eitaa logo
تنها مسیریهای استان هرمزگان
552 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
54 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @Tejareh4437 تنها مسیر جاییست که می تواند هرفردی را باهر تفکر وسلیقه ای را به آرامشی عالمانه برساند. ارائه مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر در کانال زیر⬇️ https://eitaa.com/tanhamasirhormozgan
مشاهده در ایتا
دانلود
قال(علیه السلام ): انَّ هذا الامرَ... 🔰مردن از شما آغاز نشده، وبه شما نیز پایان نخواهد یافت.این دوست شما به سفر می رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرهارفته، اگر او باز نگردد شما به سوی او خواهید رفت. 💝@tanhamasirhormozgan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅هدف باید دو ویژگی داشته باشد... ⏪هدف باید هم دست نیافتنی باشد تا انسان بلند همت را جذب کند،👌 ⏪و هم دست یافتنی باشد تا انسان را از رسیدن به خود ناامید نکند.❌ ✨تقرب به خدا تنها هدفی است که هم بلند است و هم می‌توان به آن رسید.✔️ ❌ بقیه اهداف نه بلندند نه تحقق یافتنی، هر چه بیشتر به آن‌ها دل می‌بندی بیشتر از آن‌ها دور می‌شوی.⛔️ @tanhamasirhormozgan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽سخنرانی اتمام حجت خداوند متعال با خانم هایی که حال دینی شون خوب نیست و بهانه میارن😊 @tanhamasirhormozgan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کافه_کتاب بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 تشییع (محمد کریمی) سه روز بعد به گره های شهدا را از تهرا
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 همسفر مادر حمیدرضاکریمی مدتی است تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود. با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا.گفتم: حالش خوب نیست روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه. بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینه‌اش باشه پرداخت می کنم. هرچی گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می‌کردند. وقتی برگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا مادر نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی‌دونم! داداش تو که نمی ذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل را حل کنی! فردا صبح، دیدم مادر زودتر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام، خبریه! شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده! مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم‌. من وسط یک بیابان نشسته بودم. با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز توی دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سر حرکت می‌کردند‌. ردیف پشت سر هم. لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا آمد جلو دستم رو گرفت توی بیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا، من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر این هم حرم آقا امام حسین علیه السلام! ضریح رو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می‌کردم که یکدفعه از خواب پریدم. من مطمئن هستم علیرضا با من می‌یاد. هفته بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت در حالی که تا یکی از قرص ها را هم نخورده بود. اصلاً هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم، دیگر به آن داروها احتیاج پیدا نکرد! 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 تفحص محمد کریمی یک ماه از تدفین علیرضا گذشت. شب رفتم مسجد. بعد از نماز یکی از بچه‌های بسیج گفت: ممدآقا، یه آقائی چند روزه دنبال شماست. می گه بچه‌های تفحص لشکر امام حسین علیه السلام هست و با شما کار مهمی داره! تو فکر بودم. یعنی چی کار داره؟ داشتم از درب مسجد بیرون می‌رفتم. یه دفعه آقائی آمد جلو و سلام کرد. گفت: از بچه‌های تفحص هستم و با شما کار دارم. با هم رفتیم منزل. بعد از کمی صحبت های معمول و یاد کردن از جبهه‌ها گفت: علیرضا کریمی فرزند باقر برادر شماست، درسته؟! با تعجب گفتم: بله، چطور مگه؟! ایشان ادامه داد: پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟ من با تکان دادن سر صحبت‌هاش را تایید می‌کردم. ایشان ادامه داد: پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم! در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم. همه توجهم به صحبت‌های ایشان بود. با تعجب نگاهش می‌کردم. ایشان ادامه داد: بچه‌های تفحص مدت‌ها بود که در منطقه فکه شمالی کار می‌کردند. خیلی از شهدا را پیدا کردند. اما چند روزی بود که هر چه جستجو کردیم شهیدی پیدا نمی شد. از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچه های اصفهان به منطقه شرهانی منتقل می‌شوند و بچه‌‌های لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد. شب آخری توی مقر، مجلس دعای توسل برپا کردیم. بچه ها، خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش را در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود اشک می‌ریخت. برادر غلامی از جانبازان شیمیایی و مسئول تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس، با گریه دعا کرد و گفت:خدایا ما اومدیم اینجا که از همین منطقه فکه کربلایی بشیم! ما رو حاجت روا کن! فردا، صبح زود بود که بچه‌های آن لشکر آمدند. وسایلشان را هم آوردند. ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم. وقتی آماده حرکت شدیم. دیدم برادر غلامی با بچه های تازه وارد بحث می‌کنه. رفتم جلو دیدم میگه: شما چند ساعت به ما وقت بدیدن، ما فقط تا جاده شنی می‌ریم و برمی‌گردیم! مسئول گروه جدید موافقت کرد. از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشه! 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم. رفتیم سمت جاده شنی. با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم؟! برادر غلامی سریع با پای مصنوعی خودش راه می‌رفت. گفت:این دفعه فرق داره. خود شهید گفت بیاید دنبالم!! یک دفعه ایستاد و گفتم: چی؟! اما برادر غلامی سریع حرکت می کرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده؟! ایشون همین‌طور که راه می‌رفت، گفت دیشب یه پسر بچه با چهره معصوم و دوست داشتنی به خوابم آمد و گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش هم تو خواب نشونم داد. بعد از قول شهید گفت: باد، خاک را از روی بدنم کنار زده، الان موقعش شده که من برگردم! مادرم هم خیلی بی تابی می‌کنه. بعد گفت: من هم اسم شما هستم. بیا که تو حاجت روا می‌شی!! با تعجب داشتم به حرفای برادر غلامی گوش می‌کردم. با عبور از تپه ها رسیدیم به جاده شنی. کمی جلو رفتیم. بعد در نقطه‌ای ایستادیم. ده متر از جاده فاصله گرفتیم. برادر غلامی نشست و با دست خاک های رملی و نرم را کنار زد. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد. بعد هم برگشت به سمت من گفت: زیارت عاشورا همراه داری؟! گفتم: آره، بعد هم کتاب دعا را دادم به ایشان. روش برادر غلامی این بود که هر شهیدی را پیدا می‌کرد، کنار بدنش زیارت عاشورا می خواند. اما هرچه گشت زیارت عاشورا در این کتاب دعا نبود! بعد گفت: هرچه شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد. بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمی‌دانم چرا، اما تقریبا بجز استخوان های پا تمام استخوانهای این شهید خرد بود!! برادر غلامی به من گفت: برو عقب! من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید. من هم رفتم سراغ بچه‌های تعاون از روی شماره پلاک، فهمیدم که اسم این شهید علیرضا کریمی است. مدتی بعد دوباره با برادر غلامی به همان محل رفتیم و شروع به تفحص کردیم من کمی فاصله گرفتم و آقای غلامی آنجا تنها بود. یک دفعه صدای انفجار، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست‌. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد. نفهمیدم، تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود. در همان منطقه فکه به قافله شهدا پیوست. بچه ها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان رساندند پیکر شهید را به عقب منتقل کردیم. @tanhamasirhormozgan 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارشنبه ها نسیم جمکرانت🕌 به دل ها می دهد حال و هوایی نشسته بر لب شیعه همین ذکر کجایی یا اباصالح کجایی💚😔🙏 أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِک ألْفَرَج 🙏 💚☘💚☘💚☘💚☘💚
قال(علیه السلام ): ایُّهاالنَّاسُ... 🔰ای مردم! باید خدا شما را به هنگام نعمت همانند هنگامه کیفر، ترسان بنگرد، زیرا کسی که رفاه وگشایش را زمینه گرفتار شدن خویش نداند، پس خود را از حوادث ترسناک ایمن می پندارد و آن کس که تنگدستی را آزمایش الهی نداند، پاداشی را که امیدی به آن بود از دست خواهد داد. 💝@tanhamasirhormozgan