eitaa logo
طنزک
364 دنبال‌کننده
377 عکس
124 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ من! 🔸 اولین سالی که می‌خواستم به پیاده روی اربعین برم سال 92 بود که مدتی قبلش شهرهای عراق دومینو وار به دست داعش سقوط کرده بودن. رو همین حساب دولت ایران اجازه داد ایرانیا بدون تشریفات اداری خاصی و حتی بدون ویزا و گذرنامه برن زیارت تا بگه تو عراق من رئیسم و امنیت همه رو تأمین می‌کنم و البته واقعا هم اتفاق امنیتی نیفتاد. برای همین جمعیت فوق العاده ای وارد عراق شدند از جمله افغانستانیها. به شهادت کسایی که سالای قبل رفته بودن همیشه غذاهای مواکب اضافی میومد و التماس می کردن بیاید بخورید اما ایندفعه گاهی ناهار کم هم میومد و صف های طولانی تشکیل می شد و یک مورد دیدم بر اثر حمله مردم به سینی غذا، غذاها روی زمین ریخت. به هر حال فرستادن گُتره‌ای مردم همین نتایجم داره. ولی باز تو شب که بیشتر مردم خواب بودن مواکب به التماس میفتادن که بیاید غذاهای ما رو بخورید. 🔸 یکی از همراهای ما دکتر داروخونه بود و برای مقابله با آلودگی هوا در عراق با خودش چند ماسک آورده بود ولی من ماسک رو برای حفاظت از سرما می‌زدم. سال اول پیاده رویم بود و بی تجربه بودم. با بقیه راه می‌رفتم و نمی‌دونستم باید گاهی به پاها کش و قوس بدم تا تو سرما خشک نشن. از طرف دیگه می‌گفتم آبی که تو لیوان معمولا می‌ریزن و به زوار میدن معلوم نیست تمیز باشه و آب هم کم می‌خوردم مگر آب معدنی اگه گیرم میومد. خلاصه روز دوم که پیاده رویمون از 4 صبح شروع شد و از روز قبل هم استراحت کافی نداشتم به پادرد مبتلا شدم. حوالی ظهر حدود سی عمود از دوستانم جلوتربودم و باید منتظرشون می‌موندم. بنابراین یه ظرف غذا گرفتم و روی صندلی مشغول خوردن شدم. 🔸 بعد از چند دقیقه بلند شدم و پاهام از شدّت خشکی حتی بسیار سخت جا به جا می‌شدن. خودمو رسوندم نزدیک خیابونی که مردم توش پیاده می‌رفتن. اول یه کم چشمام سیاهی رفت ولی این طبیعی بود. چون گاهی آدم که یه مدتی یه جا می‌شینه و بعد بلند میشه یه کم چشماش سیاهی میره و بعد خوب میشه. ولی سیاهی چشمم زیاد شد و زیاد شد تا خیلی زیاد شد! از حال رفته بودم. 🔸 تو همون حال از حال رفتگی! یه چیزی دیدم که فرقی با خواب نداشت. اونطور که تو ذهنم مونده و البته شاید دقیق هم نباشه یک منظره درخت و جاده بود که شاید بیشتر به سیاهی و خاکستری می‌خورد همراه با صدای پس‌زمینه کلاغ! و پر زدن چن تاشون که قارقارشون آرامش‌بخش بود! کلا فضای آرامش‌بخشی داشت. خب تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگم تموم شد! 🔸 به هر صورت مثل خوابایی بود که آدم توش متوجه نیست کی بوده و اینا چیه. تا اینکه صداها و تصاویر اطرافم رو به وضوح رفت. چشمام باز شد و تازه فهمیدم چی شده. دیدم کوله م رو کنارم گذاشتن و عینکم هم روشه و یک ایرانی هم به صورتم آب می پاشه و چند عراقی هم اطرافم هستن. تیپ و هیئت ایرانیه هنوز توی ذهنمه. کوله پشتی داشت و یک سربند و یک پرچم هم به کوله پشتیش چسبیده بود. انگار یک بسیجی رزمنده بود که مستقیم از جبهه میومد! 🔸 عینکم رو برداشتم و گفتم: حالم خوبه برید. اما اون جوون ایرانی که واقعا خدا خیرش بده دوباره عینکم رو از چشمم برداشت و شروع کرد به خرما خشک دادن به من. چند خرما به من داد و گاهی یه کم آب و دوباره خرما. می گفت: مشت مشت بخور و به صورتم آب و گلاب می پاشید. من گفتم: چطور شد بیهوش شدم؟ گفت: این اتّفاق برای سربازها هم میفته که یک مدتی می شینن و دوباره وایمیسن بعد و بیهوش میشن. البته من می‌دونستم فقط این عامل نبود و احتمالا نرمش‌نکردن و سرما و استراحت کافی نکردن و آب کافی نخوردن توش دخیل بود. خرماها رو از هسته هاش جدا می کرد و مشت مشت به من می داد. گفتم: گرمیم می‌کنه! گفت: باید بخوری تا حالت جا بیاد. اونقدر به من خرماخشک داد تا خرماهاش تموم شد. بعد که مطمئن شد دوستام به زودی میان گفت همینجا بمون تا حالت خوب بشه و بقیه پارچ آب رو هم دستم داد. 🔸 شب هم به موکب شباب امیرالمؤمنین علیه السلام در عمود 1041 رسیدیم و مقابل اونجا یه ایرانی بی رحم! با سه ضربه متوالی قولنجم رو شکست و به شدّت پا و دستانم رو جمع می کرد و ماساژ می داد که درد زیادی داشت ولی لازم بود. بعد انگار یه ایرانی دیگه پشت زانوی راستم رو که درد می کرد و موجب شده بود لنگ بزنم با ماساژ برقی ماساژ زیادی داد. اون مشت و مالا کار خودشو کرد به طوری که فرداش کاملا خوب شده بودم. پ.ن: تو بعضی روایات خواب به مرگ تشبیه شده با این تفاوت که مدت زمان خواب کوتاهه ولی مرگ نه. خلاصه باید با دیدن خواب به یاد مرگ بیفتیم و آمادگی پیدا کنیم. بنابراین همه خوابا به نوعی تجربه نزدیک به مرگن. تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ منم شبیه خواب بود ولی به هر حال خواب نبود. راستی کسی شماره عباس موزونو داره؟!😁😎 @tanzac