هدایت شده از نو+جوان
⛱ #شوخی | به حساب بابا
😍 درسته که پدرها مهربانند،
😇 اما در خلاقیت برای خرید هدیه شورش را درنیارید...
🌺به مناسبت #روز_پدر 🌺
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
قیافه مردها
صبح ها(😕)
بعداز صبحانه(😛)
واسه رفتن به سر کار(😐)
وقتی از سر کار برمیگردن(😥)
موقع گشنگی (😠)
بعدنهار(😜)
وقتی خسته هستن(😖)
وقتی مهمون میاد خونه شون(😊)
مخصوصا مهمون مادرشون باشه(😃)
وقتی خانوم میگه بریم خرید(😒)
وقتی میخوان پول خرج کنن(😨)
موقع رانندگی(😎)
وقتی که مریض میشن(😤)
وقتی حقوق میگیرن(😆)
وقتی مهمونی میرن(😀)
وقتی ازت یه خواهشی دارن(😍)
وقتی یکی ازشون تعریف میکنه(😉)
وقتی پدر میشن(😌)
موقع بچه داری(😩)
موقع تماشای تلویزیون(😳)
ولی ..
انتظار دارن خانوم ها در همه حال اینجوری(😍😘) باشن
چه موجودات منطقی هستن
خدا حفظشون کنه😂
#ارسالی
هدایت شده از کربلا سلام
⭕️ ثبتنام سفر زیارتی نیمه شعبان انجمن دانشگاهی "کربلا سلام" تا ۲۵ بهمن تمدید شد. ⭕️
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به سایت karbalasalam.com مراجعه نمایید.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
لینک اطلاعیه ثبتنام:
https://b2n.ir/etelaie_shaaban1401
کانالهای کربلا سلام:
واتساپ https://chat.whatsapp.com/DCDsxirZEbA9AvV4dL17Bh
تلگرام https://t.me/karbalaasalam
بله https://ble.ir/karbalaasalam
ایتا https://eitaa.com/karbalaasalam
#نیمه_شعبان_1401
#پیش_نیازهای_مدرسه_ظهور
#کربلا_سلام
#کربلا
🔻نیمه رجب #زیارت_غفیله حضرت ارباب را دریابید!
"...به امام عرض کردم در کدامیک از اوقات افضل است که امام حسین (ع) را در آنوقت زیارت کنیم؛ که حضرت پاسخ نیمه رجب و نیمه شعبان را دادند."
جالب این است که برخی از روایات، زیارت امام حسین (ع) را در نیمه رجب غفیله نامیدهاند، یعنی از زیارتی که مردم از آن غافل هستند.
📌به مفاتیح مراجعه کنید. امشب و فردا!
http://mobinmobile.com/online/?lang=farsi&bookId=7&indexId=3371&contentId=6478
جهت مطالعه بیشتر
تفرجی در زیارات مخصوصه حضرت ارباب
https://www.karbobala.com/articles/info/947
@tanhaelaj
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه #معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
#یابن_الحسن
@tanhaelaj
خوش به حال معتکفان مسجد کوفه!
بعد از سه روز #اعتکاف عازم کربلا میشوند
و چه آمادگی خوبی است این اعتکاف
چرا که از جمله آداب زیارت حضرت سیدالشهدا آن است که پیش از آنکه از خانه بیرون رود، «سه روز» روزه بدارد؛
توفیقی که نصیب معتکفان مسجد کوفه میشود...
طوبی لهم
#خاطرات_بهشت
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت اول
دانشجوی سال اولی بودم، از همان کد پایینیهای کنجکاو که نمیتوانست سر جایش بنشیند، برای پیدا کردن راهم سخت عجله داشتم همه جا سرک می کشیدم، در همین حین خاطرات بچه ها از خادمی هاشون در راهیان نور و #هویزه به گوشم میخورد اما هنوز قلابی دلم را به سمت خودش نکشیده بود.
ترم دوم شروع شد، حال و هوای راهیان نور و خادمی شهدا و #هویزه دانشگاه را فراگرفته بود، قبلا راهیان رفته بودم، مزهاش هنوز زیر دندونم بود، اما خادمی شهدا رو تجربه نکرده بودم و به شدت دوست داشتم اون فضا رو درک کنم.
برنامه راهیان نور و خادمی شهدا را ثبت نام کردم، تاریخ اردوی راهیان نور اعلام شد و رفتیم راهیان نور، دوکوهه، شلمچه و طلائیه و.....وقتی برگشتیم بین بچهها زمزمهی بازههای خادمی بود که کدوم بازه بهتره، بازهی اول که از دست رفت چون خادماش بلافاصله از کاروان راهیاننور جدا شده بودند و رفته بودند یادمان هویزه، خودمونیم ولی دلم خواست، حسابی هم دلم خواست!
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت دوم
گوشیم زنگ خورد:
_سلام اسمتون برای بازهی دوم خادمی در اومده، میاید یا نه؟
(مردد شده بودم اما سعی کردم در پاسخ دادن عجله نکنم)
+چند روز طول میکشه؟
_تقریبا دو هفته!
(تردیدم بیشتر شد)
+تا چند دقیقهی دیگه خبرش رو میدم
_حله، منتظرم
+یاعلی
زنگ زدم به پدرم و نظرش رو خواستم، گفت هرجور خودت صلاح میدونی، راهیان بدجور نمکگیرم کرده بود دلم رو زدم به دریا و پاسخ مثبت دادم، تازه حرفهای بچهها شروع شده بود؛
_تو که دیروز از جنوب اومدی
_فکر کردی با این کارات شهید میشی؟
_بشین دانشگاه و درست رو بخون
ولی خب بین دانشجوهایی که خادمی هویزه رو تجربه کرده بودن چیزهایی دیده بودم که این حرفها نمیتونستن منصرفم کنن.
بعدا جواب همهی این کنایههایی که شنیده بودم رو فهمیدم، اصلا آدم اگر میخواد خوب درس بخونه و موثر باشه، اگر میخواد سرباز ولایت باشه و توی میدون برای ظهور خودش رو خرج کنه، اگر نگیم برای رسیدن به این اهداف حتما باید خادمی هویزه رو تجربه کنه، حداقل میشه گفت این اتفاق خیلی مسیر رو براش راحتتر و رسیدن به نتیجه رو براش محتملتر میکنه.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت سوم
هوا روشن شده بود و از خواب بیدار شدم اما هنوز حالت گیجی از سرم نرفته بود، بیشتر که دقت کردم دیدم اتوبوس توی جادهی پر پیچ و خمی داره به مسیر ادامه میده، از حالت بیحالی اومدم بیرون و سر بلند کردم تا بهتر اطراف رو ببینم کنار جاده رودی بود که آب از بین سنگلاخ ها رد میشد هر چند دقیقه همه جا تاریک میشد و از تونل رد میشدیم، یه نگاه به صندلیهای دیگه انداختم دیدم اکثرا خوابن، اما دو سه نفری در صندلیهای اول اتوبوس دارن صحبت میکنن، از جایی که آدم برونگرایی هستم رفتم صندلیهای جلو نشستم، آقای بادی(راننده اتوبوس) مثل همیشه با چشمهای نیمه باز که تن و بدن آدم رو از ترس میلرزوند در حال رانندگی بود.
اون چند نفر هم از شهدا میگفتن، از ارتباط خادمها با شهدا، از مدد شهدا...
برای بارچندم یاد اون علامت سوال بزرگ افتادم، الان وظیفه من چیه؟ من باید چکار کنم؟ ...
خودم رو قاطی کردم، از هویزه میگفتن از پرچمهایی که خادمها کش میرفتن برای تبرک، از پرچم روی گنبد که چشم خیلیها دنبالشه، از سر بندهای متبرک ورودی مزار.
خیلی جذب بحث شدهبودم، ازم پرسیدن وردی جدیدی؟ گفتم اره، بلافاصله با لبخندی ریز جملهای گفت که هنوز هم فراموشش نکردم
((نگران نباش! تو هم نمک گیر میشی!))
انگار همه چی داشت کنار هم چیده میشد تا من پاسخ اون علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو بگیرم.
((وظیفهی من چیه؟ من باید چکار کنم؟))
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت چهارم
رسیدیم مزار یادمان هویزه مسئول هویزه آقایی ع.ر بود با همون تیپ بچه بسیجیها، با لباس خادمی و کاپشنی که روی شونههاش انداخته بود، با لهجه ی دلنشین اصفهانی و کفشهایی که پاشنههاش رو خوابونده بود، تسبیح به دست اومد استقبالمون...
وارد مزار که شدیم نسیم ملایمی میوزید که بیشتر از تکون خوردن سربندهای ورودی مزار حس میشد، با سربندها خیلی حال کردم، سرم رو که آوردم پایین به تابلونوشتههای آبی ورودی مزار بر خوردم، حسابی چسبید!
_اگر خستهجانی بگو یا حسین
_ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند
پله رو رفتیم بالا! خنکی سنگای مزار خیلی دلچسب بود، گنبد آبی مزار میدرخشید،
نسیم قطع نشده بود و اینبار پرچمهای قبور شهدا این رو نشون میداد.
وسایلمون رو بردیم داخل اسکان خدام که بهش #ویلا میگفتن.
همهی بچهها که اومدن، مسئولین اجرایی بازه توضیحاتی رو دادن و چند ساعتی در اختیار خودمون بودیم، هنوز اطلاع چندانی در مورد یادمان و شهدا و عملیات و... نداشتم حیران و سرگردان بین قبرها میگشتم؛
_شهید مجید مهدوی
_شهید محمدرضا ملایی زمانی
_شهید مصطفی مختاری
_شهید سید محمد حسین علمالهدی
_شهید گمنام
_شهید گمنام
کناراین دو قبر که جزء قبور سمت چپ صحن مزار و چسبیده به باغچهها بودن زمینگیر شدم، جا برای اضافه کردن حداقل ده قبر دیگه وجود داشت، آهی کشیدم، آرزو که بر جوانان عیب نیست.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰 #روایت خادمی
📌 قسمت پنجم
بعد از جلسه، حیران وسرگردان داخل صحن مزار میچرخیدم، کاشیهای آبی، حجرهها، نخل نسبتا بلند گوشه سمت چپ، پرچم یاحسین روی گنبد که دل آدم رو هوایی میکرد، واقعا حس خوبی داشتم.
قراربود صبح مشخص بشه که هر کدوم از خادمها چه کاری باید انجام بدن، شب خوابیدم واین آخرین باری بود که خودم برای زمان خوابیدن تصمیم میگرفتم، آخه در طول روز نمیتونستم بخوابم نه اینکه وقتی برای خوابیدن نباشه! اما من نمیتونستم از گشتن داخل یادمان بگذرم و خواب رو ترجیح بدم.
صبح شد و مقوایی عجیب توجه همه رو به خوش جلب کرد، الفاظ تازهای به چشم میخورد؛
#دانشگاه_هویزه
#شابز
#مامان
#مقتل
و...
من اسمم بین بچههای فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت ششم
من اسمم بین بچههای فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه.
قبل از صبحانه و رفتن سر پست هامون باید میرفتیم صبحگاه. همهی خادم ها به جز بچههای آشپزخونه باید میرفتیم مراسم صبحگاه رو شرکت میکردیم. بعد از اینکه چند دور صحن جلویی مزار رو چرخیدیم یک نفر رفت وسط تا حرکات کششی رو انجام بده هنوز یکی دو حرکت انجام نداده بود که دیدم همه با چهرهای خندون دارن میان طرف من، تا اومدم به خودم بیام خیلی دیر شده بود و من با سر رفته بودم داخل سطل آشغال و تمام لباس هام کثیف شده بود، جا خورده بودم و نمیدونستم چرا منو انداختند داخل سطل آشغال، بعدها فهمیدم ظاهرا یک رسم قدیمی هستش و معمولا هروز صبح یکی دو نفر به این افتخار نائل میشن.
همه توی صف ایستادیم و یک نفر قرآن خوند و سرود ملی پخش شد، تا این مرحله خودم رو بین صفهای شهدا میدیدم وحس خوبی داشتم یک دفعه صوتی پخش شد و توجه همه رو جلب کرد، باخودم گفتم هرچی هست مربوط به خادمهای امام حسین علیه السلامِ، دوباره دلم هوایی شد وحالا خودم رو بین خادم های عرب حرم امام حسین تصور میکردم، هرچی جلو تر میرفت خدا را بیشتر برای این نعمت شکر میکردم.
برنامهی بعد اسمش شابُزی عمومی بود. برام اسم عجیبی بود و هر چی به خودم فشار آوردم اصلا نفهمیدم چه معنی داره، هنگامی که داشت برنامه شروع میشد یک نفر توضیحات مختصری داد و گفت این کلمه مخفف عبارت ((شبکهی انهدام بنیادین زباله))هست، دیگه وظیفهی این گروه از بچه ها که بهشون شابز میگفتن کاملا برام مشخص بود. ما دو نوع شابزی داشتیم یه شابزی که بچه های شابز در طول روز انجام میدادند و یک شابزی هم به صورت عمومی بود که هر روز صبح همه یه دور شابز میشدن و نایلون به دست آشغالهای محوطه رو جمع میکردند.
رفتیم سمت #ویلا برای صبحانه، یک نفر صدا زد ((#مامان! غذا رو بیار دیگه، مردیم از گرسنگی)) با تعجب بهش نگاه کردم، باز شدن درب وردی #ویلا توجه همهی رو به خودش جلب کرد، بله! #مامان (مسئول پخش غذا) با قابلمهای پر از املت وارد شد، املتش در حدی دلنشین بود که هضم نشده، جذب میشد.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
1566646018_665724985.wma
9.2M
سلام صبحگاهی خدام کربلای هویزه به امام حسین علیهالسلام
#روایت_خادمی
📌 قسمت هفتم
جمعی شش هفت نفره رفتیم سمت #مقتل، جایی که حدود ۵۰۰متر از #مزار فاصله داشت، محوطهای مسطح که از یک طرف توسط جادهای که مردم ازش استفاده میکردند و از طرف دیگه توسط یک جاده قدیمی و غیر قابل استفاده محصور شده بود، با یک #لاله بزرگ فلزی در مرکز این محوطه.
بعدها فهمیدم داستان #مقتل از این قرار بود که پس از عملیات نصر و پس از سه سال و یک ماه که اون منطقه آزاد شد تعدادی از شهدا در اون مکان تفحص شده بودند؛
_سید محمد حسین علم الهدی،
_فرخ سلحشور
_جمال دهش ور
_محسن غدیریان
_دو شهید گمنام.
مقتل جای فوق العادهای بود برای خلوتهای شبانه و اینکه ساعتها بشینم و خدا رو به خون شهدایی که در همین مقتل به زمین ریخته بود قسم بدم تا در حل علامت سوالم کمکم کنه
((وظیفهی من چیه؟ من باید چکار کنم؟))
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
#روایت_خادمی
📌 قسمت هشتم
اذان ظهر شد، قرارگذاشته بودیم همه برای نماز سروقت بیایم مسجد تا نماز جماعت بخونیم، وقتی رسیدم به #مزار صحنهی متفاوتی رو نسبت به صبح دیدم، مزار پر بود از زائر، اکثرا دانشجو بودن با تیپ و قیافههای متفاوت، یکی چفیه رو بسته بود به پیشونیش، یک چفیه به کمرش، یکی هم رفته بود گوشهی یکی از حجرهها آروم اشک میریخت، دوست داشتم ازش بپرسم تو دردت چیه؟ باخودم گفتم شاید اینم علامت سوالش مثل من ((وظیفه ی من چیه؟من باید چکار کنم؟))هستش، انگار یکی آروم توی گوشم گفت، حواست به کارای خودت باشه توی مسائل دیگران دخالت نکن، اما سروصدای بلندتری توجه من رو جلب کرد، دور یکی از قبرها چند تا از بچه ها معرکه گرفته بودند... با اینکه سرم درد میکرد برای شوخی و خنده اما چون از وقت نماز میگذشت خیلی سریع خودم رو به صف نماز رسوندم.
@hoveize_ir
@tanhaelaj
#روایت_خادمی
📌 قسمت نهم
برگشتیم #ویلا برای ناهار، بچهها بهش میگفتن عدس پلو و خدا قبول کنه بیشتر شبیه یک دیگ خمیر بود که چنتا دونه عدس داخلش انداخته بودن، #مامان دست به کار شد و غذا رو بین بچهها تقسیم کرد، بر خلاف ظاهرش دلنشین بود.
وقت استراحت رو داخل اسکان نموندم و زدم بیرون، از بزرگتر ها شنیده بودم اینجا یک مزار دیگهای هم داره به اسم مزار شهدای #کرخه_نور رفتم تا یه سری به این مزار بزنم، حدودا۲۰۰متر تا مزار شهدای هویزه فاصله داشت، و مشخص بود که سعی کردند شبیه همون مزار بسازنش، سازه ای از آجر و کاشی های آبی که در هر گوشهش یک گنبد کوچک با یک پرچم داشت و حجرههای دوطرف هم پررنگ ترین وجه شبه این دو مزار بود. قبرها رو از نظر گذروندم چنتا مورد خیلی توجهم رو جلب کرد: شباهت فامیلی ها، همهی شهدا مرد بودن، سنین مختلفی داشتن از۸۱سال تا۱۷سال.
بعدها از راویها شنیدم که این شهدا مربوط به دو قبیلهی بوعذار و بوغنیمه هستن که بعثی ها میریزن داخل این دو روستا و همه جا رو خراب میکنند و مردهاشون رو به بیرون از روستا میبرند و به شهادت میرسونن و در نهایت داخل یک گور دسته جمعی دفن میکنند. بعد از حدود ۶سال در تاریخ۲۵فروردین۱۳۶۵ تفحص میشن و کنار مزار شهدای هویزه آروم میگیرند.
بعداز ظهر هم رفتیم مقتل و ادامهی کار رو در کنار پشههای سِمِجش پی گرفتیم، پشههایی که ول کن نبودن، نیش نمیزدن ولی به شدت روی مخ آدم رژه میرفتن
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت دهم
اذان مغرب که شد همه رفتیم قرار عاشقی، خادمها یکی یکی با آستینهای بالا زده و کفشهایی با پاشنهی خوابیده وارد مزار میشدن و خودشون رو به صفهای نماز جماعت میرسوندن، فکر کردم بعد از نماز برنامهای نیست و احتمالا همه خر و پفشون بلند میشه ولی ظاهرا باید داخل صحن مزار واقعه خوانی برگزار میشد.
بچهها بین قبرها نشستن و شروع به همخوانی سورهی واقعه کردند، حال و هوای عجیبی بود انگار دوباره بچهها درحال شارژ شدن بودن، دوباره خودم رو بین شهدا دیدم سید حسین علمالهدی با همون چفیهی دور گردنش محور اصلی واقعه خوانی بود و با صدای زیبای خودش ایات رو میخوند، بعد از اتمام سوره قرارشد نفری یک دعا بکنیم به یاد یک شهید،
_اللهم عجل لولیک الفرج به یادشهید حججی
_یکی اشاره کرد به کناریش و گفت خدایا همه ی مریضا رو شفا بده به یاد شهید جهاد مغنیه
_خدا پاکم کن بعد خاکم کن به یاد شهید مطهری
نوبت به من رسید، دوباره اون علامت سوال اومد جلوی چشام، گفتم ((خدایا مارو به وظائفمون آشنا کن)) نا خود آگاه اسم شهید علمالهدی رو به زبون آوردم.
همه که دعا کردن یکی از خدام از یک گوشه ذکر حسین حسین گرفت و رفت کنار قبر شهید علمالهدی و سینه زنی شروع شد، واقعا لذت اون سینهزنی و روضه رو نمیشه با این واژههای محدود توضیح داد، دوباره نسیمی وزید و دل همه هوایی کربلا شد با مداحی ((یه عالمه گریه به روضه بدهکارم....)).
اصلا انگار ذکر حسین و روضهی کربلا با هویزه یکی شده بود، این طرف تشنگی و مقاومت، اون طرف هم تشنگی و مقاومت
این طرف جسم محمد حسین و رفیقاش زیر شنی تانک،
اون طرف پیکر عزیز زهرا زیر سمهای اسب، حالا هم همهی ما وسط بین الحرمین سینه میزدیم.
@hoveize_ir
@tanhaelaj