7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥یک پیشنهاد موثر برای مبارزه با راحت طلبی
➖ این حرف رو هم مثل بقیه حرفها میتونی گوش نکنی! 😊
نترس...
#استاد_پناهیان
#مبارزه_با_راحت_طلبی
#تنهامسیرآرامش
@saritanhamasir
#پیام_معنوی
#استاد_پناهیان:
آرزو کنید بچههاتون بعضیهاشون صرف خدا بشن.💖
بله دیگه پدر و مادر حضرت مریم نذر کردن که بچهی ما مال شما ؛
بعد دختر از آب دراومد. ☘
🔶گفتن عیب نداره بره راهبه بشه. بره خودش رو وقف کنه، شد مادر عیسیبن مریم.🌟
نیت کنید، نذر کنید که خدا فرزندان و نوههاتون رو صرف خودش کنه.
این بچهی ما وقتش صرف خدا بشه. آرزو کنید.😊
اونهایی که طلبه میشن، قبلش مامان و باباشون یا مادربزرگ و پدربزرگشون یه گوشهای یه آرزویی کردن، الکی نمیشه، معمولاً اینطوریه.😇
بابا ما میخواهیم وقتمون رو بذاریم برای دین خدا
ما وقتمون رو برای این داریم میذاریم.
نه برای پول جمع کردن آفریده شدیم یا برای چیزهای دیگه...
🌺 @saritanhamasir
☢ در زمینه برنامه آقای رئیسی برای ریاست جمهوری چند تا نکته قابل توجه هست:
✅ اول اینکه ایشون ۴ سال قبل هم برنامه کامل داشتند و طی این سال ها اون برنامه دقیق تر و قوی تر شده.
✅ دوم اینکه ایشون ده سال رئیس سازمان بازرسی کل کشور بودند و از ریز جزئیات مسائل کشوری کاملا آگاه هستند.
🔶 اینکه ایشون نمیخواستن وارد بشن به خاطر فضای قبل بود ولی با توجه به فضای جدیدی که شکل گرفت اومدن ایشون واقعا لازم بود.
🇮🇷 @saritanhamasir
recording-20210519-135912.mp3
2.66M
⭕️ اهمیت قدرت مدیریت در امر ریاست جمهوری
✅ ویژگی های شخصیتی و مدیریتی دکتر سعید محمد
حسینی
مسئول موسسه تنهامسیر
#سعید_محمد
🇮🇷 @saritanhamasir
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
مباحث تنهامسیری از کلام حضرت امیر(ع)
خیلی زیباست
☢ شورای نگهبان روی سر ما جا داره ولی امروز همه مردم ایران این سوال مهم رو از آقایون شورای نگهبان دارند که شخصی مثل روحانی با اون همه سابقه خراب چرا تایید صلاحیت شد؟
😒
آیا واقعا ایشون صلاحیت ریاست بر بزرگترین کشور شیعه رو داشت؟
⭕️ آیا آقایون شورای نگهبان نمیخوان به این رویه خاتمه بدن و چنین افرادی رو تایید صلاحیت نکنند؟!
🇮🇷 @saritanhamasir
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کارت قرمز
🔸 «مُرِّ حقّ» یعنی شورای نگهبان بتواند وسط #انتخابات مثل یک داور کارت قرمز نشان دهد. بگوید آقا! شما دروغ گفتید که پیادهروها را میخواهند دیوار بکشند!
#استاد_پناهیان
#انتخابات
🇮🇷 @saritanhamasir
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 73
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند.
مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد.
انگار گرسنه بود.
به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.
بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت.
عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند.
گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد.
وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود.
چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود.
همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت.
یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید.
ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد.
عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟!
به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه،
با سه تا بچه قد و نیم قد.
همه را به خاطر تو تحمل کردم.
چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی.
هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم.
اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی.
همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛
اما این بار پای سلامتی خودت در میان است.
نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم.
بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
ادامه دارد...✒️
✒️
💞 @saritanhamasir 💞
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 73 بچه ها توی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 74
با خونسردی گفت:
«هیچ، چه کار داریم بکنیم؟!
قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت:
«قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی.
خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون.
اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن.
ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم
و هر چه گفت بگویم چشم.
حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.
از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است.
تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه،
آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت:
«حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد.
خودم هم حالم بد شد.
رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم.
کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت:
«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.
حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی.
دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ.
من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد.
بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه.
کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری،
نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم.
کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃