تنها مسیری ها...👣
🔷 هماهنگی و موافقت اخلاقی بین مرد و زن در محیط خانواده ✅ حضرت آیتالله بهجت قدسسره: 📝 هماهنگی و
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۴ سلام خوبی؟ عصرت بخیر😊 ↩️تا اونجا گفتیم که اگه بگیم وضعیت مکه قبل از اسلام
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۵
سلام
امیدوارم که حال دلت خوب باشه😊
برسیم به ادامه ی خوبی های مکه
💥 قبل از اسلام💥
6⃣اهل دین و دیانت بودن👌
🌀حالا درسته اشتباهاتی میکردن اما اهمیت دین براشون خیلی زیاد بود✅
🔻به حدی عبادت در خانه خدا رونق داشت که اونجا محل تجارت شده بود👍
🔸🔶طبیعیه که وقتی یکجا اهمیت بیشتری داشته باشه و توجه بیشتری رو به خودش جلب کنه اونجا برای تجارت مناسبتره☑️
ضمن اینکه احترام زیادی برای خانه کعبه قائل بودن✔️
↩️قربانی میدادن ولی اشتباهشون این بود که خون قربانی رو به دیوار کعبه میزدن😐
بت میزاشتن داخل کعبه
اما بت پرست نبودن❌
در واقع اون بت ها رو واسطه قرار میدادن که البته خیلی هم بیجا میکردن😒
خدا که واسطه نمیخواد❗️
اینم بگما❕
مثلا شما از مردم مکه قبل از اسلام میپرسیدی
خالقت کیه⁉️
جواب میدادن:
🌹قطعا خدا🌹
👈یکی دیگه از موضوعاتی که نشان دهنده ی اهمیت دین برای مردم اونزمان بود اینه که⤵️
🔴سعی بین صفا و مروه قبل از اسلام هم وجود داشته☑️
این نکات رو به خاطر بسپاریم
🙏🙏🌺🙏
〰📿⚡️🔻〰⭐️〰🔻⚡️📿〰
#استاد_فاطمی_نیا
💟 يكي از اركـان عبوديت اين است كه؛
ما هميشه خود را بدهكار خدا بدانيم.✅
⚠️ ما هيچ وقت از خدا طلبكار نيستيم!
💢خدا و اهل بيت هميشه
👈 طلبكار هستند
👈 نه بدهكار❗️
🔮اعمال خود را اگر مهم بدانيم ؛👇
⭕️ از كيفيت آن كم ميشود؛ بايد همه ي اعمالمان را ناچيز بدانيم! ✔️
👈همه ي اين كارها وظيفه است ، ما كاري نكرده ايم✅
🌟بايد بدانيم هرچه هست، تفضّل خداست.🌟
〰📿⚡️🔺〰⭐️〰🔺⚡️📿
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دیدار یا فرج؟
🔻دوستداری امام زمان را در چه حالتی ببینی؟
ملاقات خصوصی؟ یا ...
#تصویری
@tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
تنها مسیری ها...👣
إنّ اللّهَ عَزَّوجلَّ جَعَلَ التُّرابَ طَهورا؛
كما جَعَلَ الماءَ طَهورا...🌺🌺🌺
خداوند عزّوجلّ خاك را نيز؛
همچون آب،
پاك كننده قرار داده است...
گفتند خاک از مطهّرات است؛
و پاک میکند...
اما اینجا؛
خون هایی ریخته شده است؛
مطهّر تر از خاک...
که تطهیر میکند؛دل را...
چشم را...
روح و روان را...
اینجا ؛
ملائک با خون وضو میگیرند!
و بر تربتِ خونی شهدا
سجده میکنند...
اینجا ؛ زمین!
آسمان است...
زمینِ آسمانی...
این خاک که ما این چنین غفلت زده!
پای بر آن میگذاریم؛
مهر نماز فرشتگان است...
#صلي_الله_عليك_يا_ابا_عبدالله_الحسين
#امضا_يك_دل_تنگ
💐اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجلفرجهم💐
@tanha_masiri_ha
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۵ سلام امیدوارم که حال دلت خوب باشه😊 برسیم به ادامه ی خوبی های مکه
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۶
سلام دوست هم مسیر تنها مسیری😁❤️
حالت خوبه؟!
مطالب وبرات کم کردم تا بتونی بیشتر استفاده کنی.☺️
التماس دعا✋☺️
خب خب برسیم به #مهمترین نکته در مورد خوبی های مکه قبل از اسلام
🌹🍃
7⃣ مکه مذهبی ترین شهر جهان بود که منتظر✨ آخرین پیامبر✨ بود✔️
🔻منتها از اون جاییکه مدعیان زیادی در این شهر(مکه) وجود داشت که به این راحتی هام زیر بار نمیرفتن کار پیامبر(ص) سخت میشد✖️
8⃣ مکه دارای ادبیات قوی هست که هنوزم که هنوزه با قدرت تمام برای انتقال مفاهیم،غنایی داره که قرآن کریم از اون غنا استفاده کرده
و البته
به اون غنا هم افزوده😉
📍مکه قبل از اسلام و به قولی دوران جاهلیت سطحشون نسبت به شکوه بعد از اسلام و مکارم اسلامی پایین بود✅
اما
یقینا بالاتر از خیلی از تمدن های الان بود
👉👌👈
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
🔻راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
#کلیپ_صوتی
🌺 @tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
#مسیر عشق 109
دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده بود
بعد از تمام شدن جلسه،رفتیم کنار خانمها
هرکسی مشغول کاری بود
من هم کنارشون توی بعضی کارها کمکشون میکردم
چقدر همدل و همفکر بودن
همیشه فکر میکردم چادر مانع انجام کار میشه
اما این خانمها با چادرهای سرشون هرکاری رو انجام میدادن
نزدیک اذان بود،با بهار رفتیم وضو گرفتیم و اماده شدیم برای نماز
صدای دلنواز و ارامش بخش اذان توی فضا پیچیده شد
صفهای نماز تشکیل شد،متاسفانه چادر نداشتم
-بهارمن چادر ندارم میتونم نماز بخونم؟
-اره عزیزم،میتونی نماز بخونی
رفتیم کنار بقیه ایستادیم،و نماز رو بستیم
بعد از اتمام نماز رفتیم کمک برای توزیع شام
که مادر بهار خواست کاری انجام بدیم
رفتیم پیش مادر بهار
-دخترا یکسری ظرف غذا گذاشتم توی ماشین میخوام ببرید به چند جا
بغض راه گلوش رو گرفت،با چشمانی پراز اشک گفت هرسال محمدم اینکار رو میکرد
بهار مادرش رو بغل کرد و گفت خب امسال قسمت شده من و سارا اینکار رو کنیم
دوساعتی شد که غذاها رو پخش کردیم
بهار منو رسوند خونه،ازش خداحافظی کردم و وارد خونه شدم
ورودم همانا،صدای بلند پدرم همانا
-معلومه چیکار میکنی،هر روز بیرون،کجا میری و میای
فکر کردی ازادت گذاشتم میتونی هر غلطی کنی
-بابا من با
-با کی بودی،دنبال چی بودی،چرا همیشه دلیل داری برای کارهات
این پسره کیه،کجا بودی با اون
-پسر!!!!!؟
کدوم پسر،بخدا با بهار بودم
-بهار چه صدای مردونهای داره،این گلها بهار اورد در خونه،بهار چهرشو مردونه کرده
هنگ کرده بودم از حرفهای پدرم،بجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم
یه سبد گل بزرگ
نمیدونستم چخبره
-گمشو برو تو اتاقت،دیگه حق نداری بیرون بری
پدر من همیشه بفکر ابروش بود
ولی چرا داشت زود قضاوت میکرد،منکه کاری نکرده بودم
با دلی پر از غم بطرف اتاقم رفتم
-سارا در رو باز کن
-با اینکه حوصله نداشتم،اما مطمنا سحر خبر داشت
در رو باز کردم
-وای چخبره اینجا،کاغذ بازی میکنی،یا نامه مینوسی
-کارت رو بگو
-خدایی چقدر قشنگ فیلم بازی کردی من داشت باورم میشد تو خبر نداری😂
-سحر حوصلت رو ندارم،واقعا نمیدونم چخبر شده
-همون موقع که بابا اومد خونه،یکی زنگ زد
خود بابا رفت در رو باز کرد،یه پسر خوشتیپ با همون سبد گلی که دیدی پشت در بود
به بابا گفت امروز باهم بودین و جرو بحث کردید،اونم اومده بود برای عذرخواهی
-چــــــــــــــی!!!!!!
بخدا نمیدونم چخبره
بابا چیکار کرد؟
-هیچی،شیک و مجلسی بیرونش کرد
انگار اتاق دور سرم میچرخید،شایان میخواست چیکارکنه
خدایا چیکار کنم،کمک کن خدا
ابروم رو پیش خانوادهام برد
خط قبلیم رو گذاشتم،تمام اسهای تهدید امیزش برام اومد
نمیدونستم چیکار کنم
کتاب قران رو برداشتم چند ایهای رو خوندم
یه روز خوش و بیدردسر به من نیومده بود
گوشی رو گذاشتم روی ساعت برای نماز
شب رو با تلخی خوابیدم
نیمههای شب با صدای زنگ گوشی بیدار شدم،باز گوشی رو قطع کردم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم،خیلی کسل و بیانرژی بودم
همون جا روی تخت نشستم و حوصله نداشتم بلند بشم
وای من نماز صبح رو نخوندم
بیشتر ناراحت شدم،چرا خواب موندم😔
خدا جون ببخشید،نتونستم دست ازخوابم بکشم
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم،زنگ به بهار زدم و همه چیو براش تعریف کردم
یک روز کامل توی اتاقم بودم،خودم رو با نماز و قران خوندن اروم میکردم
میدونستم این یه رنجه،شاید داشتم امتحان میشدم
ولی اول راه بودم نباید جا میزدم
اخرشب خوابیدم و به بهار گفتم منو برای نماز صبح بیدار کنه
صدای زنگ گوشی رفته بود روی اعصابم
چند بار قطع کردم اما ول کن نبود
-الو،مگه خواب نداری نصف شب زنگ میزنی
-سارا جان وقت نمازه بلند شو ابجی گلم
با این حرف بهار،هوشیارتر شدم، بلند شدم
-بهار جان بیدارم ممنون
کمی که هوشیارتر شدم،اروم رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازم رو خوندم
با این همه ناراحتی و تنها نشستن توی اتاقم
فقط یاد خدا دلم رو اروم میکرد
دو روز توی خونه بودم و اجازه بیرون رفتن رو نداشتم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
تنها مسیری ها...👣
🌺بسم الله الرحمنالرحیم🌺 #مسیرعشق 1 صبح باصدای گوشی ازخواب بیدار شدم. هرچند دوست نداشتم تخت
سلام وقت همگی بخیر😊
اینم👇
#ریپلی_رمان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تنها مسیری ها...👣
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۶ سلام دوست هم مسیر تنها مسیری😁❤️ حالت خوبه؟! مطالب وبرات کم کردم تا بتونی بی
#تاریخ_تحلیلی_اسلام ۷
سلام
آدینه ت بخیر🌺
خوبی؟ خوشی ؟😉
الحمدلله☺️🌹
گفتیم که⤵️
سطح مکه قبل از اسلام از لحاظ عقلانی و تمدن بالاتر از خیلی از تمدن های الان بود☑️
🌀یکی دیگه از مسائلی که این موضوع رو اثبات میکنه اینه که👇
صحن بیت الله حرام محل دفن خیلی از پیامبران الهیه
و
آثار حضرت ابراهیم(ع) هنوز هم هست و بهشون احترام گذاشته میشه✅
🔻حتی خیلی از بدی هایی که گفته میشه مربوط به اعراب اصیل شهر مکه نیست بلکه مال بادیه نشین هایی هست که بعد از اسلام هم همونطور بودن❌😒
مهمترین سند نبوت پیامبر اکرم(ص) این ویژگی اعراب بود که به آدم خوب احترام میزاشتن
و حضرت محمد(ص) رو امین خطاب میکردن☑️
📍اما خب قبل از اسلام خوب ها جای بدها رو تنگ نمیکردن 🔫😐
✅اسلام که اومد خوب ها داشتن همه جای مکه رو میگرفتن⬇️
و به همین خاطر با پیامبر اکرم بد شدن چون دیگه نمیتونستن بدی کنن😒😏
#مسیرعشق 110
توی این دو روز از بس کنایه شنیده بودم،گاهی پشیمون میشدم که چرا میخوام این راه رو برم
بقول معروف اش نخورده و دهن سوخته
یجا ارامش میخوام،یجا همه چی بهم زهر میشه
لااقل قبلاها کسی کنایه بهم نمیزد
بعد یکم غر زدن بخودم باز میگفتم سارا اروم باش اعتماد کن به خدا
مبارزه کن با هوای نفست
کم نیار،خدا مواظبت هست
بعد از دو روز پدرم به اتاقم اومد
انگار ارومتر شده بود،مثل اینکه بهار با پدرم حرف زده بود
باور کرده بود من اونشب با بهار بودم
اما باز مثل همیشه خط ونشونهایی برام کشید شد
باز شب رسید،زندگیم خلاصه میشد تو اتاقم و تاریکی شب
سکوت شب رو دوست داشتم،شبها پنجره رو باز میکردم رو به اسمون با خدا حرف میزدم
یعنی حرفامو میشنوه،اخه خیلی باهاش حرف میزدم
گاهی بفکرم میرسید ایا خدا منو بخشیده
امام زمان منو بخشیده
حتما بخشیدن،میگن خیلی رئوف هستن
نماز خوندن برام خیلی شیرین شده بود،روی تختم دراز کشیدم زندگینامه شهید رو میخوندم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح بخاطر خوابی که دیده بودم از خواب بیدار شدم،صدای اذان هم پیچیده بود
خواب عجیبی بود،پهنای صورتم خیس از اشک بود
من برای خوابی که دیده بودم گریه کرده بودم
در عالم خواب رفته بودم مجلس عزاداری
عین همون مجلسی که چند شب پیش میرفتم
وقتی خواستم وارد بشم،یه خانمی که چهرهاش مشخص نبود کنار ورودی درب ایستاده بودن
بهم گفتن خوش اومدی به مجلس عزای پسرم و یه چادر مشکی سرم انداختن
سوال کردم مگه اینجا مجلس چیه،گفتن مجلس امام حسین
ازخواب بیدار شدم
امام حسین!!!!
مادر امام حسین کی بودن،برای اینکه مطمن بشم
توی اینترنت سرچ کردم
خانم فاطمهالزهرا
حال عجیبی پیدا کرده بودم باز،یادم افتاد که سیدعباس خیلی ارادت داشتن به خانم فاطمهالزهرا
یاد وصیتنامهاش افتادم
رفتم سراغ کمد لباسهام و اون پارچه چادر مشکی رو بیرون اوردم
من در عالم خواب باز چادر سرم کردن
من به مجلس امام حسین دعوت شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم،هنگ کرده بودم
چادر رو گذاشتم توی کمد،اروم رفتم وضو گرفتم
برگشتم به اتاقم و سجاده رو پهن کردم،ایستادم به نماز
نماز ارامش خاصی بهم میداد،یه حس خوب و ناب
بعد نماز به این فکر کردم چطوره منم چادر مشکی سرم کنم
اما چطوری،چی بگم،میدونم بین بقیه مسخره میشم
دو دل بودم هنوز تصمیم جدی برای اینکار نگرفته بود
من زندگی جدیدم شروع شده بود باید به چیزهای جدیدتری دست پیدا میکردم و این هم زحمت داشت
ساعت نزدیک به ۹بود که بهار زنگ زد
گفت که میاد خونمون
از حضورش خوشحال بودم،دلم براش تنگ شده بود
زود بلند شدم و اتاقم مرتب کردم
صدای زنگ خونه بلند شد،به پاین رفتم و درب براش باز کردم
-سلام بهاری،خوش اومدی
-سلام ابجی گلم،خوبی
هر دو بطرف اتاقم رفتیم،از دیدنش کلی ذوق کرده بودم
همیشه ناجی نجاتم بود،خبرهای خوبی برام اورده بود
اون و مامانش با پدرم صحبت کرده بودن تمام جریان رو براش تعریف کردن
انگاری پدرم رو متقاعد کرده بودن
از این بابت خوشحال شدم،چون هیچوقت کاری نکرده بودم که باعث بیاعتمادی پدرم بشم
-بهار عاشقتم،ممنون که همیشه بهم کمک میکنی
-خواهش ابجی من،مینویسم به حسابت😁
-باش ایندفعه رو بنویس به حساب
راستی بهار من میخوام چادر سرم کنم
-چی!!!!
چادرمشکی منظورته دیگه
-اره،چرا تعجب کردی
ببین میخوام این چادری که خاله رعنا بهم داد رو سرم کنم
اما دوخته نیست
-قربونت برم ابجی گلم،دارم تصورش میکنم تو چادر چقدر زیبا میشی
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)
کانال-امام-حسین-ع-karbalaz.mp3
7.98M
🎼 قاتل تو زخم غصه های کربلا شد
🎙 محمود کریمی
کسی که بود شکافنده
تمام علوم
هزارحیف که از
زهرِکینه شد مسموم
شهادت امام باقر(ع) بر همگان تسلیت باد🏴
🕌🍃 @tanha_masiri_ha
تنهامسیری ها...👣
سلام
خداقوت
شهادت امام محمد باقر علیه سلام وبه تمام شما بزرگواران تسلیت عرض میکنم.
▪️▪️◾️▪️▪️
#مسیرعشق 111
-بلند شو بیارش من برات اندازشو بزنم میدم مامانم برات بدوزه،عصر هم میام دنبالت چون میخوام برم گلزارشهدا
با اوردن اسم گلزار شهدا خوشحال شدم
بعد از رفتن بهار،نشستم و چند کلیپ نگاه کردم
این صوتها و کلیپها برای پرورش فکر من عالی بودن
اینروزها سرگرمیم شده بود نوشتن و گوش کردن
چند روزی هست که دیگه سمت موزیک نمیرم،وافسرده هم نشدم😁
قبلا فکر میکردم این مذهبیا این مداحیا رو که گوش میدن افسرده میشن،یا دخترای چادری چقدر اذیت میشن در قالب حجاب
اما دقیقا تمامی اینها برعکس بود،اونها ادمهای شاد و پرانرژی،بیکینه و مهربان و دلسوز،بیالایش،حتی حجاب براشون ممنوعیت نبود
الان میفهمم من اون موقع افسرده بودم،چون افسرده بودم به هرچیزی چنگ میزدم تا حالمو خوب کنه
موزیک،لاک،خرید مانتو،سربهسر گذاشتن ملت،تفریح و دور دور کردن
اما باز خوشحالم که فهمیدم ارامش واقعی توی چی هست
باید سعی کنم بیشتر وارد جو بشم تا بیشتر یاد بگیرم
صدای اذان شد اهنگ محله
هرچند خواندن نماز هنوز برایم سخت بود،اما راهی بود برای دیدار با معشوق
وضوام گرفتم و سجادهام را پهن کردم
جلوی ایینه ایستادم و اون چادر گلدار رو سرم کردم
چهره جدید از سارا
هیچوقت تصور نمیکردم من روزی چادر سر کنم،یا منتظر صدای اذان باشم
ایستادم به نماز
بعد از تمام شدن نماز،دفترچه یاداشتم رو برداشتم
صفحه ممنوعیتهام همش خط قرمزخورده بود
چه زمان زود میگذره،روزی با تمسخر به همه این چیزها نگاه میکردم ولی الان داشتم به انها عمل میکردم
بعد از خوردن ناهار،به خوندن کتاب شهدا پرداختم
ساعت زمان قرار من و بهار رو نشون میداد
نمیدونستم چطور به پدرم بگم
اگر قبول نکنه چی
با استرس زیاد تماس گرفتم با پدرم و با هر زحمتی بود گفتم قراره بهاربیاد دنبالم بریم بیرون
جالب بود که مخالفتی نکرد
دمتگرم بهار،اساسی مخ پدرم رو زدی
سریع حاضر شدم،صدای تک بوق بهار شنیده شد
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
با سلام و احوالپرسی بهار حرکت کرد
منم ضبط رو روشن کردم و به اون مداحی گوش میدادم
بعد از یکربع به گلزار شهدا رسیدیم
بهار یه پاکتی برداشت و به طرف شهدا حرکت کردیم
سلام دادیم به تمامی شهدا از جمله سیدعلی
ازش خواستم محافظ محمد باشه
بعد شستن سنگ قبر و حرف زدن
بهار یه چیزی از پاکت بیرون اورد
-وای بهار چادرمه!!!!
-اره عزیزم،مبارکت باشه،اینم از چادرشما
چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت،دلم میخواست خودمو توی ایینه ببینم
حس خوبی داشتم،یه حس عجیب و غریب
یه چرخی زدم و کنار قبر سیدعلی نشستم
دیدی سید علی منم بلاخره ارثیه مادرتون رو سرم کردم
دعام کن هیچوقت از سرم نیوفته
-سارا یه نگاه بنداز میخوام عکست بگیرم
بعد از عکس گرفتن ،همونجا نشستم و کلی با سیدعلی حرف زدم،و ازش کمک خواستم توی این مسیر کمکم کنه
خیلی سر کردنش سخت بود،همش توی دست وپام بود یکطرفش میگرفتم طرف دیگهاش میافتاد روی زمین
اما حس خوبی بهم میداد،بعضی از کمی نشستن با بهار رفتیم امامزادهای که اونشب من توبه کردم
قشنگترین حس دنیا بود،عین بچهای شده بودم که میخواست راه بره و هر دفعه میخوره زمین
اما مادرش کمکش میکنه و راه رفتن رو بهش یاد میده
خدا هر روز به من راه رفتن رو یاد میداد
این پارچه ساده مشکی چقدر حس ارومی به من میداد
تا اذان مغرب امامزاده بودیم، نمازمون رو همونجا خوندیم
بعد نماز بهار منو رسوند خونه
نمیدونستم با چادر برم توی خونه یا بیرونش بیارم
بعد از خداحافظی با بهار پشت در ایستادم
بلاخره چادر رو برداشتم و تا کردم و گذاشتم توی کیفم
حوصله جنگ و حرف جدید نداشتم
سریع بطرف اتاقم رفتم و درب اتاقم رو قفل کردم
چادر رو از کیفم بیرون اوردم و باز سرم کردم و مقابل ایینه ایستادم
چقدر عوض شده بودم
تمام شد اون سارای قبل،دیگه خبری از مانتوهای کوتاه و شلوار پاره نبود،دیگه خبری از ارایش و مدل مو نبود
از این چهره خوشم اومده بود با تمام سادگیش اما بازم قشنگ بود
اما چطور با این چادر مقابل دوستام و فامیل ظاهر بشم؟
یا خانم فاطمه زهرا بقول سیدعباس این چادر ارثیه شما هست،به من این لیاقت رو بدید تا بتونم ارثیه شما رو همیشه داشته باشم
@tanha_masiri_ha
تنهامسیریها...👣
نویسنده(منیرا-م)