✾✾═══⚜🌺⚜═══✾✾
🌴🌺🍃🍁🌴🌺🍃🍁
#رمان_باغ_رز
#پارت_5
همینطور که قدم هایش را تند میکرد تا همپای پدر حرکت کند، هوای دلچسب آن خیابان شیک و باصفا که دو طرفش را درختان صنوبر پوشانده بودند، نفس میکشید.
پدر گفت:
_ نتونستند بعد از عمری که رفتیم ناهار خونه شون، یه مرغ بکشند سرخ کنند بیارن وسط.
اصلا احترام داری و بزرگی کوچیکی فراموششون شده.
رعنا با احتیاط نگاهی به چهره ی متین و پر جذبه ی پدرش کرد و چون موقعیت را مناسب دید گفت:
_خب بابا جون، بنده خداها با گوشت بود دیگه غذاشون.
خوب بود که! قیمه که با مرغ نمیشه!
اونا که مثل ما تو حیاطشون مرغ و خروس ندارن تا یکی میاد یکی رو سر ببرن و سرخ کنند بیارن وسط
پدر که نگاهش کمی مجاب شده به نظر میرسید اما جواب داد:
_حالا تو حیاطشون ندارند. تو یخچال فریزرشون هم نداشتند؟ نمیتونستند برن یه سر بخرند؟!
نه بحث این حرفا نیست. بحث احترام داریه.
پدر به رسم قدیم، فکر میکرد مهمان نوازی به این است که یک بوقلمون درسته ی سرخ کرده، یک طرف سفره باشد و یکی یک طرف دیگر.
اگر شکم پر بود که دیگر نور علی نور.
دست کم دو مرغ سرخ کرده در دو دیس جداگانه دیگر باید به سفره رونق می داد.
اگر غیر از آن بود فکر میکرد آنطور که باید و شاید احترام نشده اند.
نگاه رعنا به ماشین شیکی افتاد که مرد جوانی به آرامی رانندگی میکرد. مرد خوش چهره ای بود که معلوم نبود چند سالش هست، سی ساله و یا چهل.
رعنا خودش هم نفهمید چرا بی اختیار لبان صورتی و دخترانه اش به لبخندی زیبا باز شد.
نگاه مرد جوان هم تحسین امیز بود و ماشین درست جلوی پای آنها ایستاد.
کم مانده بود صدای قلب رعنا از گوشهای خ
خودش بگذرد و به گوش پدر برسد.
با تپش قلب و اضطراب نگاهی به پدرش انداخت
و نمی توانست حدس بزند که چه پیش می آید....
#پارت_5
#رمان_باغ_رز
بر اساس واقعی
❤️@saritanhamasir