشیمون میشدم که چرا میخوام این راه رو برم
بقول معروف اش نخورده و دهن سوخته
یجا ارامش میخوام،یجا همه چی بهم زهر میشه
لااقل قبلاها کسی کنایه بهم نمیزد
بعد یکم غر زدن بخودم باز میگفتم سارا اروم باش اعتماد کن به خدا
مبارزه کن با هوای نفست
کم نیار،خدا مواظبت هست
بعد از دو روز پدرم به اتاقم اومد
انگار ارومتر شده بود،مثل اینکه بهار با پدرم حرف زده بود
باور کرده بود من اونشب با بهار بودم
اما باز مثل همیشه خط ونشونهایی برام کشید شد
باز شب رسید،زندگیم خلاصه میشد تو اتاقم و تاریکی شب
سکوت شب رو دوست داشتم،شبها پنجره رو باز میکردم رو به اسمون با خدا حرف میزدم
یعنی حرفامو میشنوه،اخه خیلی باهاش حرف میزدم
گاهی بفکرم میرسید ایا خدا منو بخشیده
امام زمان منو بخشیده
حتما بخشیدن،میگن خیلی رئوف هستن
نماز خوندن برام خیلی شیرین شده بود،روی تختم دراز کشیدم زندگینامه شهید رو میخوندم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح بخاطر خوابی که دیده بودم از خواب بیدار شدم،صدای اذان هم پیچیده بود
خواب عجیبی بود،پهنای صورتم خیس از اشک بود
من برای خوابی که دیده بودم گریه کرده بودم
در عالم خواب رفته بودم مجلس عزاداری
عین همون مجلسی که چند شب پیش میرفتم
وقتی خواستم وارد بشم،یه خانمی که چهرهاش مشخص نبود کنار ورودی درب ایستاده بودن
بهم گفتن خوش اومدی به مجلس عزای پسرم و یه چادر مشکی سرم انداختن
سوال کردم مگه اینجا مجلس چیه،گفتن مجلس امام حسین
ازخواب بیدار شدم
امام حسین!!!!
مادر امام حسین کی بودن،برای اینکه مطمن بشم
توی اینترنت سرچ کردم
خانم فاطمهالزهرا
حال عجیبی پیدا کرده بودم باز،یادم افتاد که سیدعباس خیلی ارادت داشتن به خانم فاطمهالزهرا
یاد وصیتنامهاش افتادم
رفتم سراغ کمد لباسهام و اون پارچه چادر مشکی رو بیرون اوردم
من در عالم خواب باز چادر سرم کردن
من به مجلس امام حسین دعوت شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم،هنگ کرده بودم
چادر رو گذاشتم توی کمد،اروم رفتم وضو گرفتم
برگشتم به اتاقم و سجاده رو پهن کردم،ایستادم به نماز
نماز ارامش خاصی بهم میداد،یه حس خوب و ناب
بعد نماز به این فکر کردم چطوره منم چادر مشکی سرم کنم
اما چطوری،چی بگم،میدونم بین بقیه مسخره میشم
دو دل بودم هنوز تصمیم جدی برای اینکار نگرفته بود
من زندگی جدیدم شروع شده بود باید به چیزهای جدیدتری دست پیدا میکردم و این هم زحمت داشت
ساعت نزدیک به ۹بود که بهار زنگ زد
گفت که میاد خونمون
از حضورش خوشحال بودم،دلم براش تنگ شده بود
زود بلند شدم و اتاقم مرتب کردم
صدای زنگ خونه بلند شد،به پاین رفتم و درب براش باز کردم
-سلام بهاری،خوش اومدی
-سلام ابجی گلم،خوبی
هر دو بطرف اتاقم رفتیم،از دیدنش کلی ذوق کرده بودم
همیشه ناجی نجاتم بود،خبرهای خوبی برام اورده بود
اون و مامانش با پدرم صحبت کرده بودن تمام جریان رو براش تعریف کردن
انگاری پدرم رو متقاعد کرده بودن
از این بابت خوشحال شدم،چون هیچوقت کاری نکرده بودم که باعث بیاعتمادی پدرم بشم
-بهار عاشقتم،ممنون که همیشه بهم کمک میکنی
-خواهش ابجی من،مینویسم به حسابت😁
-باش ایندفعه رو بنویس به حساب
راستی بهار من میخوام چادر سرم کنم
-چی!!!!
چادرمشکی منظورته دیگه
-اره،چرا تعجب کردی
ببین میخوام این چادری که خاله رعنا بهم داد رو سرم کنم
اما دوخته نیست
-قربونت برم ابجی گلم،دارم تصورش میکنم تو چادر چقدر زیبا میشی
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
کانال-امام-حسین-ع-karbalaz.mp3
7.98M
🎼 قاتل تو زخم غصه های کربلا شد
🎙 محمود کریمی
کسی که بود شکافنده
تمام علوم
هزارحیف که از
زهرِکینه شد مسموم
شهادت امام باقر(ع) بر همگان تسلیت باد🏴
🕌🍃 @tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
سلام
خداقوت
شهادت امام محمد باقر علیه سلام وبه تمام شما بزرگواران تسلیت عرض میکنم.
▪️▪️◾️▪️▪️
#مسیرعشق 111
-بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا
با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم
بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم
این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن
اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن
چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁
قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب
اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بیکینه و مهربان و دلسوز،بیالایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود
الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه
موزیک،لاک،خرید مانتو،سربهسر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن
اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست
باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم
صدای اذان شد اهنگ محله
هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق
وضوام گرفتم و سجادهام را پهن کردم
جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم
چهره جدید از سارا
هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم
ایستادم به نماز
بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم
صفحه ممنوعیتهام همش خط قرمزخورده بود
چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم
بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم
ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد
نمیدونستم چطور به پدرم بگم
اگر قبول نکنه چی
با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون
جالب بود که مخالفتی نکرد
دمتگرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی
سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد
منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم
بعد از یکربع به گلزار شهدا رسیدیم
بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم
سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی
ازش خواستم محافظ محمد باشه
بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن
بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد
-وای بهار چادرمه!!!!
-اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما
چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم
حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب
یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم
دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم
دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته
-سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم
بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه
خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگهاش میافتاد روی زمین
اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزادهای که اونشب من توبه کردم
قشنگترین حس دنیا بود،عین بچهای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین
اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده
خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد
این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد
تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم
بعد نماز بهار منو رسوند خونه
نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم
بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم
بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم
حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم
سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم
چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم
چقدر عوض شده بودم
تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود
از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود
اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟
یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
.:
یکی جامه از تن دریا بیرون
کشید
یکی انگشتری ماه را دزدید
🌙💍
اما کسی به غیر خدا
یاقوت خون تو را برنداشت
اغاز ابرها
در ساعت یک است به وقت نجف
کمی پس از دو
باران گرفت
در کنار بقیع
درست، ساعت سه
توفان شد
در کربلا!
حالا، به ساعت من
فقط کمی، به لحظه ی موعود، مانده است!
#علیرضا_قزوه
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
🔷شنیده ای؟!
اول گریه کن ِحسین بن علی؛
شمر بود!
درست همان زمان که داشت؛
سر حسین(ع) را جدا می کرد...
درد است...
از همان لحظه که میفهمی بودنت؛
تیری ست به قلب حجت خدا...
حالا گریه کن ندبه ها هم باشی...
قرار بود از غصه امام کم کنیم!
حالا خودمان غصه_ی حضرتیم...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
در روزعرفه ماروفراموش نفرمایید😊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@tanha_masiri_ha
#مسیرعشق 112
از اون روز به بعد تمام کارم شده بود تحقیق راجب دین اسلام و حجاب
دیدار با خانوادههای شهدا و دیدن از جانبازان
پای حرف دلشون نشستن و گوش دادن به حرفهاشون
زندگیم داشت تغیر میکرد
هر روز چیز جدید میفهمیدم
دینی که اینقدر لذت و شیرینی داشت من برای خودم تلخش کرده بودم
بیرون چادر سرمیکردم و نزدیک به خونه بیرون میاوردم قایم میکردم
با بهار رفته بودم مغازهای که پر بود از روسریهای زیباو وسایل حجاب
کلی خرید کرده بودم
هر روز روسری جدیدسرمـ میکردم و به حالتهای مختلف میبستمش
چادر شده بود جزوی از وجودم
با دخترهای پایگاه اشنا شدم و باهاشون همکاری میکردم
بقول بهار من دوباره متولد شده بودم
خیلی با قبلا فرق کرده بودم
تمام چیزهای که ربط داشته بود به گذشتهام جمع کردم و داخل یه جعبه گذاشتم
هیچوقت نمیخواستم به گذشته برگردم
اخلاقم بهتر شده بود،با مشکلات کنار میومدم
گاهی خسته میشدم،اما سریع میرفتم گلزارشهدا
روزهها با بهار سپری میشد
قراربود عصر با بهار بریم مجتمع تجاری برای خرید یکسری لوازم
طبق معمول حاضر شدم منتظر اومدن بهار
سرساعت بهار اومد و رفتیم مجتمع،یکم از خریدهامون کردیم
خروجمون از مجتمع همانا و دیدن شیوا وترنم و بقیه همانا
انگار از قبل منو دیده بودن،ترنم اومد طرفم
-اوه،اوه
سلام علیک حاج خانم سارا
-سلام ترنم جان خوبی
-من خوبم،شما خوبید خواهر
بااینطور حرف زدنش بقیه زدن زیر خنده
رو کردم به بهار و ازش خواستم بره توی ماشین
نمیخواستم یوقت به بهار بیاحترامی کنن
با اصرار من بهار رفت
خداروشکر پارکینگ خلوت بود
-خوشحال شدم دیدمت کاری نداری
-اع،اع کجا ستاره سهیل شده بودی تازه پیدات کردیم
سارا میدونی شبیه چی شدی،قار قار😂
-جدی،پس بهم میاد
-اره خیلی،دوست پسر برادر پیدا نکردی،یا دیر پا میدن
شیوا بعد از قطع کردن تلفنش اومد طرفمون
-چقدر بی،ریخت شدی سارا،این دیگه چه طرز لباس پوشیدن
-مگه لباسام چطوره،خوب پوشیدس،دیگه نمیخوام خودمو در معرض دید بزارم
-اوه،یکلمه از مادر عروس،توروخدا یهو نری رو منبر
-بچهها شما برام محترم هستید،پوشش خودتون هم به من مربوط نمیشه،دیگه باید برم
دلم سوخت،نه بخاطر اینکه مسخرم کردن،بخاطر اینکه یه عمر من باراینطور ادمهایی بودم وفکر میکردم بهترین هستن برای من
بعد از کلی تیکه ازشون جدا شدم و رفتم پیش بهار
-بهار حرکت کن
دلم میخواست زودتر از اون جا دور بشم
-ناراحت نباش سارا،دعا کن براشون
-ناراحت نیستم،من قراره بشم عبد خدا،قرار رشد کنم
این حرفها روهم بجون میخرم
-فکرش نکن،میخوام امشب بریم همون رستورانی که دفعه اول رفتیم
-ای جان،یادش بخیر،محمد رو هم همونجا دیدم
-عجب،اونجا برات خاطره محمد رو زنده میکنه😂
-نه خب،یعنی اره،خب اولین بار اونجا دیدمش
-خیلی خوب هل نشو که اصلا بهت نمیاد😉
بعد از کلی چرخیدن رفتیم به همون رستوران
سریع رفتم روی همون تختی که اونروز نشسته بودم
محیط دنج و خوبی بود
بهار رفت تا باعموش احوالپرسی کنه
تا تنها میشدم از فرصت استفاده میکردم و چند صوت گوش میدادم
تا هنذفری اوردم بیرون صدای اشنا به گوشم خورد
-سلام
خیالاتی شده بودم یعنی،مکان اینقدر یاد اور خاطرهها میشه
با دستم چند ضربه به سرم زدم و خواستم هنذفری بزنم
که صدای خنده بهار باز بلند شد
-مرض دختر چرا صدای محمد رو در میاری
تا برگشتم چیزی رو که میدیدم باور نکردم
محمد بودبا اون چهره مردانهاش
باز صدای سلامش رو شنیدم
خودم رو جمعوجور کردم و جواب سلامش رو دادم
بعد از احوالپرسی محمد هم به جمع من وبهار پیوست
-خوش گذشت اقا محمد
-برای تفریح که نبود،اما بله خوب بود
یه جعبه کادو بطرف من گرفت
-بفرمایید،ناقابله
خیلی خوشحال بودم،هم از دیدن محمد هم از کادویی که داد
یه روسری خوشکل و یه پوکه خالی بود
این چیه؟
ببخشید تانک نمیشد بیارم اینو براتون اوردم
یادم افتاد به اون روزی که بهش گفته بودم تانک بیاره😅
چقدر عجیب بود،قبلا اونو مسخره میکردم چرا روی زمین رو نگاه میکنه،حالا خودم هم همین حالت شدم
نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم
بعد از سفارش غذا،محمد برامون از خاطراتش گفت
از شادی و شجاعت مدافعها
از دوستهای غیر ایرانیش،از فرماندهاشون
از شهادت یک به یک دوستانش
دلم میخواست زمان در اختیار او بود وساعتها حرف میزد
با بعضی از خاطراتش میخندیدم،با بعضیهاش گریه
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
4_6037186561617953533.pdf
1.82M
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
💠اعمال شب و روز عرفه
🌸اعمال شب عرفه
1️⃣ مناجات و عبادت
2️⃣خواندن دعای "اللهم یا شاهد کل نجوی..."
3️⃣خواندن هزار مرتبه این ذکر: "سُبحانَ الذَی فی السماءِ عرشُهُ، سُبحانَ الذَی فی الارضِ حُکمُهُ، سُبحانَ الذی فی القُبُور قَضاؤُهُ، سبحان الذی فی البَحرِسَبیلُهُ، سبحان الذی فی النارسُلطانُهُ، سبحان الذی فی الجَنَّةِ رَحمَتُهُ، سبحان الذی فی القِیامَةِ عَدلُهُ، سبحان الذی رَفَعَ السَّماءَ، سبحان الذی بَسَطَ الاَرضَ، سبحان الذی لا مَلجَاَ وَ لا مَنجا مِنهُ اِلاّ الیه"
4️⃣خواندن دعای: "اللهم من تَعَّبَا وَ تَهَیا وَ اَعَدَّو استعدَّ لِوِفادةٍ..."🔗متن کامل دعا در پست بعدی✨
5️⃣زیارت امام حسین علیه السلام
🌸اعمال روز عرفه
1️⃣غسل کردن
2️⃣روزه به شرط آنکه روزه باعث ضعف او در انجام اعمال این روز نشود.
3️⃣زیارت امام حسین علیهالسلام
4️⃣خواندن دو رکعت نماز زیر آسمان، بعد از نماز عصر و پیش از دعای عرفه. در رکعت اول بعد از حمد سوره توحید و در رکعت دوم بعد از حمد، سوره کافرون را بخواند.
5️⃣خواندن این صلوات از امام صادق(ع): اللَّهُمَّ یا أَجْوَدَ مَنْ أَعْطَی وَ یا خَیرَ مَنْ سُئِلَ وَ یا أَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْأَوَّلِینَ وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْآخِرِینَ وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْمَلَإِ الْأَعْلَی وَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فِی الْمُرْسَلِینَ اللَّهُمَّ أَعْطِ مُحَمَّدا وَ آلَهُ الْوَسِیلَةَ وَ الْفَضِیلَةَ وَ الشَّرَفَ وَ الرِّفْعَةَ وَ الدَّرَجَةَ الْکبِیرَةَ اللَّهُمَّ إِنِّی آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لَمْ أَرَهُ فَلا تَحْرِمْنِی فِی [یوْمِ] الْقِیامَةِ رُؤْیتَهُ وَ ارْزُقْنِی صُحْبَتَهُ وَ تَوَفَّنِی عَلَی مِلَّتِهِ وَ اسْقِنِی مِنْ حَوْضِهِ مَشْرَبا رَوِیا سَائِغا هَنِیئا لا أَظْمَأُ بَعْدَهُ أَبَدا إِنَّک عَلَی کلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ اللَّهُمَّ إِنِّی آمَنْتُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لَمْ أَرَهُ فَعَرِّفْنِی فِی الْجِنَانِ وَجْهَهُ اللَّهُمَّ بَلِّغْ مُحَمَّدا صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ مِنِّی تَحِیةً کثِیرَةً وَ سَلاماً
6️⃣خواندن دعای ام داود که در اعمال نیمه رجب ذکر گردیده است.
7️⃣خواندن این تسبیح که گفته شده ثواب آن قابل شمارش نیست: " سبحان الله قبل کل احد و سبحان الله بعد کل احد ...." 🔗متن کامل تسبیح در پست بعدی✨
8️⃣چهار رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد،پنجاه مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود.
9️⃣خواندن زیارت جامعه کبیره.
🔟خواندن دعای عرفه امام حسین(ع)
🔟خواندن دعای عرفه امام سجاد(ع)
#منتشر_کنید.
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
سلام و شب بخیر
شرمنده دوستان که رمان رو دیرتر میزارم
متاسفانه بازم مشکل نت داشتم😞
امشب قسمت اخر رمان مسیرعشق رو میزارم
ممنون از شماها که همراهی کردید و مشکلات رمان رو یاد اوری کردید🌹
درضمن پیشاپیش عیدتون مبارک باشه💐💐💐
#مسیرعشق 113
بعد از شام از محمد خداحافظی کردیم و من وبهار رفتیم
-بهار محمد اومده که باشه،دیگه نمیره؟
-محمد وامسال محمد،وقتی ببین جایی ظلم شده نمیتون اروم بشینن
اونم مرخصی اومده بعد میره
دلم گرفت،یاد خانوادههای شهدا افتادم،چطور مادرها و همسرای شهدا عزیزاشون رو بدرقه میکردن
-سارا فردا صبح شهیدمیارن،میخوای صبح بیام دنبالت
-شهید!!!
حتما میام
-چشم ابجی گلم،فردا صبح میام دنبالت
دیگه ماهم رسیدیم،از بهار خداحافظی کردم
چادرم رو بیرون اوردم و وارد خونه شدم
وسط حیاط ایستادم،چرا من باید چادرم رو قایم کنم
مگه جرمه،مگه باعث بیابروی میشم
اخرش که باید همه بدونن من این راه رو انتخاب کردم
دوباره چادرم رو سرم کردم و وارد خونه شدم
همه توی سالن نشسته بودن
سلامی کردم و وارد شدم
با ورودم صدای بلند سحر نظر بقیه رو هم جلب کرد
-اوه،سارا خودتی،کلمه رمزشب رو بگو ببینم
-منتظر کسی بودی که توقع داری من نباشم
-نه انگاری خودتی😂
پدرم بلند شد وطرفم اومد
-این چیه؟
-چی باباجان
-سوال منو با سوال جواب نده
-اگر منظورتون این چیزیه که روی سرمه،اسمش چادره
میدونستم پدرم فکر کرده بازی جدیدی راه انداختم پیش دستی کردم و قبل اینکه منو با سوالاتش گیج کنه خودم همه چیز رو بهش توضیح دادم
-من از زمانی که با بهار اشنا شدم رفتارش توی من تاثیر داشت،خیلی وقته خیلی چیزا رو فهمیدم
من توی این مدت خیلی اشتباه کردم و خیلی باعث ناراحتی شما شدم
خم شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم
و باز شروع کردم به حرف زدن
-ازتون معذرت میخوام که تو این مدت باعث اذیت شما شدم
من هیچوقت نمیخواستم باعث ناراحتی شما بشم اما اخرش شدم
من همیشه بفکر ابروی چندین سالتون بودم
الانم نه هوس هست و نه بازی و نه فیلم جدید
خیلی وقته دارم تحقیق میکنم،تا اخرش راهم روپیدا کردم
راهی که ختم شده به مسیرعشق
عشق به خیلی چیزها،به چیزهای که در تمام سالهای زندگیم ازش ساده گذشتم
مادرم بلند شد و گفت مغزتو شستشو دادن
-اره،انگاری قابل دونستن و مغزم رو از کثیفیها و الودگیها شستشو دادن
قلب و مغزی که تیره و کثیف شده بود،میخواد تمیز و روشن بشه
باباجان شماهم خیالتون راحت،کاری نمیکنم که باعث سرافکندی شما بشم
انگار یکی داشت بهم میگفت چیبگم
عین بلبل داشتم دلیل و منطق برای تمامی حرفهاشون میاوردم
تمام سعیم هم کردم که قطرهاشکی از چشمم نیاد
-بابا جان من دیگه اون سارا نیستم،دوست دارم اینطوری باشم بلکه بهتر از این
جلوی چشمان پدرم چادرم رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم
تکیهام رو دادم به پشت در و همان جا نشستم
قطرات اشک بدون معطلی میبارید
خوشحال بودم از اینکه تونستم حرفم رو به پدرم بزنم
خنده و گریه قاطی شده بود
بطرف قرانم رفتم و بغلش کردم
💠خدایا بندگیم رو قبول کن
من چیزهای زیادی پشت سر گذاشتم
برای عبد تو شدن از خیلی دوستداشتنیهام گذشتم
برای رشد کردن مقابل رنجهای که سراغ اومد ایستادم و عبور کردم
خواستم ارامش داشته باشم و تو رو داشته باشم
نماز رو خوندم
درست بود،من سیم اتصال ارامشم بهت وصل شد
یاد گرفتم چطور جلوی خشم خودم رو بگیرم
یاد گرفتم از چیزهای که دوست دارم تو دوست نداری باید بگذرم
یاد گرفتم منیتم رو دور بریزم
یاد گرفتم چطور مقابل تو بایستم
درسته هنوز هم خیلی چیزا بلد نیستم اما سعی میکنم خودمو کامل بسازم
فهمیدم گــــــــــناه ارامش من رو از بین میبره
تمام مدت غرق گناه بودم و روز وشبم همش پرازتلاطم بود
درست میگن اگر بشیم عبد تو خیلی چیزهای بزرگتری بهمون میدی
من برای به تو رسیدن هرکاری میکنم،با هوای نفسم میجگنم تا بیشتر رشد کنم معبود من
خدایا هر لحظه عشقم به تو بیشتر میشه،این عشق رو از من نگیر
قرانم رو گذاشتم جلوی ایینه،سجادهام از توی کمد بیرون اوردم و اونم گذاشتم کنار قرانم
دیگه نباید چیزی قایم کنم
رفتم سراغ کادو محمد
روسریم رو سرم کردم خیلی قشنگ بود،دوستش داشتم
روسری رو بوسیدم و گذاشتم توی کمدم
اون پوکههای خالی گذاشتم روی میزم
پنجره اتاقمو باز کردم،وسط اتاقم نشستم
دیگه وقتش بود با امام زمان هم حرف بزنم
امامی که هر گناه من باعث دلخوریش میشد😞
امامی که برای من دعا میکردن و منم انکار حضورش
اقا جانم میدونم شما هم منو بخشیدی،میدونم این بنده گنهکار رو بخشید
واقعا متاسفم که اینقدر بد کردم
ولی قول میدم از این به بعد توی مسیری که شما دوست داری حرکت کنم
فقط اقا کمکم کن،دستمو بگیر
من سارا خیلی وقته توبه کردم در درگاهم
من شرمنده شما و شهدا هستم
من بدکردم درحق همه
ولی دیگه میخوام ادم بشم،تاالان که کمک کردید هیچوقت حتی برای یک ثانیه منو ول نکنید
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
#مسیرعشق 114
ساعت رو کوک کردم برای نماز صبح،راحت و با ارامش خاطر خوابیدم
بعد از نماز صبح خوابم نمیبرد
استرس داشتم
همون حسی که رفته بودم برای دیدن شهیدگمنام
تا وقتی که بهار بیاد خودمو مشغول کردم
نزدیک به وقتی بود که بهار میومد
سریع حاضر شدم
چقدر حاضر شدنم زودتر شده بود،دیگه وقتمو صرف مدل و مو ارایش نمیکردم
رفتم بیرون که بعد از چند دقیقه بهار هم رسید
رفتیم جایی که قرار بود شهید رو بیارن
خیلی شلوغ بود،پیر و جوان اومده بودن
بعد از نیم ساعتی شهید رو اوردن،روی دست مردم تابوتش در حرکت بود
تابوت رو هدایت کردن بطرف سکو
سربازها با احترام کامل تابوت رو روی سکو گذاشتن
همه به احترامش ایستادن
از چیزی که دیدم شوکه شدم
یه پسر بچه ۲ساله که لباس نظامی هم تنش بود با سرعت دوید سمت عکسی که روی تابوت بود
با دستهای کوچکش عکس رو نوازش میکرد و بوسه میزد برعکس
صحنه دردناکی بود،پدر این پسر رفت تا من و امسال من راحت و در امنیت زندگی کنیم
اونوقت پسرش باید باعکس پدرش حرف بزنه
تمام مردم تا لحظه اخر و به خاک سپردن اون شهید بودن
چند بار هم محمد رو دورا دور دیدم
بعد از مراسم به خونه برگشتیم
همش تصویر اون پسر بچه جلوی چشمانم بود،از این به بعد چیکار میکنه
پدرش رو بخواد کجا دنبال پدرش میگرده
امیدوارم بتونم طوری باشم که شرمنده شهدا و خانوادهاشون نشم
روزها سپری میشد،هر روز یکاری یا یه جای جدیدی بودم
محمد هم باز رفت به سوریه
هر شب از خدا میخواستم اونو حفظ کنه
دیگه عادت کرده بودم به چادر،به نماز خوندن
به کنایه و مسخره کردن دیگران
دیگه خبری از بچهها نداشتم
کلا گذشتهام محو شد
روزها همینطور سپری شد
تا اینکه یه روز قرار بود برم بیرون که پدرم گفت که بیرون نرم و حاضر باشم که شب مهمان داریم
ازش سوال کردم گفت خواستگار😖
اینقدر کفری شده بودم،اخه منکه نمیخواستم ازدواج کنم
من دلم جای دیگه گیر کرده بود😞
چطوری میتونستم به ازدواج فکر کنم
اعتراض کردم به پدرم اما بیفایده بود
زنگ به بهار زدم و قرارم رو کنسل کردم
عصبی بودم خیلی زیاد
خدا الان اسم اینو بزارم رنج یا امتحان
اگر رنج هست که منم یطوری باید این رنج رو حل کنم
تمام روز رو توی اتاقم بودم و غصه میخوردم
نزدیک به غروب بود که پدرم اومد توی اتاقم
و کلی از اون حرفهای پدرانه زد،و بهم فهموند که حاضر بشم که قراره مهموناشون بیان
بعد از رفتن پدرم مجبور شدم حاضر بشم
فهمیدم😏
همیشه خواستگارهای من کسای بودن که خیلی دوست داشتن عروس عین خودشون باشه
پس اگر خیلی حجاب داشته باشم شاید بگن کبوتر با کبوتر😄
رفتم یه لباس مناسب پوشیدم ،یه تیپ ساده،روسری که محمد برام اورده بود رو سرم کردم
حسابی حجاب گرفتم و چادرمو برداشتم و رفتم طبقه پاین
سحربا دیدنم یکه خورد
-وای سارا ناسلامتی مراسم خواستگاریه،اینقدر این روسریت رو نکش جلو
اخ جون پس حتما نقشهام جواب میداد،چون سحر اینطور عکسالعمل نشون داد
نه استرسی نه حسی
خودمو سرگرم شکبههای تلویزیون کردم
زنگ خونه به صدا دراومد
پدرم رفت در رو باز کنه
منم چادرم رو سرم کردم اونقدرمحکم گرفته بودم که خودم حس خفگی بهم دست داده بود
رفتم کنار مادر ایستادم
در باز شد،و از چیزی که میدیم داشتم دو،سه تا سکته رو باهم میزدم
اینها که خانواده بهار بودن
پدر و مادر بهار و خود بهار وارد شدن
با دست مادرم که به پهلوم خورد حواسم برگشت سرجاش
سلامی کردم
مادر بهار محکم بغلم کرد و گفت سلام عروس خانم
بهار هم همینطور
عروس خانم!!!!!
یعنی با من بودن
محمد با یه دسته گل زیبا وارد شد
باورم نمیشد،فکر میکردم خوابم
همینطور که سرش پاین بود سلام کردو دسته و گل رو گرفت طرفم
صدای بهارکنارگوشم شنیدم گفت دست داداشم درد گرفت گل رو بگیر
دسته گل رو گرفتم و سریع رفتم توی اشپزخونه
یه لیوان اب خوردم،از شوک بیرون اومدم
بهار اومد کنارم
-اوخی،عروس خانم رو چه رنگ به رنگ شده
-بهار،لپ منو بکش
-وا برای چی؟
-من بیدارم یا خواب
-بیداری عزیزم،بهت نگفتم که سوپرایز بشی😄
-مرض،اذیت نکن استرس گرفتم
-ای بیادب،کی به خواهر شوهرش میگه مرض،زود یه چای تازه دم بریز و بیار بدو😊
چایی!!!!
مـــــــــــن
نه😖
دست بهار رو کشیدم
-وای بهار نه،تو بیا ببر،من نمیتونم،ببین دستامو نگاه چقدر میلرزه
-نمیری دختر،خوب میشی،من ببرم
محمد فکر میکنه عیب داره دستات 😂
بهار رفت و موندم یه سینی چایی
مجبور شدم خودم ببرم
هرچقدر که صلوات و ذکر بلد بودم خوندم و چایی رو بردم
ترسم از این بود که یهو سینی از دستم بیوفته
چایی رو به همه تعارف کردم،رفتم طرف محمد
صدای قلبم میشنیدم،فکر میکردم بقیه هم میشنون
با تمام استرسی که داشتم چایی رو روبروش گرفتم
اما اون خیلی ریلکس چایی رو برداشت و تشکر کرد
مادر بهار ازم خواست کنارش بشینم
منم عین یه دختر گوش بحرفکن رفتم و نشستم
همه حرف میزدن و من تو خیال دیگه سیر میکردم
@tanha_madiri_ha