┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
💌 #بیان_معنوی
👈🔴 دعا برای #ظهور، فرصتی برای کمال
🕊⚠️ما وقتی برای ظهور دعا میکنیم
در واقع شأن خود را ارتقاء داده ایم. √
🤲 📿دعا برای فرج فرصتی است برای اینکه ؛↓
🌟🌿انسان کمال پیدا کند و خود را از درگیری
با مشکلات ناچیز نجات دهد و فهم و شعور
خود را افزایش دهد. √
✅خدا با آدمهای فهمیده در دنیا و آخرت
برخورد بهتری دارد و آنها را بیشتر رعایت میکند√
#حجتالاسلام_پناهیان
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗
@saritanhamasir
╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
#آداب_زندگی 14
🔸🔶 یکی از ادب های خیلی ساده ولی اثر گذار اینه که سعی کنیم در مواقع مختلف به جای گفتن کلمه "آره" از کلمه "بله" استفاده کنیم.
🔹 اگرچه آدم نسبت به خیلی از افراد ممکنه صمیمی باشه ولی هیچ وقت صمیمیت نباید موجب رفتارهای بی ادبانه یا کم ادب انسان بشه.
البته این موضوع بازم یه مقدار بستگی به عرف هر جامعه ای داره.
🌷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ صوت ماندگار از شهید همت:
میخوان ما رو از جنگ با آمریکا بترسونن، نمیدونن رزمندههای ما برای جنگ با صدام هم زدن آمریکا رو نیت میکردند
۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید ابراهیم همت
🌷 @saritanhamasir
recording-20210307-151055.mp3
978.4K
⭕️ واقعیت اینه که آدم ها از موارد لذتبخش مادی خیلی کوتاه لذت میبرند
✅ فقط انسان مومن هست که میتونه دائما از زندگیش و از همه چیز لذت ببره...
حاج آقا حسینی
🌷 @saritanhamasir
🌺 یکی از خطبه های بسیاااار زیبای نهج البلاغه رو تقدیم حضورتون میکنم.
گوش بدید و روح و جان خودتون رو در معرض کلام نورانی امیرالمومنین علیه السلام قرار بدید...
Nahj - 48[1].mp3
1.06M
#نهج_البلاغه
❇️ ترجمه صوتی خطبه 176 نهج البلاغه
🌺 کلام نورانی امیرالمومنین علی علیه السلام...
💕 @saritanhamasir
چقدر این خطبه زیباست... دقیقا همین بحث ادبی که ما داریم رو حضرت دارن برامون روشن میکنند.
💢 در این خطبه آقا میفرمایند که اطراف بهشت رو دشواری ها و اطراف آتش جهنم رو هوس ها و شهوات فراگرفته...
☢️ و بعد میفرمایند: چیزی از #طاعت خدا نیست مگر اینکه "با کراهت و سختی" انجام میشه و چیزی از #معصیت خدا نیست جز اینکه "با میل و رغبت" انجام میشه...
پس رحمت خدا بر کسی که "شهوت خود را مغلوب و هوای نفس را سرکوب" کند...
👈🏼 کار مشکل، بازداشتن نفس از شهوت بوده که پیوسته خواهان نافرمانی و معصیت هست...
🌷 @saritanhamasir
🔶 انسان مومن شبانه روز برش نمیگذره مگر اینکه نفس خودش رو همیشه متهم میدونه...
همیشه هوای نفس رو سرزنش میکنه و گناهکارش میدونه...
🌷 @saritanhamasir
👆🏼 آقا امیرالمومنین علیه السلام 1400 سال قبل جوری صحبت میکردند که انگار همین امشب توی تلویزیون این نکات داره برای مردم گفته میشه!✔️
🔸 واقعا هر کسی نتونسته به حقانیت اسلام ایمان بیاره کافیه یه مدت با بحث اهمیت مبارزه با نفس پی ببره بعد کلام امام رو در نهج البلاغه بخونه... مگه میشه ایمان نیاره...؟!
به خدا قسم که نمیشه...
روزتون نورانی و با عافیت. فقط آداب قبل از خواب یادتون نره😊
🌷 @IslamlifeStyles
🔘اینجا جزایر هاوایی یا سوئیسِ اروپا نیست،
✅اینجا رامسرِ مازندران است،"بهشت زمینی خدا"😍
#ایران_زیبا
🌸 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سیدابراهیم رئیسی: دولت ما دولت تحول خواهد بود
کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری:
🔹مردم باید در این تحول نقش آفرینی کنند.
🔹عدالت اقتصادی محور تحول ما در حوزه اقتصاد خواهد بود.
سلام و خدا قوت خدمت شما عزیزان تنهامسیری
ظهر جمعتون بخیر و خوشی باشه 🌹
🔶خیلی از اعضا سوال میکنند که در انتخابات پیش رو به آقای رئیسی رای بدن یا آقای جلیلی.
✔️ از روز اول ما سه نفر رو به عنوان کاندیداهای اصلی جبهه انقلاب معرفی کردیم که الان دو نفر باقی موندند و به احتمال بالای 90 درصد در روز رای گیری از این دو نفر فقط یکی باقی میمونه
شما برای هردوشون تبلیغ کنید و روز آخر هر کسی موند همگی بهش رای میدیم.
⭕️ بنابراین دیگه این بحث که به جلیلی رای بدیم یا رئیسی رو مطرح نکنید که یه موقع موجب انشقاق و درگیری بین هواداران این دو عزیز نشه. همزمان برای هر دو تبلیغ بفرمایید.
🌺آخرین و مفید ترین اخبار مربوط به انتخابات رو در کانال تنهامسیر در انتخابات ۱۴۰۰ بخونید:👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/3636330527Cd9abcc38a7
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 88 طوری مواضع
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#دختر_شینا
قسمت : 89
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم.
صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه.
خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم.
آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند.
پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند.
گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند.
این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.
همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند.
بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره.
قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.
خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند.
نمی دانستم چه کار کنم.
این اولین باری بود پادگان بمباران می شد.
خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق.
سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول.
سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند.
آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.
این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول.
ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه.
بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود.
بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #دختر_شینا قسمت : 89 وضو گرفتم و نما
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 90
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم.
فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود.
وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم
تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم.
تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.
دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم.
فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند.
اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.
با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم.
یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد.
همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد.
یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم
. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت:
«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید.
بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود.
اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛
اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود.
بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود.
ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود.
کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند.
از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل.
کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود.
می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.»
ادامه دارد...✒
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃