📌اولین باری که کرمان رفتیم سر مزار حاجی، تقریبا یک سال پس از شهادتشون بود. فضا خیلی عاطفی و احساسی و قشنگ بود. من دو تا پسرامو نگه داشته بودم تا خانمم بره زیارت.
یه دختر خانمی اومد نزدیک من و گفت آقا میشه ازتون مصاحبه بگیرم؟
گفتم باشه و اومدم جلوی دوربین. هر چیزی که میگفتم ناخودآگاه و کاملا غیر عمد، یه چرت و پرت مسخره از آب درمیومد و میخندیدن.
عمدا نبود به جان خودم و خیلی دوست داشتم جدی باشم و شان مزار شهدا حفظ بشه. ولی نمیشد. یهو دخترخانمه گفت حرف دلت با حاجی چیه؟...
اینجا بود که بغض راه گلومو گرفت😣. دو سه جمله با همون حالت احساسی و اشک آلود داشتم میگفتم که محمد مهدی ما پاش گیر کرد به سیم و همینجور داشت سیمو با پاش میکشید.
دوربین و میکروفون و نور داشتن می افتادن و در شرف نابودی بودن. من با چشمان پر از اشک، شیرجه زدم بچه را بگیرم. دختره هم شیرجه زد دوربینو گرفت.😂
این شد که دوباره خنده و دیوانه بازی شروع شد.
احساس کردم حاجی انگار میگه آخه جوجه تو رو چه به حرف احساسی؟ خودت باش و یه چیزی بگو که زوار و این بچه های مصاحبه گر خوشحال باشن.
اینجا بود که من مسیر زندگی خودمو پیدا کردم. 😅
حالا جدای از شوخی، به طنز در جبهه فرهنگی انقلاب کمتر از کار درام جدی و احساسی توجه میشد. الآن کمی بهتر شده ولی باز کم توجهی ها هست.
ما هم خدا را شاکریم که بدون این که لیاقت داشته باشیم، در این مسیر قرار گرفتیم.
شما هم در این مسیر، با نشر آثار، و دعوت دوستاتون به طنز مدیا، ما را حمایت کنید.
#صبح_حاج_قاسمی تون به خیر
یا علی...
✍ علی اصغر موذنی