eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.6هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هفتم در فرهنگ آن سال‌ها
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تمام تنم رعشه داشت ... رنگ‌پریده و حال پریشانم عمه فاطمه را حساس کرد : _خوبی گلم مشکلی هست ؟ می‌دیدم که مرتضی با فاصله کمی ایستاده و شش‌دانگ ما را زیر نظر دارد . +خوبم عمه جان نگران نباشید یه‌کم خستم فقط من از حرکت امیر عصبانی بودم و مرتضی از همه‌جا بی‌خبر احساس عذاب وجدان داشت ، تا شب چند بار نزدیک شد و عذرخواهی کرد ، خودم را جمع‌وجور کردم و سعی داشتم این شب آخری با خاطره بد همراه نشود . آخر شب منچ بازی کردیم و فضا در بازی و شوخی و خنده عوض شد. صبح زود بعد از نماز عازم بود از پشت پنجره به کوچه پر از گل و خیس از باران بهاری نگاهش کردم که با قد بلندش روی عمه خم شده بود و او را تنگ در آغوش میفشرد ، در همان حال به سمت من نگاه انداخت و با لبخند و حرکت دست خداحافظی کرد. رفت هنوز به سر کوچه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد اما ... تا آخر تعطیلات بازهم با امیر رودررو شدم ازش عمیقاً متنفر بودم . چرا بعضی‌ها قدرت تنفر آدم را درک نمی‌کنند؟! در همان روستا وسط یک مهمانی زنانه داخل شد و با یک آهنگ خارجی رقصید ، دخترها برایش غش و ضعف می‌رفتند و به‌شدت انزجار من افزوده می‌شد. آن روزها نمی‌دانستم دنیا با این احساسات من چه بازی‌ها خواهد داشت. شب آخر تعطیلات نوروزی بود باید فردایش به کرج برمی‌گشتیم بچه‌ها در حیاط خانه پدربزرگ آتش بزرگی زده بودند ، با تمام دلتنگیم برای مرتضی کنار آتش نشسته و به شراره‌های زیبایش نگاه می‌کردم ، دست‌هایش را دور گردنم انداخت میان بازوهای قدرتمند پدرم غرق شدم ، خدایا چقدر حس خوبی بود دل‌تنگ باشی و همان لحظه نیروی پرقدرت پدرانه تو را در بر بگیرد همان‌طور که سرم را می‌بوسید و بیشتر مرا در آغوشش می‌فشرد گفت : _قیزیم یه چیزهایی شنیدم ... دوست داشتم خودت برام بگی نه این‌که از غریبه‌ها بشنوم ... برق از سرم پرید اما به روی خودم نیاوردم یعنی توانش را نداشتم فقط با صدای آهسته گفتم : +چی شنیدی بابا جانم _ امیر برام گفت که تو و مرتضی خلوت کرده بودید... نمی‌دانم چرا در آن لحظه از هوش نرفتم. _ البته گفت که تو ابراز علاقه مرتضی رو نپذیرفتی ... درسته ؟؟ آروم از بغل پدرم جدا شدم روسری‌ام را مرتب کردم و گفتم : +باباجان حرف یه آدم نا حسابی فکر کردن هم نداره. می‌خواستم بلند شوم که دست‌هایم را گرفت _بمون باباجان به من نگاه کن من که می‌دونم تو و مرتضی به هم علاقه دارید از حرکاتتون مشخصه من هم که مخالفتی ندارم فقط حرفم اینه که همه‌چیز به وقتش باید انجام بشه این‌جوری برای خودتون بهتره ... اون‌جا بود که از حرکت خودم و نگرفتن دفترچه راضی‌تر شدم ، با غرور نگاهش کردم و گفتم: + باباجان خیالتون راحت طیبه حواسش هست که کاری بدون اجازه باباش انجام نده ... رضایت عمیقاً در چشم‌های سبز پدرم هویدا بود. اردیبهشت و خرداد سخت درگیر امتحانات نهایی بودم عمه کلی برایم وقت گذاشت و همه امتحانات به‌خوبی سپری شد . جام‌جهانی فوتبال شروع‌شده بود من هم پیگیری می‌کردم و آخر شب‌ها پای تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ مینشستم ، آن شب هم با صدای کم بازی را دنبال می‌کردم ، پدرم برای کارهای تعاونی به روستا رفته بود ... یک‌صدایی شبیه غرش آمد ، اولش احساس کردم سرم گیج رفت بعد دیدم معصومه خانوم سر جایش سیخ پرید و در کسری از ثانیه تمام خانه شروع به لرزیدن کرد ... زلزله بود... زلزله ... زلزله آمد و به تاراج برد هرآنچه که باید ، آرزوها و عشق‌ها ، رؤیاها ، چه آینده هایی که با همین چند ثانیه تباه شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🏴🌹@tanhamasirearamesh
داستان حضرت دلبر ۸.mp3
زمان: حجم: 4.59M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تمام تنم رعشه داشت ... رنگ‌پریده و حال پریشانم عمه فاطمه را حساس کرد : _خوبی گلم مشکلی هست ؟ می‌دیدم که مرتضی با کمی فاصله ایستاده و شش‌دانگ ما را زیر نظر دارد . +خوبم عمه جان نگران نباشید یه‌کم خستم فقط من از حرکت امیر عصبانی بودم و مرتضی از همه‌جا بی‌خبر احساس عذاب وجدان داشت ، تا شب چند بار نزدیک شد و عذرخواهی کرد ، خودم را جمع‌وجور کردم و سعی داشتم این شب آخری با خاطره بد همراهی نشود . آخر شب منچ بازی کردیم و فضا در بازی و شوخی و خنده عوض شد. صبح زود بعد از نماز عازم بود از پشت پنجره به کوچه پر از گل و خیس از باران بهاری نگاهش کردم که با قد بلندش روی عمه خم شده بود و او را تنگ در آغوش میفشرد ، در همان حال به سمت من نگاه انداخت و با لبخند و حرکت دست خداحافظی کرد. رفت ... هنوز به سر کوچه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد اما ... تا آخر تعطیلات بازهم با امیر رودررو شدم ازش عمیقاً متنفر بودم . چرا بعضی‌ها قدرت تنفر آدم را درک نمی‌کنند؟! در همان روستا وسط یک مهمانی زنانه داخل شد و با یک آهنگ خارجی رقصید ، دخترها برایش غش و ضعف می‌رفتند و به‌شدت انزجار من افزوده می‌شد. آن روزها نمی‌دانستم دنیا با این احساسات من چه بازی‌ها خواهد داشت. شب آخر تعطیلات نوروزی بود باید فردایش به کرج برمی‌گشتیم ، بچه‌ها در حیاط خانه پدربزرگ آتش بزرگی زده بودند ، با تمام دلتنگیم برای مرتضی کنار آتش نشسته و به شراره‌های زیبایش نگاه می‌کردم . دست‌هایش را دور گردنم انداخت میان بازوهای قدرتمند پدرم غرق شدم ، خدایا چقدر حس خوبی بود دل‌تنگ باشی و همان لحظه نیروی پرقدرت پدرانه تو را در بر بگیرد همان‌طور که سرم را می‌بوسید و بیشتر مرا در آغوشش می‌فشرد گفت : _قیزیم یه چیزهایی شنیدم ... دوست داشتم خودت برام بگی نه این‌که از غریبه‌ها بشنوم ... برق از سرم پرید اما به روی خودم نیاوردم یعنی توانش را نداشتم فقط با صدای آهسته گفتم : +چی شنیدی بابا جانم ؟ _ امیر برام گفت که تو و مرتضی خلوت کرده بودید... نمی‌دانم چرا در آن لحظه از هوش نرفتم... نمی‌دانم... _ البته گفت که تو ابراز علاقه مرتضی رو نپذیرفتی ... درسته ؟؟ آروم از بغل پدرم جدا شدم روسری‌ام را مرتب کردم و گفتم : +باباجان حرف یه آدم ناحسابی فکر کردن هم نداره. می‌خواستم بلند شوم که دست‌هایم را گرفت... _بمون باباجان به من نگاه کن من که می‌دونم تو و مرتضی به هم علاقه دارید از حرکاتتون مشخصه من هم که مخالفتی ندارم فقط حرفم اینه که همه‌چیز به وقتش باید انجام بشه این‌جوری برای خودتون بهتره ... اون‌جا بود که از حرکت خودم و نگرفتن دفترچه راضی‌تر شدم ، با غرور نگاهش کردم و گفتم: + باباجان خیالتون راحت طیبه حواسش هست که کاری بدون اجازه باباش انجام نده ... رضایت عمیقاً در چشم‌های سبز پدرم هویدا بود. اردیبهشت و خرداد سخت درگیر امتحانات نهایی بودم عمه کلی برایم وقت گذاشت و همه امتحانات به‌خوبی سپری شد . جام‌جهانی فوتبال شروع‌شده بود من هم پیگیری می‌کردم و آخر شب‌ها پای تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ مینشستم ، آن شب هم با صدای کم بازی را دنبال می‌کردم ، تا معصومه خانم و بچه ها بیدار نشوند، پدرم برای کارهای تعاونی به روستا رفته بود ... یک‌صدایی شبیه غرش آمد ، اولش احساس کردم سرم گیج رفت بعد دیدم معصومه خانوم سر جایش پرید و در کسری از ثانیه تمام خانه شروع به لرزیدن کرد ... زلزله بود... زلزله ... زلزله آمد و به تاراج برد هرآنچه که باید ، آرزوها و عشق‌ها ، رؤیاها ، چه آینده هایی که با همین چند ثانیه تباه شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❇️ برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت. 💢 اینک در آغاز فصل جدیدی از زندگی
❇️ برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربه‌ها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. ⭕️ دشمنان انقلاب با انگیزه‌ای قوی، تحریف و دروغ‌پردازی درباره‌ی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال میکنند و از پول و همه‌ی ابزارها برای آن بهره میگیرند. 🔹 رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیاده‌نظامش نمیتوان شنید. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفتم ۲ واقعیت تلخ🙁👇 ترافیک بود آفتاب هم گرم و
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ ♥️💭شروع یک پایان یک سال مثل برق و باد گذشت... کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود... آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد . خانه ی کوچکم را خیلی دوست داشتم ... تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم . جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم... روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم . مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد... یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم فراهم نشد برای همین تا آخر شب داشتم ... برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد... خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد... تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ... با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ... فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود . برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی کرده بودم ... 🌺شب خاطره انگیزی بود ... به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم. من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد . چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را باردار شدم ... از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پایان یک سال #نامزدی مثل بر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ 💭♥️شروع یک پایان تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت. مسعود و خانواده ها حسابی بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم . بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد... اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل را اصلا نداشتم ... نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ... و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم . قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم . مسعود هم را می کرد... فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ، قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ... اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم . آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ... به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم. آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ... پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم . مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ... به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ... خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود . قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب مسیر زندگیم خواهد کرد ... ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ... کاش زمان همانجا می شد ... ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۸.mp3
زمان: حجم: 4.59M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هفتم در فرهنگ آن سال‌های قوم ما ازدواج دخ
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تمام تنم رعشه داشت ... رنگ‌پریده و حال پریشانم عمه فاطمه را حساس کرد : _خوبی گلم مشکلی هست ؟ می‌دیدم که مرتضی با کمی فاصله ایستاده و شش‌دانگ ما را زیر نظر دارد . +خوبم عمه جان نگران نباشید یه‌کم خستم فقط من از حرکت امیر عصبانی بودم و مرتضی از همه‌جا بی‌خبر احساس عذاب وجدان داشت ، تا شب چند بار نزدیک شد و عذرخواهی کرد ، خودم را جمع‌وجور کردم و سعی داشتم این شب آخری با خاطره بد همراهی نشود . آخر شب منچ بازی کردیم و فضا در بازی و شوخی و خنده عوض شد. صبح زود بعد از نماز عازم بود از پشت پنجره به کوچه پر از گل و خیس از باران بهاری نگاهش کردم که با قد بلندش روی عمه خم شده بود و او را تنگ در آغوش میفشرد ، در همان حال به سمت من نگاه انداخت و با لبخند و حرکت دست خداحافظی کرد. رفت ... هنوز به سر کوچه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد اما ... تا آخر تعطیلات بازهم با امیر رودررو شدم ازش عمیقاً متنفر بودم . چرا بعضی‌ها قدرت تنفر آدم را درک نمی‌کنند؟! در همان روستا وسط یک مهمانی زنانه داخل شد و با یک آهنگ خارجی رقصید ، دخترها برایش غش و ضعف می‌رفتند و به‌شدت انزجار من افزوده می‌شد. آن روزها نمی‌دانستم دنیا با این احساسات من چه بازی‌ها خواهد داشت. شب آخر تعطیلات نوروزی بود باید فردایش به کرج برمی‌گشتیم ، بچه‌ها در حیاط خانه پدربزرگ آتش بزرگی زده بودند ، با تمام دلتنگیم برای مرتضی کنار آتش نشسته و به شراره‌های زیبایش نگاه می‌کردم . دست‌هایش را دور گردنم انداخت میان بازوهای قدرتمند پدرم غرق شدم ، خدایا چقدر حس خوبی بود دل‌تنگ باشی و همان لحظه نیروی پرقدرت پدرانه تو را در بر بگیرد همان‌طور که سرم را می‌بوسید و بیشتر مرا در آغوشش می‌فشرد گفت : _قیزیم یه چیزهایی شنیدم ... دوست داشتم خودت برام بگی نه این‌که از غریبه‌ها بشنوم ... برق از سرم پرید اما به روی خودم نیاوردم یعنی توانش را نداشتم فقط با صدای آهسته گفتم : +چی شنیدی بابا جانم ؟ _ امیر برام گفت که تو و مرتضی خلوت کرده بودید... نمی‌دانم چرا در آن لحظه از هوش نرفتم... نمی‌دانم... _ البته گفت که تو ابراز علاقه مرتضی رو نپذیرفتی ... درسته ؟؟ آروم از بغل پدرم جدا شدم روسری‌ام را مرتب کردم و گفتم : +باباجان حرف یه آدم ناحسابی فکر کردن هم نداره. می‌خواستم بلند شوم که دست‌هایم را گرفت... _بمون باباجان به من نگاه کن من که می‌دونم تو و مرتضی به هم علاقه دارید از حرکاتتون مشخصه من هم که مخالفتی ندارم فقط حرفم اینه که همه‌چیز به وقتش باید انجام بشه این‌جوری برای خودتون بهتره ... اون‌جا بود که از حرکت خودم و نگرفتن دفترچه راضی‌تر شدم ، با غرور نگاهش کردم و گفتم: + باباجان خیالتون راحت طیبه حواسش هست که کاری بدون اجازه باباش انجام نده ... رضایت عمیقاً در چشم‌های سبز پدرم هویدا بود. اردیبهشت و خرداد سخت درگیر امتحانات نهایی بودم عمه کلی برایم وقت گذاشت و همه امتحانات به‌خوبی سپری شد . جام‌جهانی فوتبال شروع‌شده بود من هم پیگیری می‌کردم و آخر شب‌ها پای تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ مینشستم ، آن شب هم با صدای کم بازی را دنبال می‌کردم ، تا معصومه خانم و بچه ها بیدار نشوند، پدرم برای کارهای تعاونی به روستا رفته بود ... یک‌صدایی شبیه غرش آمد ، اولش احساس کردم سرم گیج رفت بعد دیدم معصومه خانوم سر جایش پرید و در کسری از ثانیه تمام خانه شروع به لرزیدن کرد ... زلزله بود... زلزله ... زلزله آمد و به تاراج برد هرآنچه که باید ، آرزوها و عشق‌ها ، رؤیاها ، چه آینده هایی که با همین چند ثانیه تباه شد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفتم ۲ واقعیت تلخ🙁👇 ترافیک بود آفتاب هم گرم و
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ ♥️💭شروع یک پایان یک سال مثل برق و باد گذشت... کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود... آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد . خانه ی کوچکم را خیلی دوست داشتم ... تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم . جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم... روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم . مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد... یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم فراهم نشد برای همین تا آخر شب داشتم ... برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد... خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد... تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ... با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ... فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود . برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی کرده بودم ... 🌺شب خاطره انگیزی بود ... به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم. من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد . چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را باردار شدم ... از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پایان یک سال #نامزدی مثل بر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ 💭♥️شروع یک پایان تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت. مسعود و خانواده ها حسابی بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم . بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد... اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل را اصلا نداشتم ... نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ... و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم . قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم . مسعود هم را می کرد... فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ، قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ... اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم . آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ... به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم. آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ... پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم . مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ... به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ... خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود . قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب مسیر زندگیم خواهد کرد ... ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ... کاش زمان همانجا می شد ... ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨ورود نفوذی ها به حوزه علمیه قم ⭕️ سازمان‌های بین المللی یا صهيونيستي 🎥 در ۱۴ قسمت و برای اولین بار افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی می‌گردند! 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh