فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 یاحسن ذکر گداییمونه...
🌺 ویژه ولادت #امام_حسن_عسکری
❣@tanhamasirhormozgan
••💚🌱••
هرچند که رسم استــ ، بگویند
تبریك پسر را به پدرهـا
میلادِ پدر بر تو مبارك
ای آمدنت، رأسِ خبرهـا
#میلادامـامحسنعسکریعلیهالسلاممباركا•🌸•
الهی عید ما فرج مولا و دفع بلای کرونا☺️
#عیدتون_مبارک
#حکمت 262
قال(علیه السلام ):
فقال یا حارِثُ...
🔰حارث بن حوت نزد امام آمد و گفت: آیا چنین پنداری که من اصحاب جمل را گمراه می دانم؟ چنین نیست، امام فرمود:) ای حارث ! تو زیر پای خود را دیدی، اما به پیرامونت نگاه نکردی، پس سرگردان شدی، تو حق را نشناختی تا بدانی که اهل حق چه کسانی می باشند؟ وباطل را نیز نشناختی تا باطل گرایان را بشناسی. همانا سعد و عبدالله بن عمر ، نه حق را یاری کردند، ونه باطل را خوار ساختند.
💝@tanhamasirhormozgan
#مباحث_چالشی
📚❤️ خلـاصہ داسٺان زندگے بشر
تمام داستان زندگی انسان در دوستداشتنی خلـاصه میشود. چیزهایی را دوست داریم که نداریم و به دنبال به دست آوردنشان هستیم، و چیزهایی را دوست نداریم که مجبور به تحملشان هستیم. باید قبل از آن که بخواهیم به دنبال دوستداشتنیها باشیم، تکلیف خودمان را با نحوهی علاقهمند شدنمان روشن کنیم...
👤استاد پناهیان
🍃 @tanhamasirhormozgan
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ورزش محمد کریمی از سال ۵۳ پدرمان در تهران مشغول به کار بو
#کافه_کتاب
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
صلوات آباد
خانم عابد، محمد کریمی
تابستان سال شصت بود. علیرضا کلاس سوم راهنمائی را با موفقیت به پایان رساند. قبول خرداد شد.
در آن ایام لحظهای بیکار نبود. یا فعالیتهای مسجد و بسیج، یا ورزش و مطالعه و ....
یک روز آمد خانه، بی مقدمه گفت: میخوام برم جبهه! کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم: باشه مادر، اما صبر کن بزرگ تر بشی بعد، شما که سن و سالت کمه جبهه نمیبرن!
اما همینطور اصرار میکرد. البته قبلا هم اقدام کرده بود. اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود.
این دفعه میگفت: شما رضایت بده بقیهاش با من.
بعد هم شناسنامه اش برداشت و رفت مسجد.
با کمک بچههای محل شناسنامه را دستکاری کرد. تاریخ تولدش را یک سال کم کرد! بعد هم از روی آن کپی گرفت و برد سپاه. تا آمدیم بفهمیم که چه خبر شده، دیدم ساک وسایلش را جمع کرده و رفت برای آموزش.
به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه آموزش دید و چند ماه برگشت.
اوایل زمستان بود که با چند تن از دوستانش به کردستان اعزام شد. هوا سرد بود و هوای کردستان بسیار سردتر.
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
نیروها تقسیم شدند ، از بچه های محل ، مهدی ورزنده و علیرضا و دو نفر دیگر به مقر سپاه در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند ۰
حضور آن ها در روستا تا پایان فروردین سال بعد طول کشید ۰
این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود۰ مرتب ضد انقلاب به آنجا حمله می کرد۰
صلوات اباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت۰ هرشب هفت نفر از بچه ها در بالای هرکدام از این ارتفاعات مستقر می شدند۰
ان ها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند۰
بار ها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولا چیزی نمی گفت۰
همیشه دقت می کرد که از خودش چیزی نگوید۰ اما یکبار برای دیدنش رفتم کردستان۰
بچه ها وقتی فهمیدند که من برادر علیرضا هستم خیلی تحویلم گرفتند۰ بعد هم شروع به صحبت کردیم ۰
هرکسی چیزی میگفت، از سرما، از نبود امکانات و،......
در خلال صحبت ها یکی از دوستانش گفت:
مدتی قبل ، رزمندگان ما عملیاتی را انجام دادند۰ در این حمله ضربه سختی به ضد انقلاب وارد شد۰ همان شب آن ها برای تلافی کردن، به ارتفاعات صلواتآباد حمله کردند۰
آن شب نیروی ما کمتر از قبل بود۰ آن ها خیلی سریع دو ارتفاع مجاور را گرفتند و به سمت ما بر روی تپه شهید محمدی حرکت کردند۰
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂