🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت اول
دانشجوی سال اولی بودم، از همان کد پایینیهای کنجکاو که نمیتوانست سر جایش بنشیند، برای پیدا کردن راهم سخت عجله داشتم همه جا سرک می کشیدم، در همین حین خاطرات بچه ها از خادمی هاشون در راهیان نور و #هویزه به گوشم میخورد اما هنوز قلابی دلم را به سمت خودش نکشیده بود.
ترم دوم شروع شد، حال و هوای راهیان نور و خادمی شهدا و #هویزه دانشگاه را فراگرفته بود، قبلا راهیان رفته بودم، مزهاش هنوز زیر دندونم بود، اما خادمی شهدا رو تجربه نکرده بودم و به شدت دوست داشتم اون فضا رو درک کنم.
برنامه راهیان نور و خادمی شهدا را ثبت نام کردم، تاریخ اردوی راهیان نور اعلام شد و رفتیم راهیان نور، دوکوهه، شلمچه و طلائیه و.....وقتی برگشتیم بین بچهها زمزمهی بازههای خادمی بود که کدوم بازه بهتره، بازهی اول که از دست رفت چون خادماش بلافاصله از کاروان راهیاننور جدا شده بودند و رفته بودند یادمان هویزه، خودمونیم ولی دلم خواست، حسابی هم دلم خواست!
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت دوم
گوشیم زنگ خورد:
_سلام اسمتون برای بازهی دوم خادمی در اومده، میاید یا نه؟
(مردد شده بودم اما سعی کردم در پاسخ دادن عجله نکنم)
+چند روز طول میکشه؟
_تقریبا دو هفته!
(تردیدم بیشتر شد)
+تا چند دقیقهی دیگه خبرش رو میدم
_حله، منتظرم
+یاعلی
زنگ زدم به پدرم و نظرش رو خواستم، گفت هرجور خودت صلاح میدونی، راهیان بدجور نمکگیرم کرده بود دلم رو زدم به دریا و پاسخ مثبت دادم، تازه حرفهای بچهها شروع شده بود؛
_تو که دیروز از جنوب اومدی
_فکر کردی با این کارات شهید میشی؟
_بشین دانشگاه و درست رو بخون
ولی خب بین دانشجوهایی که خادمی هویزه رو تجربه کرده بودن چیزهایی دیده بودم که این حرفها نمیتونستن منصرفم کنن.
بعدا جواب همهی این کنایههایی که شنیده بودم رو فهمیدم، اصلا آدم اگر میخواد خوب درس بخونه و موثر باشه، اگر میخواد سرباز ولایت باشه و توی میدون برای ظهور خودش رو خرج کنه، اگر نگیم برای رسیدن به این اهداف حتما باید خادمی هویزه رو تجربه کنه، حداقل میشه گفت این اتفاق خیلی مسیر رو براش راحتتر و رسیدن به نتیجه رو براش محتملتر میکنه.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت سوم
هوا روشن شده بود و از خواب بیدار شدم اما هنوز حالت گیجی از سرم نرفته بود، بیشتر که دقت کردم دیدم اتوبوس توی جادهی پر پیچ و خمی داره به مسیر ادامه میده، از حالت بیحالی اومدم بیرون و سر بلند کردم تا بهتر اطراف رو ببینم کنار جاده رودی بود که آب از بین سنگلاخ ها رد میشد هر چند دقیقه همه جا تاریک میشد و از تونل رد میشدیم، یه نگاه به صندلیهای دیگه انداختم دیدم اکثرا خوابن، اما دو سه نفری در صندلیهای اول اتوبوس دارن صحبت میکنن، از جایی که آدم برونگرایی هستم رفتم صندلیهای جلو نشستم، آقای بادی(راننده اتوبوس) مثل همیشه با چشمهای نیمه باز که تن و بدن آدم رو از ترس میلرزوند در حال رانندگی بود.
اون چند نفر هم از شهدا میگفتن، از ارتباط خادمها با شهدا، از مدد شهدا...
برای بارچندم یاد اون علامت سوال بزرگ افتادم، الان وظیفه من چیه؟ من باید چکار کنم؟ ...
خودم رو قاطی کردم، از هویزه میگفتن از پرچمهایی که خادمها کش میرفتن برای تبرک، از پرچم روی گنبد که چشم خیلیها دنبالشه، از سر بندهای متبرک ورودی مزار.
خیلی جذب بحث شدهبودم، ازم پرسیدن وردی جدیدی؟ گفتم اره، بلافاصله با لبخندی ریز جملهای گفت که هنوز هم فراموشش نکردم
((نگران نباش! تو هم نمک گیر میشی!))
انگار همه چی داشت کنار هم چیده میشد تا من پاسخ اون علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو بگیرم.
((وظیفهی من چیه؟ من باید چکار کنم؟))
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت چهارم
رسیدیم مزار یادمان هویزه مسئول هویزه آقایی ع.ر بود با همون تیپ بچه بسیجیها، با لباس خادمی و کاپشنی که روی شونههاش انداخته بود، با لهجه ی دلنشین اصفهانی و کفشهایی که پاشنههاش رو خوابونده بود، تسبیح به دست اومد استقبالمون...
وارد مزار که شدیم نسیم ملایمی میوزید که بیشتر از تکون خوردن سربندهای ورودی مزار حس میشد، با سربندها خیلی حال کردم، سرم رو که آوردم پایین به تابلونوشتههای آبی ورودی مزار بر خوردم، حسابی چسبید!
_اگر خستهجانی بگو یا حسین
_ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند
پله رو رفتیم بالا! خنکی سنگای مزار خیلی دلچسب بود، گنبد آبی مزار میدرخشید،
نسیم قطع نشده بود و اینبار پرچمهای قبور شهدا این رو نشون میداد.
وسایلمون رو بردیم داخل اسکان خدام که بهش #ویلا میگفتن.
همهی بچهها که اومدن، مسئولین اجرایی بازه توضیحاتی رو دادن و چند ساعتی در اختیار خودمون بودیم، هنوز اطلاع چندانی در مورد یادمان و شهدا و عملیات و... نداشتم حیران و سرگردان بین قبرها میگشتم؛
_شهید مجید مهدوی
_شهید محمدرضا ملایی زمانی
_شهید مصطفی مختاری
_شهید سید محمد حسین علمالهدی
_شهید گمنام
_شهید گمنام
کناراین دو قبر که جزء قبور سمت چپ صحن مزار و چسبیده به باغچهها بودن زمینگیر شدم، جا برای اضافه کردن حداقل ده قبر دیگه وجود داشت، آهی کشیدم، آرزو که بر جوانان عیب نیست.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰 #روایت خادمی
📌 قسمت پنجم
بعد از جلسه، حیران وسرگردان داخل صحن مزار میچرخیدم، کاشیهای آبی، حجرهها، نخل نسبتا بلند گوشه سمت چپ، پرچم یاحسین روی گنبد که دل آدم رو هوایی میکرد، واقعا حس خوبی داشتم.
قراربود صبح مشخص بشه که هر کدوم از خادمها چه کاری باید انجام بدن، شب خوابیدم واین آخرین باری بود که خودم برای زمان خوابیدن تصمیم میگرفتم، آخه در طول روز نمیتونستم بخوابم نه اینکه وقتی برای خوابیدن نباشه! اما من نمیتونستم از گشتن داخل یادمان بگذرم و خواب رو ترجیح بدم.
صبح شد و مقوایی عجیب توجه همه رو به خوش جلب کرد، الفاظ تازهای به چشم میخورد؛
#دانشگاه_هویزه
#شابز
#مامان
#مقتل
و...
من اسمم بین بچههای فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
🔰#روایت_خادمی
📌 قسمت ششم
من اسمم بین بچههای فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه.
قبل از صبحانه و رفتن سر پست هامون باید میرفتیم صبحگاه. همهی خادم ها به جز بچههای آشپزخونه باید میرفتیم مراسم صبحگاه رو شرکت میکردیم. بعد از اینکه چند دور صحن جلویی مزار رو چرخیدیم یک نفر رفت وسط تا حرکات کششی رو انجام بده هنوز یکی دو حرکت انجام نداده بود که دیدم همه با چهرهای خندون دارن میان طرف من، تا اومدم به خودم بیام خیلی دیر شده بود و من با سر رفته بودم داخل سطل آشغال و تمام لباس هام کثیف شده بود، جا خورده بودم و نمیدونستم چرا منو انداختند داخل سطل آشغال، بعدها فهمیدم ظاهرا یک رسم قدیمی هستش و معمولا هروز صبح یکی دو نفر به این افتخار نائل میشن.
همه توی صف ایستادیم و یک نفر قرآن خوند و سرود ملی پخش شد، تا این مرحله خودم رو بین صفهای شهدا میدیدم وحس خوبی داشتم یک دفعه صوتی پخش شد و توجه همه رو جلب کرد، باخودم گفتم هرچی هست مربوط به خادمهای امام حسین علیه السلامِ، دوباره دلم هوایی شد وحالا خودم رو بین خادم های عرب حرم امام حسین تصور میکردم، هرچی جلو تر میرفت خدا را بیشتر برای این نعمت شکر میکردم.
برنامهی بعد اسمش شابُزی عمومی بود. برام اسم عجیبی بود و هر چی به خودم فشار آوردم اصلا نفهمیدم چه معنی داره، هنگامی که داشت برنامه شروع میشد یک نفر توضیحات مختصری داد و گفت این کلمه مخفف عبارت ((شبکهی انهدام بنیادین زباله))هست، دیگه وظیفهی این گروه از بچه ها که بهشون شابز میگفتن کاملا برام مشخص بود. ما دو نوع شابزی داشتیم یه شابزی که بچه های شابز در طول روز انجام میدادند و یک شابزی هم به صورت عمومی بود که هر روز صبح همه یه دور شابز میشدن و نایلون به دست آشغالهای محوطه رو جمع میکردند.
رفتیم سمت #ویلا برای صبحانه، یک نفر صدا زد ((#مامان! غذا رو بیار دیگه، مردیم از گرسنگی)) با تعجب بهش نگاه کردم، باز شدن درب وردی #ویلا توجه همهی رو به خودش جلب کرد، بله! #مامان (مسئول پخش غذا) با قابلمهای پر از املت وارد شد، املتش در حدی دلنشین بود که هضم نشده، جذب میشد.
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
1566646018_665724985.wma
9.2M
سلام صبحگاهی خدام کربلای هویزه به امام حسین علیهالسلام
#روایت_خادمی
📌 قسمت هفتم
جمعی شش هفت نفره رفتیم سمت #مقتل، جایی که حدود ۵۰۰متر از #مزار فاصله داشت، محوطهای مسطح که از یک طرف توسط جادهای که مردم ازش استفاده میکردند و از طرف دیگه توسط یک جاده قدیمی و غیر قابل استفاده محصور شده بود، با یک #لاله بزرگ فلزی در مرکز این محوطه.
بعدها فهمیدم داستان #مقتل از این قرار بود که پس از عملیات نصر و پس از سه سال و یک ماه که اون منطقه آزاد شد تعدادی از شهدا در اون مکان تفحص شده بودند؛
_سید محمد حسین علم الهدی،
_فرخ سلحشور
_جمال دهش ور
_محسن غدیریان
_دو شهید گمنام.
مقتل جای فوق العادهای بود برای خلوتهای شبانه و اینکه ساعتها بشینم و خدا رو به خون شهدایی که در همین مقتل به زمین ریخته بود قسم بدم تا در حل علامت سوالم کمکم کنه
((وظیفهی من چیه؟ من باید چکار کنم؟))
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
#روایت_خادمی
📌 قسمت هشتم
اذان ظهر شد، قرارگذاشته بودیم همه برای نماز سروقت بیایم مسجد تا نماز جماعت بخونیم، وقتی رسیدم به #مزار صحنهی متفاوتی رو نسبت به صبح دیدم، مزار پر بود از زائر، اکثرا دانشجو بودن با تیپ و قیافههای متفاوت، یکی چفیه رو بسته بود به پیشونیش، یک چفیه به کمرش، یکی هم رفته بود گوشهی یکی از حجرهها آروم اشک میریخت، دوست داشتم ازش بپرسم تو دردت چیه؟ باخودم گفتم شاید اینم علامت سوالش مثل من ((وظیفه ی من چیه؟من باید چکار کنم؟))هستش، انگار یکی آروم توی گوشم گفت، حواست به کارای خودت باشه توی مسائل دیگران دخالت نکن، اما سروصدای بلندتری توجه من رو جلب کرد، دور یکی از قبرها چند تا از بچه ها معرکه گرفته بودند... با اینکه سرم درد میکرد برای شوخی و خنده اما چون از وقت نماز میگذشت خیلی سریع خودم رو به صف نماز رسوندم.
@hoveize_ir
@tanhaelaj
#روایت_خادمی
📌 قسمت نهم
برگشتیم #ویلا برای ناهار، بچهها بهش میگفتن عدس پلو و خدا قبول کنه بیشتر شبیه یک دیگ خمیر بود که چنتا دونه عدس داخلش انداخته بودن، #مامان دست به کار شد و غذا رو بین بچهها تقسیم کرد، بر خلاف ظاهرش دلنشین بود.
وقت استراحت رو داخل اسکان نموندم و زدم بیرون، از بزرگتر ها شنیده بودم اینجا یک مزار دیگهای هم داره به اسم مزار شهدای #کرخه_نور رفتم تا یه سری به این مزار بزنم، حدودا۲۰۰متر تا مزار شهدای هویزه فاصله داشت، و مشخص بود که سعی کردند شبیه همون مزار بسازنش، سازه ای از آجر و کاشی های آبی که در هر گوشهش یک گنبد کوچک با یک پرچم داشت و حجرههای دوطرف هم پررنگ ترین وجه شبه این دو مزار بود. قبرها رو از نظر گذروندم چنتا مورد خیلی توجهم رو جلب کرد: شباهت فامیلی ها، همهی شهدا مرد بودن، سنین مختلفی داشتن از۸۱سال تا۱۷سال.
بعدها از راویها شنیدم که این شهدا مربوط به دو قبیلهی بوعذار و بوغنیمه هستن که بعثی ها میریزن داخل این دو روستا و همه جا رو خراب میکنند و مردهاشون رو به بیرون از روستا میبرند و به شهادت میرسونن و در نهایت داخل یک گور دسته جمعی دفن میکنند. بعد از حدود ۶سال در تاریخ۲۵فروردین۱۳۶۵ تفحص میشن و کنار مزار شهدای هویزه آروم میگیرند.
بعداز ظهر هم رفتیم مقتل و ادامهی کار رو در کنار پشههای سِمِجش پی گرفتیم، پشههایی که ول کن نبودن، نیش نمیزدن ولی به شدت روی مخ آدم رژه میرفتن
ادامه دارد...
@hoveize_ir
@tanhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت دهم
اذان مغرب که شد همه رفتیم قرار عاشقی، خادمها یکی یکی با آستینهای بالا زده و کفشهایی با پاشنهی خوابیده وارد مزار میشدن و خودشون رو به صفهای نماز جماعت میرسوندن، فکر کردم بعد از نماز برنامهای نیست و احتمالا همه خر و پفشون بلند میشه ولی ظاهرا باید داخل صحن مزار واقعه خوانی برگزار میشد.
بچهها بین قبرها نشستن و شروع به همخوانی سورهی واقعه کردند، حال و هوای عجیبی بود انگار دوباره بچهها درحال شارژ شدن بودن، دوباره خودم رو بین شهدا دیدم سید حسین علمالهدی با همون چفیهی دور گردنش محور اصلی واقعه خوانی بود و با صدای زیبای خودش ایات رو میخوند، بعد از اتمام سوره قرارشد نفری یک دعا بکنیم به یاد یک شهید،
_اللهم عجل لولیک الفرج به یادشهید حججی
_یکی اشاره کرد به کناریش و گفت خدایا همه ی مریضا رو شفا بده به یاد شهید جهاد مغنیه
_خدا پاکم کن بعد خاکم کن به یاد شهید مطهری
نوبت به من رسید، دوباره اون علامت سوال اومد جلوی چشام، گفتم ((خدایا مارو به وظائفمون آشنا کن)) نا خود آگاه اسم شهید علمالهدی رو به زبون آوردم.
همه که دعا کردن یکی از خدام از یک گوشه ذکر حسین حسین گرفت و رفت کنار قبر شهید علمالهدی و سینه زنی شروع شد، واقعا لذت اون سینهزنی و روضه رو نمیشه با این واژههای محدود توضیح داد، دوباره نسیمی وزید و دل همه هوایی کربلا شد با مداحی ((یه عالمه گریه به روضه بدهکارم....)).
اصلا انگار ذکر حسین و روضهی کربلا با هویزه یکی شده بود، این طرف تشنگی و مقاومت، اون طرف هم تشنگی و مقاومت
این طرف جسم محمد حسین و رفیقاش زیر شنی تانک،
اون طرف پیکر عزیز زهرا زیر سمهای اسب، حالا هم همهی ما وسط بین الحرمین سینه میزدیم.
@hoveize_ir
@tanhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت ۱۱
راوی یادمان شهدای هویزه حاج عظیم ابراهیمپور هستن، البته ایشون بین خادمها به #حاج_عظیم معروفه، خیلی مشتاق بودم در مورد شهید علمالهدی بشنوم، حس خوبی داشتم، مثل اینکه یک نفر به من میگفت این شهید میتونه پاسخ علامت سوالت رو بده، از حاج عظیم و دیگران در مورد شهید علم الهدی میشنیدم و این مطالب رو میذاشتم کنار هم، به مرور به این نتیجه رسیدم که هرکی اسم #دانشگاه_هویزه رو روی این یادمان گذاشته و شهدای این یادمان رو #استاد خطاب کرده، ترکونده!
عجب دانشگاهی!عجب اساتیدی!
الفاظش شبیه همین اساتید و دانشگاههای مادی هست اما شیوه تدریس زمین تا آسمون فرق میکنه، شاید بشه اسمش رو گذاشت هدایت قلبی، چون به نظرم نمیشه این دانشگاه و اساتیدش رو اون طور که باید توصیف کنم نه خودم رو اذیت می کنم نه شما رو، فقط توصیه میکنم حتما تجربهش کنید، حتما!
کم کم داشتم دلیل ارادت بزرگتر ها رو نسبت به این مکان میفهمیدم، کم کم برام جامیوفتاد که چرا اسم هویزه که میاد همشون آه عمیقی میکشن.
حالا فهمیده بودم که چرا بعضیهاشون شده بودن جَلد این دانشگاه و سالی نبود که حد اقل یکی دوبار زیارتش نکنن.
@hoveize_ir
@tanhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت ۱۲
یکی از شبها قرار شد مزار رو بشوریم، مراسمی خاص و پرطرفدار به نام #مزار_شویی، چند نفر از بچهها با طی اومدن داخل مزار و یکی دونفر دیگه دنبال راه انداختن پمپ آب بودن، یکی از خادمها هم شلنگ به دست منتظر شروع کار بود، پاچههای بالا زده هم وجه اشتراک همهبود، از اتاق صوت مداحی((یه عالمه گریه ...))پخش میشد، کار شستن مزار شروع شد بچهها به نوبت طی میزدند و تو دلشون غوغایی بود، کم کم شوخیها شروع شد و چند نفر این وسط خیس شدن حقیر هم به لطف خدا به مقام #طیالشهدایی نائل اومدم.
با بچهها شوخی میکردم و میخندیدم اما در درون کاری جز التماس و خواهش انجام نمیدادم
_((ای که مرا خواندهای راه نشانم بده))
خیلی بعید بود بچهها حالی متفاوت از من داشته باشند، انگار با شستن سنگهای مزار به شهدا التماس میکردیم که ما سنگ مزارتان را از غبار پاک میکنیم، شما دلمان را پاک کنید، ما زائرتان را راهنمایی میکنیم، شما در پیدا کردن راهمان ما را کمک کنید.
داستان خادمی داستان غیر قابل توصیفیه، پر از درس و لذت، باید نفس درونت رو بشکنی و #کاخ_سفید (سرویس بهداشتی) بشوری، باید در اوج خستگی جسمی به زائرا با چهرهی خندان خوشامد بگی، باید هوای رفیق خادمت رو داشته باشی و گاهی جاش رو پر کنی، حتی گاهی لازمه کارهای سختی که هیچکس بهش تن نمیده رو داوطلبانه برعهده بگیری، باید ولایتمداری رو تمرین کنی، و از همه مهمتر باید به این بلوغ برسی که نباید دیده بشی!
@hoveize_ir
@twnhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت ۱۳
بازه مثل برق و باد تموم شد، مراسم اختتامیه که بر گزارشد مشخص بود بچهها بدجور وابستهی #دانشگاه_هویزه شده بودن، به هر نفر یک قرآن جیبی هدیه دادند تا هر موقع میبینیم به یاد #دانشگاه_هویزه ای بیوفتیم که همین قرآن جیبی، استادش یعنی#سید_محمدحسین_علمالهدی رو از سایر شهدا مشخص کردهبود، قرآنی که قبل از شهادت راهنمای راهش بود و حین شهادت قوت قلبش و بعد از شهادت عامل شناسایی.
این چند روز خادمی ما تموم شد، همه دلهامون رو جا گذاشتیم و برگشتیم مثل همهی خادمهای #دانشگاه_هویزه.
از هویزه گفتن سخته و توصیف کردنش تقریبا غیر ممکن، برای درکش فقط یک راه وجود داره، اون هم تجربه کردنشه.
هویزه با همه جا فرق داره رفیقایی که توی بازههای خادمی پیدا میکنی با همهی رفیقا فرق دارن.
حال و هوای خادمی رو نمیشه هیچ جایی تجربه کرد
پوشیدن هیچلباسی لذت پوشیدن لباس سادهی خادمی رو نداره.
@hoveize_ir
@tanhaelaj
📝#روایت_خادمی
📌 قسمت آخر
ما خادمهای هویزه یا بهتره بگم دانشجوهای هویزه، از مرور خاطرات هویزه خسته نمیشیم، با پوشیدن لباسش خودمون رو همیشه #خادم میبینیم و با همراه داشتن #قرآن_جیبی خیلی راحت میتونیم خودمون رو داخل مزار تصور کنیم، وقتی ورودی بیستمتری با سقفی پر از سربند رو قدم میزنیم، از پلهی ورودی بالا میریم و قبرها رو تک تک از نظر میگذرونیم، دقیقا همون لحظاتی که خنکای نسیم و سنگهای مزار روحمون رو جلا میده، دقیقا میتونیم خودمون رو کنار خادمهای دیگه در حال همخوانی سورهی واقعه تصور کنیم و شاید هم در کنار اساتید شهیدمون همون لحظاتی که کنار یکی از قبور شهدا زمینگیر میشیم.
بعضی شبها هم به یاد خلوتهای شبهای مقتل، خلوت میکنیم واز اساتیدمون راهنمایی میخوایم، دقیقا لحظهای که روی دو سه ردیف بلوک کنار لاله میشینیم، سکوتی که هر چند دقیقه یکبار با عبور ماشین از جاده پاره میشه، و حس حضور سید حسینی که همیشه در زندگی کمککارمون هست.
ان شاالله که دانشجوهای خوبی برای اساتید #دانشگاه_هویزه باشیم و در نهایت پس از شهیدانه زیستن به اساتید شهیدمون بپیوندیم، آخه هنوز جا برای اضافه شدن چند قبر شهید هست، توی ردیف قبر شهید علی حاتمی، تصورش هم زیباست.
همه توفیق خادمی شهدا رو پیدا نمیکنند، معتقدم این دعوته، این رزقه از طرف خود شهدا، خواهش کنید تا بنویسند براتون.
شهدای هویزه السلام
@hoveize_ir
@tanhaelaj
انسان ۲۵۰ ساله | امام کاظم علیهالسلام و سازماندهی مبارزان مسلمان
حضرت آیتالله خامنهای: «یک آدمى که فقط مسأله مىگوید، کارى به حکومت و مبارزهى سیاسى ندارد که زیر چنین فشارهایى قرار نمىگیرد . ...ما خیال مىکنیم موسىبنجعفر علیه السلام، یک آقاى مظلوم بى سر و صداى سر به زیرى در مدینه بود و رفتند او را زندانى کردند و بعد مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس، قضیه این نبود. قضیه یک مبارزهى طولانى تشکیلاتى، یک مبارزهاى با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامى بود.» ۶۴/۰۱/۲۳
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام
#جبهه_سازی
@gofteman_emam
@tanhaelaj
رفتی پیش امام رضا ع؟ نوش جانت عزیز دلم. نوش جانت اهل مردانگی و فتوت. نوش جانت سید اندیشمند و نخبه ما.
بیا جلسه ات را مدیریت کن. «مصلح کیست؟» مصلح کسی است که وقتی پر میکشد و میرود، جلودارها زمزمه میکنند«حالا چه کسی جایش را پر کند؟»
رفتی با معرفت؟ نگفتی برادرانت احساس میکنند پشتشان میشکند؟ نگفتی حالا استادهایت که متواضعانه پا دوییشان را میکردی، گمنام و مخلصانه، حالا چطور خبر رفتنت را بشنوند؟
سید! به امام رضا ع سلام ما را برسان. بگو آقا جان سیدعلی خامنه ای، سید علی خامنه ای، سیدعلی خامنه ای. مظلوم است.
سید! تو را به خدا برای ما فکری کن.
عزیزم! دلمان تنگ میشود برای خنده هایت برای آن چهره نورانی ات برای آن بدو بدو کردنهایت.
به قول آن شعر که سر در پروفایلت کوبیده بودی:
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان راز نگهداری نیست
@ali_mahdiyan
@tanhaelaj