👈 بهش میگیم موقع دعا، با نهایت توجه، به یک نقطه توجه کن.
خدایا من کُلاً به یک نقطه نمیتونم توجه بکنم جز یه لحظه!🙃
خُب اون فایده نداره!
توجه بکن خیلی عمیق....
⭕️ توجه عمیق خیلی کار مشکلیه. تمرین میخواد، وقت میخواد و...
در واقع شما فکر میکنید عرفا چطور به مقامات و قدرت های برتر میرسن؟
👈 با همین توجه عمیق در خونه خدا...
ولی کو توجه های ما؟😒
در خونه خدا که میریم حواسمون به همه جا هست غیر از جایی که باشه!
💢حتی حواسمون دقیقا روی درخواست هامونم نیست چه برسه به خدا!
✅ خلاصه تلاش کنیم که ذهنمون رو متمرکز کنیم تا بتونیم به قدرت برسیم.
استفاده از اون تمرینی که عرض کردم خوبه و استفاده از تمرین بسیار خوبی به نام نماز
به میزانی که قدرت ذهنی تون بالاتر بره، بهتر میتونید نظر خدا رو جلب کنید.
حالا برید خودتون رو حسابی قوی کنید😊
البته یه تمرین جسمی هم ان شالله به زودی تقدیم میکنیم که خیییلی لذتش رو میبرید👌💕
🔘 خدا روح این سید بزرگوار رو با اولیای الهی همنشین بفرماید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
روح بلند آیتالله #فاطمی_نیا به ملکوت اعلی پیوست.
شادی روحشان صلوات و فاتحهای قرائت فرمایید.
______________
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
هرگاه عالمی بمیرد رخنهای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد میشود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمىپوشد.
🌿⃟🌸؎•°
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_های_آموزشی
#کارگاه_انسان_سازی
#همسرداری_موفق
✔️علت بی احترامی زن به شوهر
⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜
🌐 @saritanhamasir
📚
#سوژه_سخن_طنز😂
-دو نفر با یکدیگر رفیق بودند یکی از آن دو فضل و کمالش بیشتر بود و دیگری بهره چندانی از کمال نداشت.
- از بس که رفیق بی کمال بالای منبر سخنان بی قاعده می گفت روزی رفیق با کمالش به وی گفت:
-هر وقت بالای منبر سخنی بی قاعده گفتی من سرفه می کنم تا بفهمی و سخنت را اصلاح کنی.
-روزی رفیق بی کمال می خواست بالای منبر سوره قاف را تفسیر کند، لذا گفت: قاف (سوره ق1) 🍀
-از قضا رفیقش بی اختیار سرفه ای عارض شد و نتوانست خودداری کند و سرفه کرد.
- رفیق منبری اش به خیال آن که قاف را غلط تلفظ نموده، گفت: قوف😁😂
- این بار رفیقش عمداً سرفه کرد تا اشتباهش را به او بفهماند.
-رفیق منبری گفت: قیف😁😂😂 -دوستش بار دیگر سرفه کرد. رفیق -منبری گفت: سرفه و مرگ
خلاصه یا قاف است، یا قوف است، یاقیف است دیگر😁😁😂😂😂
#لبخند😊😊
پیامبر اسلام ﷺ می فرمایند:
- اِنَّ البَيتَ اِذا كَثُرَ فيهِ تِلاوَةُ القُرآنِ كَثُرَ خَيرُهُ وَ اتَّسَعَ اَهلُهُ وَ اَضاءَ لاَهلِ السَّماءِ كَما تُضى ءُ نُجومُ السَّماءِ لاَهلِ الدُّنيا
-خانهاى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده شود و براى آسمانيان بدرخشد چنان كه ستارگان آسمان براى زمينيان مىدرخشند.
📚كافى ج۲، ص۶۱۰
@saritanhamasir
——————————
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔷🔶🌷🔹 #دختر_شینا 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به
#دختر_شینا 12
🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت:
«خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...»
🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد.
✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍
⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم....
🔶ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜
💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋
🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫
🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند...
تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد.
😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده....
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇
🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»⁉️😊
➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣
🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.»
🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر نمایی نون خشکی 😂
☺️ @saritanhamasir 😊