منطق یک اصلاحطلب تهی مغز😒
هر چقدرم حرفایی بزنی که اینا خوششون بیاد اگر روزی بر علیهشون بگی این طوری تکفیرت میکنن❗️
@saritanhamasir
🔴 تظاهرات گسترده در لندن و شعارهایی در قطع حمایت از رژیم صهیونیستی
🔹 تعداد زیادی از مردم و فعالان اجتماعی با راه اندازی تجمع گستردهای در خیابان «داونینگ استریت» یعنی دفتر رسمی نخست وزیر انگلیس با سردادن شعارهائی به جنایت های اخیر رژیم صهیونیستی در غزه اعتراض کردند.
🔹 معترضان مردمی در این تجمع گسترده یکپارچه شعار می دادند: فلسطین را آزاد کنید، به آپارتاید پایان دهید، اشغالگری را خاتمه دهید و تسلیح اسرائیل را متوقف نمایید.
🔹 گروههایی از قبیل «کارزار همبستگی با فلسطین»، «ائتلاف توقف جنگ»، «کارزار خلع سلاح هستهای» و «دوستان مسجد الاقصی» از حامیان برگزاری این تظاهرات اعتراض آمیز بودند.
🚩 @saritanhamasir
▪️رسانههای معاند این تصاویر رو هرگز منتشر نمیکنن چون باید القاء کنن که مردم از دین روی گردان شدن!
💬 مصطفی علیپور
🚩 @saritanhamasir
🔻حالا اگه جرأتشو داری بیا جلو
🔹دانشجو های سنگاپور جلیقهای میخدار طراحی کردن!! تا از خانم ها محافظت کنه و بتونن راحت تو مترو رفت و آمد کنن و کسی نتونه مزاحمشون بشه❗️😳
🔹 ً به نظرتون جلیقه ی خاردار بهتره یا حجاب؟!
#زنانکالانیستند
🚩 @saritanhamasir
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجاب در بیانات #مقاممعظمرهبری
🚩 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 109 آتش دشمن
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 110
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب.
تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید.
گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود.
با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم.
می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛
اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت.
بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت.
نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود.
اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه.
گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم.
فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد.
نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش.
به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»
💞 @saritanhamasir 💞