تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
یا حسین: ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫قسمت : 94 با
یا حسین:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 95
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها.
هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت:
«کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند.
می خواهیم جشن بگیریم.»
آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید.
یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم.
دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر.
هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود.
رفت از بیرون ناهار خرید و آورد.
بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند.
بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم.
فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است.
اصلاً دیگر ناراحت نبودم.
به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم.
خانه بوی گل گرفته بود.
برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد.
بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند.
رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
یا حسین: ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 95 ب
یا حسین:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 96
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام.
اسمت را نوشته ام، باید بروی.
برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده.
به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم.
خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن.
بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه.
قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند.
برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند.
خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام علیکم
ان شاءالله همگی عاقبت بخیر بشین
و در کنار خانواده محترمتان، همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشید!🤲
با درسی دیگر از درس #کنترل_ذهن
در خدمتتون هستیم.
التماس دعا
اللهم عجل لولیک الفرج🤲❤️
#تنهامسیرآرامش
@saritanhamasir
#کنترل_ذهن برای تقرب 47
گفتیم که ما باید روی ذهمون کنترل داشته باشیم تا بتونیم به قدرت های زیادی دست پیدا کنیم.
✅ یکی از راه های کنترل ذهن، کنترل زبان هست!
🔵 آدم خیلی راحت از زبانش استفاده میکنه
چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی
✔️ ولی در هر صورت آدم باید کنترل زبان خودش رو به عهده بگیره.
🔍 در واقع یکی از راه های تشخیص اینکه یه نفر کنترل ذهن بالایی داره یا نه
اینه که "ببینید چقدر میتونه #زبان خودش رو کنترل کنه".
✅ طبیعتا آدمی که زبان خودش رو کنترل کرده معلومه که کنترل ذهن خوبی هم داره☺️
🚨 خصوصا مادرا جلوی فرزندانشون باید خیلی مراقب باشن که حرفای بیخود نزنن
بعضی از خانم ها هستن که از صبح که بیدار میشن هی غر میزنن تا شب!
خب معلومه که اون بچه هم راحت طلب و عجول و هواپرست بار میاد!
اصلا نمیشه یه کلمه هم باهاش حرف زد!😒
کی اینو اینطوری تربیت کرده؟
📛 مادری که نتونسته روی زبانش کنترل داشته باشه...
✅ یه مدت تمرین کنید که زبانتون رو به هر حرفی نچرخونید.
کلا تا خواستی حرف بزنی یه مقدار صبر کن. یکمی بسنج حرفات رو.
کم کم میبینی که قدرت کنترل ذهنت رو هم پیدا کردی👌
🔶 از مرحوم علامه قاضی پرسیدن که شما چرا زبانتون یه قسمتش سُرخه؟
فرمود: بیست سال یه سنگ گذاشتم روی زبانم....
👈 که هر موقع بخوام حرف بزنم یه دفعه ای این بیاد جلو و نذاره هر حرفی رو بزنم...
الکی کسی به جایی نمیرسه...
🔵هر کسی به جایی میرسه در اثر کنترل ذهنه که یه اثرش #کنترل_زبان هست.
🌹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب، استاد پناهیان و سایر بزرگان معمولا توی حرفاشون اشتباه نمیکنن. کم و بجا حرف میزنن
✅ برای همین هم همیشه حرفای دقیق و صحیح و رشد دهنده میزنن
معلومه که کنترل ذهن بالایی هم دارن...
#تمرین_عملی
🔵 البته اینکه آدم تصمیم بگیره از فردا حتی یه کلمه هم حرف بی فایده نزنه خیلی مشکله و تقریبا محال! فعلا ما از تمرینات ساده استفاده میکنیم😊
✅ برای همین از امروز همگی تمرین میکنیم که در طول روز، حداقل 3 تا حرف نادرستی که میخواستیم بزنیم رو نزنیم. تمرین جالبیه! معلوم میشه که چقدر تمرکز ذهن داریم.☺️
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
💌 #بیان_معنوی
✅ شرط سعادت جامعه
💢تا وقتی مردم یک جامعه ←سیاستورزی→ را مهمترین تکلیف الهی خود ندانند،❎
☜ به مرز #سعادت نمیرسند.❌
⚖ قضاوتهای عادلانه سیاسی مهمترین ←تکلیف دینی→ است.💯
#حجتالاسلام_پناهیان
╔ ✨✨ ══ 💥 ೋ•══╗
@saritanhamasir
╚══•ೋ💥 ══ ✨✨ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 آدمها با چی حالشون خوب میشه؟
➖ باید بریم سراغ اصل کاری ...
#حال_خوب
@saritanhamasir