eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم ۱ ... ریحانه
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم. +شیرین... پاشو... پاشو دیر شد... تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته. اعصابم از دستش خورد بود یا نمی دانم شاید از دست خودم بودم ، گفتم: _تو برو به کارا برس من دیرتر میام. کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم . با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت : + امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم . یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود. تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم. مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد. اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و رو هم نداشت. دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند. می دانستم که آن ها هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد. کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم. از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم . اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد. نزدیک نهار بود که عاطفه در زد ‌و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد. موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم : _جانم؟کاری مونده؟ +کاری که نه ، اما... خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون. از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم: _بعد از ساعت کاری بیا اتاقم مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده. +باشه حتما میام پیشتون. ناهار را تنها خوردم. مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم . تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود. مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم. جوابی نداشتم که به پیامش بدهم. دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! " اما... نتوانستم... شاید حوصله اش را نداشتم. وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد. پریشان بود ... خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت. +شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه. در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی. _بفرما در خدمتم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم. _یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ... حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟ نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت : _این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم . +خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه. +ممنون فقط میمونه... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سیزدهم ۱ #عاطفه_میرود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ سرش پایین بود _چی می مونه؟ +فقط می مونه مسعود... یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟ نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم _مسعود ؟ مسعود چی؟ حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده . مسعود چی ؟ چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟ منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم... ‌ در حالی که اشک می ریخت گفت : _ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید‌. دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا . در جوابش چیزی نگفتم. +ازتون می خوام ... یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟ حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد . چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید. _ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم . همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه. تند و حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود. عاطفه آرام فقط سری تکان داد. +باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما... خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم _نه من اینجوری راحت ترم ... لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود اما عاطفه عکس العملی نشان نداد. بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد. می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ... می شناختمش ... دقیق باهوش و حساب شده حرف می زد . صحبت امروز مقدمه ای بود که باید منتظر بعدیش می بودم . باید با مسعود صحبت می کردم حس می کردم طوفانی در راه است... اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم ۱ ... ریحانه
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم. +شیرین... پاشو... پاشو دیر شد... تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته. اعصابم از دستش خورد بود یا نمی دانم شاید از دست خودم بودم ، گفتم: _تو برو به کارا برس من دیرتر میام. کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم . با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت : + امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم . یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود. تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم. مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد. اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و رو هم نداشت. دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند. می دانستم که آن ها هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد. کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم. از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم . اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد. نزدیک نهار بود که عاطفه در زد ‌و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد. موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم : _جانم؟کاری مونده؟ +کاری که نه ، اما... خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون. از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم: _بعد از ساعت کاری بیا اتاقم مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده. +باشه حتما میام پیشتون. ناهار را تنها خوردم. مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم . تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود. مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم. جوابی نداشتم که به پیامش بدهم. دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! " اما... نتوانستم... شاید حوصله اش را نداشتم. وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد. پریشان بود ... خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت. +شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه. در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی. _بفرما در خدمتم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم. _یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ... حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟ نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت : _این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم . +خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه. +ممنون فقط میمونه... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سیزدهم ۱ #عاطفه_میرود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ سرش پایین بود _چی می مونه؟ +فقط می مونه مسعود... یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟ نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم _مسعود ؟ مسعود چی؟ حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده . مسعود چی ؟ چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟ منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم... ‌ در حالی که اشک می ریخت گفت : _ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید‌. دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا . در جوابش چیزی نگفتم. +ازتون می خوام ... یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟ حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد . چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید. _ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم . همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه. تند و حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود. عاطفه آرام فقط سری تکان داد. +باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما... خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم _نه من اینجوری راحت ترم ... لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود اما عاطفه عکس العملی نشان نداد. بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد. می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ... می شناختمش ... دقیق باهوش و حساب شده حرف می زد . صحبت امروز مقدمه ای بود که باید منتظر بعدیش می بودم . باید با مسعود صحبت می کردم حس می کردم طوفانی در راه است... اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم ۲ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم. +شیرین... پاشو... پاشو دیر شد... تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته. اعصابم از دستش خورد بود یا نمی دانم شاید از دست خودم بودم ، گفتم: _تو برو به کارا برس من دیرتر میام. کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم . با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت : + امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم . یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود. تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم. مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد. اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و رو هم نداشت. دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند. می دانستم که آن ها هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد. کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم. از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم . اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد. نزدیک نهار بود که عاطفه در زد ‌و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد. موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم : _جانم؟کاری مونده؟ +کاری که نه ، اما... خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون. از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم: _بعد از ساعت کاری بیا اتاقم مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده. +باشه حتما میام پیشتون. ناهار را تنها خوردم. مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم . تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود. مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم. جوابی نداشتم که به پیامش بدهم. دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! " اما... نتوانستم... شاید حوصله اش را نداشتم. وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد. پریشان بود ... خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت. +شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه. در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی. _بفرما در خدمتم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم. _یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ... حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟ نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت : _این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم . +خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه. +ممنون فقط میمونه... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم ۲ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ سرش پایین بود _چی می مونه؟ +فقط می مونه مسعود... یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟ نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم _مسعود ؟ مسعود چی؟ حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده . مسعود چی ؟ چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟ منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم... ‌ در حالی که اشک می ریخت گفت : _ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید‌. دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا . در جوابش چیزی نگفتم. +ازتون می خوام ... یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟ حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد . چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید. _ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم . همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه. تند و حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود. عاطفه آرام فقط سری تکان داد. +باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما... خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم _نه من اینجوری راحت ترم ... لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود اما عاطفه عکس العملی نشان نداد. بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد. می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ... می شناختمش ... دقیق باهوش و حساب شده حرف می زد . صحبت امروز مقدمه ای بود که باید منتظر بعدیش می بودم . باید با مسعود صحبت می کردم حس می کردم طوفانی در راه است... اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم ۲ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم. +شیرین... پاشو... پاشو دیر شد... تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته. اعصابم از دستش خورد بود یا نمی دانم شاید از دست خودم بودم ، گفتم: _تو برو به کارا برس من دیرتر میام. کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم . با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت : + امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم . یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود. تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم. مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد. اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و رو هم نداشت. دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند. می دانستم که آن ها هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد. کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم. از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم . اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد. نزدیک نهار بود که عاطفه در زد ‌و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد. موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم : _جانم؟کاری مونده؟ +کاری که نه ، اما... خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون. از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم: _بعد از ساعت کاری بیا اتاقم مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده. +باشه حتما میام پیشتون. ناهار را تنها خوردم. مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم . تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود. مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم. جوابی نداشتم که به پیامش بدهم. دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! " اما... نتوانستم... شاید حوصله اش را نداشتم. وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد. پریشان بود ... خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت. +شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه. در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی. _بفرما در خدمتم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم. _یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ... حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟ نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت : _این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم . +خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه. +ممنون فقط میمونه... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سیزدهم ۱ #عاطفه_میرود آن شب در سالن کنار چادر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ سرش پایین بود _چی می مونه؟ +فقط می مونه مسعود... یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟ نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم _مسعود ؟ مسعود چی؟ حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده . مسعود چی ؟ چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟ منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم... ‌ در حالی که اشک می ریخت گفت : _ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید‌. دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا . در جوابش چیزی نگفتم. +ازتون می خوام ... یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟ حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد . چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید. _ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم . همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه. تند و حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود. عاطفه آرام فقط سری تکان داد. +باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما... خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم _نه من اینجوری راحت ترم ... لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود اما عاطفه عکس العملی نشان نداد. بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد. می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ... می شناختمش ... دقیق باهوش و حساب شده حرف می زد . صحبت امروز مقدمه ای بود که باید منتظر بعدیش می بودم . باید با مسعود صحبت می کردم حس می کردم طوفانی در راه است... اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh