eitaa logo
تنها مسیریهای استان هرمزگان
511 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
6هزار ویدیو
56 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @Tejareh4437 تنها مسیر جاییست که می تواند هرفردی را باهر تفکر وسلیقه ای را به آرامشی عالمانه برساند. ارائه مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر در کانال زیر⬇️ https://eitaa.com/tanhamasirhormozgan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم، اعضای جدید خوش آمدید🌺 برنامه کانال به قرار زیر است.👇🌺 ✅ هر صبح یک دل نوشته برای آقا امام زمان و سلام به ایشان. و یک حکمت از نهج البلاغه مولا علی علیه السلام. ✅ قبل از ظهر قرار دادن مباحث چالشی استاد پناهیان (کوتاه و قابل تأمل). ✅روزانه دو تا پست در مورد مسائل روز ✅ تدریس مبحث نهال ولایت در خانواده بعدازظهر روز های زوج . ✅ تدریس مبحث جذاب اقتصاد اسلامی ، بعدازظهر یکشنبه ها و پنج شنبه ها. ✅ روزهای سه شنبه داستان زندگی شهید علیرضا کریمی کتاب مسافر کربلا تحت عنوان . ✅ عناوین مناسبتی هم متفرقه و بنابر مناسبت در کانال قرار میگیرد . از همراهی شما دوستان عزیز سپاس گزاریم.🌺
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجروحیت عبدالرسول‌ تاج‌الدین، رسول سالاری رسیدم بالای تپه.
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 گروهان ابوالفضل(ع) رسوال سالاری و نقل از مجموعه حماسه سه شهید به محض ورود به دار خوئین به دیدن برادر خسروی(فرمانده گردان)رفتیم. با دیدن ما خیلی خوشحال شد. پس از صحبت‌های معمول به علیرضا گفت: من شما رو کامل می‌شناسم. شجاعت و مدیریت شما رو هم قبول دارم. برای همین می‌خوام بیارمت تو مسئولین و ارکان گردان. لذا مسئولیت یکی از دسته‌ها رو برای شما گذاشتم. دسته دوم از گروهان اباالفضل(ع). شنیدن نام آقا، علیرضا را خیلی تو فکر فرو برد. البته من می‌دانستم چرا، او خودش را وقف آقا کرده بود. وقتی می‌خواستیم بیاییم جبهه، پدر علیرضا به او توصیه کرد که؛ هیچوقت یادت نره که تو نذر آقا هستی! حالا باید می‌رفت تو گروهانی به همین نام و به عاشقان ارباب خدمت می‌کرد. رفتیم پیش اکبر نمازی زاده¹ فرمانده گروهان اباالفضل (ع). __________________________________ ۱.برادر خسروی، علیرضا و برادر نمازی هرسه در یک سال به شهادت رسیدند. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 گروهان ابوالفضل(ع) رسوال سالاری و نقل از مجموعه حماسه سه شه
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مسافر کربلا خانم عابد(مادر شهید) صبح زود بود. زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. باورم نمی‌شد. با تعجب دیدم پشت در علیرضاست! علیرضای من، با همان لبخند همیشگی گرفتمش تو بغلم. گفتم: دو روزه دارم مرتب دعا می‌کنم که تو برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده. آمدیم داخل، بهش گفتم: امشب مجلس عقدخواهرته، ما هم هیچ دسترسی به تو نداشتیم، فقط دعا می‌کردم که تو هم بیایی؟ با اینکه که از راه رسیده بود و خسته، اما از صبح تا شب دنبال کارها بود. خریدها، تزئین، آماده کردن و... عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت: آجی، خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه می‌خوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده. صحبت‌هاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخونه. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مسافر کربلا خانم عابد(مادر شهید) صبح زود بود. زنگ خانه به ص
بسم رب الشهداگ و الصدیقین🌷 والفجر یک (رسول سالاری) صبح شانزدهم فروردین ۱۳۶۲ بود. علیرضا رسید دارخوئین. بچه ها داشتند آماده می‌شدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند. علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس‌ها شدیم. توی راه جعبه‌های گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه‌ها پخش کرد. ساعتی بعد کنار جاده آسفالته دهلران ایستادیم. از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و سوار کامیون ها شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشکر در شمال فک رفتیم. اطراف مقر پر از شقایق و لاله‌های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود. نزدیک به سه روز آنجا بودیم. علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود. شاید می‌دانست که روزی این خاک سجده‌گاه عاشقان می‌شود‌! عصر روز سوم، یکی از فرماندهان لشکر امام حسین(ع) به اردوگاه آمد. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداگ و الصدیقین🌷 والفجر یک (رسول سالاری) صبح شانزدهم فروردین ۱۳۶۲ بود. علی
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 محاصره رسول سالاری یکی از بچه‌ها دوید به سمت من‌. با عجله گفت: احمد خسروی رو ندیدی! با تعجب گفتم: نه! چی شده؟ گفت: تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟ با تعجب گفتم: خط اول؟! گفت: آره بابا؛ به ما از همه طرف داره تیراندازی می‌شه، ببین باید چیکار کنیم. گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف می‌کرده. اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هرلحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین! بعد گفت: بچه‌ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی‌ها در حال فرار، دارن به سمت شما که خط دوم هستین می یان و با شما درگیر می شن. از سمت عراقی‌ها هم که زیر آتیش هستین. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 محاصره رسول سالاری یکی از بچه‌ها دوید به سمت من‌. با عجله
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 شهادت (محمد کریمی) آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا، از بچگی تا امدنش به جبهه در ذهنم مرور می شد. حدود یک ساعت گذشت . از دور چهره چند تن از بچه های مسجد نمایان شد . حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند . بلند شدم و به دنبالشان رفتم . سلام کردم و سراغشان را گرفتم . انگار داغ دلشان تازه شده هی های گریه میکردند . نمی دانم چه کنم . اما خدا صبر عجیبی به من داده بود . قرص و محکم گفتم: برای چی گریه می کنین ، آرزوی همه ما شهادته . خوشبحال اون که زودتر از بقیه رفت و ..... با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد . شب برگشتیم به اردو گاه بعد از نماز، حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد . 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 فراق (محمد کریمی) نشسته بودیم سرسفره. مادر گفت: می‌دونید، چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟! بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می‌کردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ. پر از درختای میوه، صدای شُر شُر آب و یه قصر بزرگ و ... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته! یکدفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند! پسرم گفت: مامان هرچی میخوای از این میوه‌ها بخور. بعد یه تخت زیبا نشونم داد و گفت: اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی‌تابی مادر کمتر شد. **** شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی‌تاب شده بود. همیشه بعد از نماز چادرش را روی سرش می‌کشید و گریه می‌کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می‌کرد. از تو ناله‌هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده. می‌گفت: خدایا یه تکه استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله‌ها و گریه‌های مادر جواب داد. خدا، یوسف گم گشته ما را هم بازگرداند. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺 💝@tanhamasirhormozgan 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 فراق (محمد کریمی) نشسته بودیم سرسفره. مادر گفت: می‌دونید،
بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 بازگشت (حمیدرضا کریمی) تقریبا اوایل محرم سال هفتاد‌‌و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم‌. به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و باهیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟! با صدائی لرزان گفت: باورت نمی‌شه. گفتم: چی‌رو؟! نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!! احساس می‌کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. گفتم: آخه مادرم، چرا نمی‌خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه! یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می‌شه. با تعجب گفتم: کی؟! 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 بازگشت (حمیدرضا کریمی) تقریبا اوایل محرم سال هفتاد‌‌و شش بو
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 تشییع (محمد کریمی) سه روز بعد به گره های شهدا را از تهران فرستادند. اما علیرضا با آنها نبود. یکی از بچه‌های سپاه گفت: به فامیل و آشناها چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده، آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده! دیدم حرف خوبیه، من هم چیزی نگفتم. تا اینکه صبح روز بعد یک هشتم محرم بود‌. اتفاق عجیبی افتاد. صبح زود بود. همه خواب بودند. کسی در می‌زند. رفتم در را باز کردم. کسی نبود! زمین افتاد. دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته! با صدائی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن! رفتم داخل مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید: کیه این وقت صبح؟ گفتم: مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره. گفت: وا! اون بنده خدا که فلج شده، نمیتونه راه بره؟ بعد هم سریع چادرش را سرش کرد. باهم رفتیم دم در. بنده خدا از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین. مادرم سلام کرد و گفت: حاج خانوم بفرمایید تو مادر شهید رادپی بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد: خانم کریمی، علیرضا رو آوردن؟ مادر گفت: معلوم نیست،احتمالاً، مادر شهید رادپی گریه‌اش گرفت و گفت: حتماً آوردنش، دیشب خواب دیدم حضرت زهرا س جلوی مسجد ایستادند! بعد گفتند: اینجا قرار شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما را آوردن تو‌مسجد!! من هم ناخودآگاه گریه ام گرفت،همینطور مادرم. اون خانوم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خونمون برای باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه‌ات می‌یاد. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 تشییع (محمد کریمی) سه روز بعد به گره های شهدا را از تهرا
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 همسفر مادر حمیدرضاکریمی مدتی است تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود. با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا.گفتم: حالش خوب نیست روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه. بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینه‌اش باشه پرداخت می کنم. هرچی گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می‌کردند. وقتی برگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی‌دونم! داداش تو که نمی ذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل را حل کنی! فردا صبح، دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام، خبریه! شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده! مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم‌. من وسط یک بیابان نشسته بودم. با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز توی دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سر حرکت می‌کردند‌. ردیف پشت سر هم. لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا آمد جلو دستم رو گرفت توی بیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا، من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر این هم حرم آقا امام حسین علیه السلام! ضریح رو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می‌کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می‌یاد. هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت در حالی که تا یکی از قرص ها را هم نخورده بود. اصلاً هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم، دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد! 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 همسفر مادر حمیدرضاکریمی مدتی است تدفین علیرضا گذشت. از بن
بسم رب الشهدا و صدیقین🌷 حضور محمد کریمی اوایل دهه هشتاد بود. وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا، نزدیک مزار دیدم حدود ده تا خانم محجبه سر قبر نشسته اند. مشغول دعای توسل بودند. تعجب کردم. آن‌ها را نمی‌شناختم. خواهرانم این موقع روز اینجا نمی‌آیند‌. من هم از همان جا فاتح خواندم و برگشتم. یکبار دیگر هم این ماجرا پیش آمد. این بار تعدادشان بیشتر بود. ولی به هر حال رفتم کنار قبر شروع به خواندن فاتحه کردم. وقتی خواستم برگردم یکی از خانم‌ها جلو آمد. گفت: ببخشید،شما پدر این شهید هستید؟ گفتم: من برادرشون هستم. پدرش مرحوم شده. گفت: ما دانشجوهای دانشگاه اصفهان هستیم. هفته یکبار با هم، سر مزار شهید کریمی می‌آئیم و دعای توسل می خوانیم. کمی مکث کردم. با تعجب پرسیدم: شما که با این شهید نسبتی ندارید؟ چرا اینجا می آئید، چرا سر قبر شهدای دیگر نمی‌خوانید! جواب داد: یکی از این خواهرای که الان فارغ التحصیل شده ما رو آورد اینجا. این برنامه را ایشان راه‌اندازی کرد. بعد ادامه داد: آن خواهد گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی اش به وجود می‌یاد. هیچ راه چاره ای نداشته. تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد، توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده‌. برای همین وارد گلزار شهدا می‌شه. شروع می‌کنه با شهدا حرف زدن. بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می‌گیره. با خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب میشه و دعای توسل می‌خونه. فردای آن روز و هم به طرز عجیبی مشکلش حل میشه. 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهدا و صدیقین🌷 حضور محمد کریمی اوایل دهه هشتاد بود. وسط هفته به طور اتفا
بسم رب الشهداء و صدیقین🌷 وصیت نامه علیرضا در شانزده سالگی و سه ماه قبل از شهادت وصیت نامه خود را نوشت. وصیت نامه او در مجموع حماسه شهید در همان سال به چاپ رسید. به قسمت‌های از آن اشاره می شود: 《 هرگز آنان که در راه خدا کشته می شوند مورد نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند.》¹ به نام خدا و با سلام و حضرت مهدی (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و تمام کسانی که در راه اسلام خدمت می‌کنند. شکر خدا را می نمایم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسنم و در تاریکی جهل از دنیا نروم. انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوردیم و درود بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم. آری امام کاری بس عظیم کرد. باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود. ____________________________ ۱.سوره آل عمران آیه ۱۶۹ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂