🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
بعد نقشه ای را باز کرد و گفت : شما باید از سمت چپ گردان امام حسین علیا السلام از معبر میدان مین عبور کنید. بعد هم از کانال ها رد بشین
دقت داشته باشید که بعد از میدان مین، یه جاده شنی عمود بر خط مرزی در این منطقه قرار داره که تصرف اون جاده خیلی مهمه، در کنار این جاده یک دیوار بتونی کوتاه، شبیه یک سیل بند قرار داره ، شما تا اونجا عمل کنید . از پشت سیل بند در اختیار یکی دیگر از لشکر هاست.
بعد ادامه داد: اطراف جاده تپه های کوتاهی قرار داره که بالای اکثر اونها سنگر های عراقیه ! از این منطقه که رد بشین به خط دوم عراقی ها میرسید . در این مسیر گردان امام باقر علیه السلام نیز همراه شما خواهد بود .
****
پس از پایان جلسه زود تر از علیرضا رفتم پیش بچه های گروهان ، یکی از بچه های محل من را صدا کرد و گفت : تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟
باتعجب گفتم: منظورت چیه ؟!
گفت : دیشب تو چادر خوایش نمیبرد. حرفهای هم میزد که عجیب بود ، من پرسیدم : علیرضا این حرفها یعنی چی؟
گفت : فردا پس فردا خیلی از ما نیستیم ، اون موقع می فهمی !!
***
ساعت ده شب بیستم فروردین، حرکت بچه ها شروع شد بعد از مدتی پیاده رویی رسیدیم به یک خاکریز ، از ان عبور کردیم و به یک ستون نشستیم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
علیرضا مرتب شوخی میکرد و جوک میگفت روحیه بچه ها را تقویت میکند. بعضی از بچا ها بخاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند .
علیرضا هم برای انها جمله حضرت امام را میگفت که ؛ مهم انجام تکلیف است، نه گرفتن نتیجه .
صدای تیر اندازی های پراکنده شنیده میشد ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود ، من هم که در انتهای ستون بودم، رفتم و خوابیدم روی خاکریز . به اسمان پر ستاره نگاه میکردم . دقلیقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام !
کمی ترسیدم .ولی نمیشد از محل استراحت گذشت .همین طور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله امد و خورد توی کلاهم !!
نفهمیدم چطوری از روی خاکریز پریدم پایین . بدنم به شدت میلرزید . توی سکدت شب دیدم همه بچه های انتهای ستون میخندند .
با تعجب گفتم ؛ چیه !؟ خنده داره؟ ! یکی از بچه ها با خنده گفت : فکر کردی تیر به کلاه اهنیت خورد ؟!
تعجب من را که دید ادامه داد: علیرضا با سنگ زد به کلاهت ! گفتم :علی ،خدا خَفَت نکنه ، من که نصفه جون شدم ....
هنوز جمله من تموم نشده بود که یک گلوله امد و دقیقا خورد به همان جایی که خوابیده بودم . همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می کردند . علیرضا گفت کار خدا رو می بینی!
لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد . ما به همراه گردان امام باقر علیه السلام نزدیک به دو کیلو متر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلو متر به سمت دشمن ، ان هم از داخل معبر میدان مین .
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
معبر کامل پاکسازی نشده بود . برای همین چندتا از بچه ها شهید و محروح شدند . با این حال به انتهای معبر رسیدیم . به نزدیک سنگر های دشمن
برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت : گروهان یکم به سمت جلو ، گروهان دوم ( حضرت اباالفضل علیه السلام )به سمت چپ ، و کروهان سوم به سمت راست .
موانعع وحشتناکی سر راه بچه ها بود . اما سختی بسیار از انها عبور کردیم . درگیری شروع شد .
من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم . این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود. بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود .
با شلیک های اولین تیر بار عراقی ،بچه ها روی زمین نشستند . علیرضا داد زد : ار پی جی زن ، وَخی بزنش !
گلوله های اول و دوم ار پی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد .
بچه ها همه بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند .
چند سنگر تیر بار را زدیم و پس از عبور از کانال ، رسیدیم به جاده شنی، این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می امد .
قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.
سمت چپ ما در صد متری جاده ،یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت . فهمیدم سیل بند است . در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت .
تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک میشد . علیرضا گفت : اینطوری نمیشه ! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها .
با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگر های تیر بار را خاموش میکرد .
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃علیرضا جلو میرفت ماهم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم.
حدود پانصد متر حلو تر یکدفعه یک تیر بار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست .
چند نفر روی زمین افتادند . بیسیم را دادم به یکی از بچه ها و با شلیک ار پی جی تیر بار را خاموش کردم .
همین که امدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده !
به هر دو پای علی تیر خورده بود نشستم زخمش را ببندم .
در حالی که شدید درد میکشید مرا قسم داد و گفت تو رو خدا حرکت کن و برو.
با چفیه زخم پاهاش رو بستم بعد هر سه خشاب و دوتا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم.
بی اختیار قطرات اش از چشمانم سرازیر شد .
من مجبور بودم علی را رها کنم و به دنبال بچه ها بروم.
ما باید سریع خودمان را با ستاد فرماندهی عراق در خط دوم میرساندیم .
حدود یک کیلومتر جلو تر رسیدیم به مقعر فرماندهی نیرو های عراقی، هر سه گروهان به هم ملحق شدیم. خیلی از بچه ها توی راه مانده بودند.
گردان ما نصف شده بود . اما لطف هدا سنگر ها را پاکسازی کردیم و همانجا مستقر شدیم .
اللّهمَّ صلِّ عَلی محمّدً وَآلِ محمّد وعَجِّل فرجهم
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
تنها مسیریهای استان هرمزگان
❖ا ﷽ ا❖ #خطبه_فدکیه1⃣1⃣ [فاطمه(س) جایگاه مهاجران و انصار را باز میشناساند] آری، شما در آن روز ب
❖ا ﷽ ا❖
#خطبه_فدکیه 2⃣1⃣
[فاطمه(س) خیانت مهاجران و انصار را در «سقیفه» گوشزد میکند. ]
🔰 اما هنگامی که خداوند سرای پیامبران را برای پیامبرش برگزید و جایگاه برگزیدگانش را منزلگاه او ساخت،
ناگهان کینههای درونی و آثار نفاق در میان شما ظاهر گشت و پرده دین کنار رفت.🔥
🔹 گمراهان به صدا درآمدند و گمنامان فراموش شده، سر بلند کردند.
نعرههای باطل برخاست و در صحنه اجتماع شما به حرکت درآمدند.
شیطان سرش را از مخفیگاه خود بیرون کرد و شما را به سوی خود دعوت نمود. 😈
و شما را آماده پذیرش دعوتش یافت و منتظر فریبش!❌
سپس شما را دعوت به قیام کرد و سبکبار برای حرکت یافت!
♨️ شعله های خشم و انتقام را در دل های شما برافروخت و آثار غضب در شما نمایان گشت.
⛔️ و همین امر سبب شد بر غیر شتر خود علامت نهید و سرانجام به غصب حکومت پرداختید.
در حالی که هنوز چیزی از رحلت پیامبر نگذشته بود، زخم های مصیبت ما وسیع و جراحات قلبی ما التیام نیافته💔
و هنوز پیامبر صلی الله علیه و آله به خاک سپرده نشده بود، بهانه شما این بود که «میترسیم فتنه ای برپا شود»❗️
و چه فتنهای از این بالاتر که در آن افتادید؟
🔥و همانا دوزخ به کافران احاطه دارد.
چه دور است این کارها از شما!
ادامه دارد...
#فاطمیه
#نشردهید
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
❖ا ﷽ ا❖
#خطبه_فدکیه 3⃣1⃣
[فاطمه(س) خیانت مهاجران و انصار را در «سقیفه» گوشزد میکند. ]
راستی چه می کنید؟ و به کجا می روید⁉️
با این که کتاب خدا قرآن در میان شماست، همه چیزش پر نور، نشانههایش درخشنده، نواهیاش آشکار، اوامرش واضح، اما شما آن را پشت سر افکنده اید‼️
آه که ستمکاران جانشین بدی را برای قرآن برگزیدند. 😔
❌ و هر کس آیینی غیر از اسلام را انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد. و در آخرت از زیانکاران است.
🔹 آری، شما ناقه خلافت را در اختیار گرفتید، حتی این اندازه صبر نکردید که رام گردد و تسلیمتان شود.
🔸ناگهان آتش فتنه ها را برافروختید و شعلههای آن را به هیجان درآوردید.🔥
و ندای شیطان اغواگر را اجابت نمودید و به خاموش ساختن انوار تابان آیین حق، و از میان بردن سنّتهای پیامبر پاک الهی پرداختید.😈❌
به بهانۀ گرفتن کف از روی شیر، آن را به کلی تا ته مخفیانه نوشیدید.❗️
👈(ظاهراً سنگ دیگران را به سینه می زدید، اما باطناً در تقویت کار خود بودید.)
▪️برای منزوی ساختن خاندان و فرزندان او به کمین نشستید.
ما نیز چارهای جز شکیبایی ندیدیم؛ همچون کسی که خنجر بر گلوی او و نوک نیزه بر دل او نشسته باشد!💔😔
ادامه دارد...
#فاطمیه
#نشردهید
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 قرارگاه خاتم دولت سازندگی است
🔹سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی : قرارگاه خاتم محور و منشاء تولید عزت برای سپاه است. اصلاً کلمه پیمانکار برای قرارگاه خاتم، کلمه ای سخیف می باشد.
#مرد_میدان
#سعید_محمد
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
مسیح به یک دم ؛
و تو دم به دم ؛
شفا میدهی ؛
" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّكَ الفَرَج "
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
#حکمت311
قال(علیه السلام ):
لانس بن مالک وقد کان ...
🔰چون به شهر بصره رسید خواست انس بن مالک را به سوی طلحه وزبیر بفرستد تا آنچه از پیامبر درباره آنان شنیده یادشان آورد، انس سر باز زد وگفت: من آن سخن پیامبر را فراموش کردم.حضرت فرمود : اگر دروغ می گویی خداوند تورا به بیماری برَص دچار کند که عمامه آن را نپوشاند.
💝@tanhamasirhormozgan