eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ علاوه بر اینکه عدم برخورد صحیح با رنج باعث میشه رنج هامون بیشتر بشه ، ⚠️ اگه با "رنج های طبیعی دنیا" خوب برخورد نکنیم ؛ 👈🏼 باعث میشه شکرِ نعمت رو هم نمیتونیم به خوبی به جا بیاریم. 🔺➰➖🔺
💢 حتماً دیدید افرادی که حاضر نیستن رنج هاشون رو بپذیرن و صبح تا شب به زمین و زمان غر میزنن و مدام خداوند مهربان رو مقصر مشکلاتشون میدونن؛ 😒 ☢️ کسی که مسئله رنج رو برای خودش حل نکرده باشه اصلاً نمیتونه شاکر خداوند متعال بشه... 🚨🚨👆
❇️ یکی از جلوه های مهربانی خداوند متعال اینه که در بین "رنج های طبیعی دنیا " مثل : ◀️ پیرشدن و بیماری ◀️ و مرگ و گذشت زمان 👴⏳⏰ 🌱 شیرینی هایی هم به ما میده؛ 🎁🎉 شیرینی هایی مثل ازدواج و فرزند آوری و تفریحات مختلف و برخی شیرینی ها که گاهی میفرسته و انسان غافلگیر میشه.... 💍🚼🏕💖
🚨 اگه کسی مسئله رنج رو برای خودش حل نکرده باشه دیگه از این شیرینی ها هم لذتی نمی بره و همیشه "در رنج های مختلف" خواهد بود ؛ 🔴🔴 🔹 اما اگه "اهل پذیرش رنج" باشیم 👇 اون وقت متوجه میشیم که چقدر خداوند متعال مهربان هست💞 🔸و بسیاری از رنج هایی که امکان داشت ما دچارش بشیم رو از پیش روی ما برداشته 💓 به طوری که حس میکنیم انگار خدا دوست نداره حتی یه دونه رنج هم به ما بده. ❣️✅💯
🌷 خداوند مهربان اینقدر بهت فرصت میده که باورت نمیشه..... 😓😌 🔆 تازه چشمات باز میشه که نعمت ها رو ببینی..... 🌹 اینقدر رحم میکنه بهت که تعجب میکنی....... 🔹🔹🌺🔹
✴️ اگه اصلِ "رنج کشیدن" رو برای خودت جا بندازی 💞🌏 توی دنیا "فقط الطاف خداوند" مهربان رو میبینی اونجاهایی که دستت رو گرفته و کمکت کرده..... 😌 💎 و برای همین "سرشار از شکر" خواهی شد..... 🔸--🌸--🌿
💠 اگه مسئله رنج رو برای خودت حل کرده باشی توی دعا کردنات هم مدام شکر میکنی؛ 💖 همش با چشمای پر از اشک میگی ممنونتم خداجون .... ممنونتم..... 😢💕 🌷 "فهمِ شکر" باعث میشه که بهترین درِ بهشت برات باز بشه عزیزم.... 🔷🌺➖🎗🎨 این درس یکی از مهم ترین درس های زندگی شماست. بارها مرورش کنید...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم •══•◈• 🌹 •◈•══•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | کاری سخت به وسعت تاریخ! 🔹 بزرگان اینگونه به جایگاهی رسیدن... 🌱 یک دقیقه با قرآن در __________________ 💠 مجموعه دیدنی به روایت حجت‌الاسلام راجی @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان‌هایی که در زندگی کم می‌آوریم... خسته میشیم.... حالمون بده.... راهکارش اینه👆🌱 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅 -زندگیم الان بین ۲بیت شعر گیر کرده😴 -سعدی میگه: برخیز و مخور غم جهان گذران😨😦 -تا پا میشم حافظ میگه: بنشین و دمی به شادمانی گذران😦😥 -فعلا نیم خیز موندم تا تکلیفم تو بیت بعدی روشن بشه!🤣😆😀 ♥️ -شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند: -فلان کس بر روی آب می رود. -شیخ گفت: سهل است، وزغی بر روی آب برود - شیخ را گفتند: فلان کس در هوا می پرد. -شیخ گفت: زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد. -این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. -مرد آن باشد که در میان خلق 🔰بنشیند و 🔰 برخیزد و 🔰 بجنبد و 🔰 با خلق داد و ستد کند 🔰 و با خلق درآمیزد و ✨یک لحظه از خــــــــــ♡ــــــــــدا غافل نباشد✨ @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#دختر_شینا 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. 🔹 از ف
🔹🌺🔹🌺🔹 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌 🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.... 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. 💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود... 🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت...... ❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇 🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» 💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🖋ادامه دارد.... نویسنده ؛ @saritanhamasir