🌹خداوند متعال به حضرت داوود علیه السلام فرمود :
✨ای داوود برو و بنده های من رو بیار و با من رفیقشون کن
طوری که من رو دوست داشته باشن
💖🌺
🔹حضرت داوود عرضه میکنه :
خدایا من چیکار کنم که مردم شما رو دوست داشته باشن؟؟
🌷خداوند متعال میفرماید :
👈✨ نعمتهایی که بهشون دادم رو یادآوری کن ، بگو که چقدر نعمت بهشون دادم....
🔹🔹🔷🔸
🌹همچنین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند :
✨بیماری گناهان را محو میکند✨
[ السُقمُ یَمحُو الذُنوب ]
📚 مستدرک الوسایل، ج ۲ ، ص ۶۵
💠 فرشته ها به خداوند متعال میگن :
* خدایا خب این تب کرده دیگه
و توی دنیا هم خیلی طبیعیه که آدما مریض بشن
🌍
◽️ اما شما همینجوری میخوای به هر بهانه ای گناهان این بنده خدا رو ببخشی!
⁉️❓❗️⁉️
🌷خداوند مهربان هم میفرماید :
➖ خب بنده منه دیگه ☺️
🌐 من آوردمش توی دنیا که این سختی ها بهش رسیده
🔸اگه من اینجا نذاشته بودمش اذیت نمیشد....
پس باید برای بنده ام جبران کنم....
💕🌺💕
💎از این دست احادیث زیاده که نشون میده
👈چقدر خداوند متعال"مهربان"هست ؛
☘️وقتی یه مقدار بیماری به ما میده
همراهش چقدر بهمون اَجر میده...
🔰 و اگه در تقدیر ما رنجی هم " برای رشدمون " قرار داده باشه
به صورت های مختلف جبران میکنه .
🚥🌻💓
❇️ حتی گاهی خداوند بلایی رو مقدّر میکنه که حتماً لازمه به بنده اش برسه
💕 اما انگار دنبال یه بهانه ای هست که اون بلا رو برطرف کنه
😊
🔹برای همین تا بنده اش دعا میکنه
🔹یا کار خیری انجام میده
اون بلا رو برطرف میکنه ؛
💠 وقتی گریه میکنه برای امام حسین علیه السلام اون رنج رو برمیداره...
🔵🌺💝
✴️ وقتی بلا برداشته شد خداوند به فرشتگان میفرماید :
✨ملائکه من! بلا رو برداشتید؟
— فرشته ها میگن : بله برداشتیم،
🌷خدا میفرماید : اگه اون بلا به اون میرسید چقدر ثواب بهش میدادید؟؟
💖 حالا که بلا رو برداشتید همون مقدار ثواب رو به بنده من بدید.....
✅🎨➖🌱🌺
و هو ارحم الراحمین.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قتلگاه انقلاب
شیعه محافظه کار نیست
شیعه دنبال کسب محبوبیت نیست
شیعه گاهی برای حرف حق طرد میشود
شیعه را با سلاح تردید میزنند اما مردد نمی شود
#آیا_شیعه_هستیم
@saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_های_آموزشی
#کارگاه_انسان_سازی
#همسرداری_موفق
چقدر محبت کنیم پررو نشه‼️
⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜
🌐 @saritanhamasir 📚
#سوژه_سخن_طنز😂
-دو نفر با یکدیگر رفیق بودند یکی از آن دو فضل و کمالش بیشتر بود و دیگری بهره چندانی از کمال نداشت.
- از بس که رفیق بی کمال بالای منبر سخنان بی قاعده می گفت روزی رفیق با کمالش به وی گفت:
-هر وقت بالای منبر سخنی بی قاعده گفتی من سرفه می کنم تا بفهمی و سخنت را اصلاح کنی.
-روزی رفیق بی کمال می خواست بالای منبر سوره قاف را تفسیر کند، لذا گفت: قاف (سوره ق1) 🍀
-از قضا رفیقش بی اختیار سرفه ای عارض شد و نتوانست خودداری کند و سرفه کرد.
- رفیق منبری اش به خیال آن که قاف را غلط تلفظ نموده، گفت: قوف😁😂
- این بار رفیقش عمداً سرفه کرد تا اشتباهش را به او بفهماند.
-رفیق منبری گفت: قیف😁😂😂 -دوستش بار دیگر سرفه کرد. رفیق -منبری گفت: سرفه و مرگ
خلاصه یا قاف است، یا قوف است، یاقیف است دیگر😁😁😂😂😂
#لبخند😊😊
پیامبر اسلام ﷺ می فرمایند:
- اِنَّ البَيتَ اِذا كَثُرَ فيهِ تِلاوَةُ القُرآنِ كَثُرَ خَيرُهُ وَ اتَّسَعَ اَهلُهُ وَ اَضاءَ لاَهلِ السَّماءِ كَما تُضى ءُ نُجومُ السَّماءِ لاَهلِ الدُّنيا
-خانهاى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده شود و براى آسمانيان بدرخشد چنان كه ستارگان آسمان براى زمينيان مىدرخشند.
📚كافى ج۲، ص۶۱۰
@saritanhamasir
--- --- --- --- --- --- --- ---
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#دختر_شینا 12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد ش
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 13
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ
خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و
صمد.
🔶شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین
انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم .
🔶بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان،
ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🔷 شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
😔
♥️ همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم،
خدیجه، سوار ماشین شدم.
😢در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
❤️وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃