نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادهاند! دکتر پشت سر هم پرندهها را پرتاب میکرد و میمونها را درهم میکوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جانباختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت میخوام مزاحم بازیتون میشم. اصلا دهنم بیحس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خندهاش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غشغش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. دربارهاش بد قضاوت کرده بودم. فکر میکردم بیشعورترین آدمِ درمانگاه اوست!
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 3
همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت میگرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا میگفتم. ناسزاها عموما شخص دکتر را هدف گرفته بود و به خانوادهاش کاری نداشت. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفتهای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونهام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناریام بلند شد و رفت سراغ موبایلش. تصویر را نمیدیدم اما از صدا میشد حدس زد چه میکند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ میخورد او هم بدنش را به همان سمت خم میکرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. شست دست راست را محکم روی پدال گذاشته و زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و همزمان به چپ و راست خم میشد. اما این ها هیچ کدام مشکل اصلی نبود. مشکل این جا بود که از دهانش صدای موتور تولید میکرد! با همان دهان نیمهجان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجرهتون فشار بیارید» با این که واضح بود دارم فحش میدهم ولی توهین برداشت نکرد.
بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که میداد مسئول پذیرش درمانگاه هم میفهمید الان با چه سرعتی میراند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر میبرد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل میگفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیختهترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «دکتر من درکتون میکنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنتهای بعدی» با بیاعتنایی جواب داد: «حرف نزن. بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت میلرزید. شک نداشتم انتقام باخت ماشینی را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران و ناراحت روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی میخواندم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 4
همان طور که دهانم را باز کرده بودم، مریم سمت چپم قرار گرفت و دکتر در سمت راست. مته مخصوص را برداشت. یک شلنگ ضخیم به مریم داد و گفت: «بکن تو حلقش» دهانم را با تمام ظرفیت باز کردم. کمی خیرهخیره نگاهم کرد و با ابروهای درهمکشیده گفت: « بیشتر باز کن» گفتم: «دکتر بیش از این دیگه جزء آپشنهای تمساحه!» با تمام قدرت مته را داخل دندان عقل فرو کرد. حس کسی را داشتم که مته را داخل دندان عقلش فرو میکنند. بیحسی کامل نبود و درد میکشیدم. دستم را گرفتم بالا تا بس کند. توجهی نکرد. انگشت میانه دست راستم را بالا آوردم که یک دقیقه صبر کند اما برداشت دیگری کرد و مته را با قدرت بیشتری به بدنه دندان فرو نمود. مریم با شلنگ، دهانم را جاروبرقی میکشید. یک دفعه دکتر از کار ایستاد. دستگاه را خاموش کرد و به طرف کمد رفت. دهانم پر از خون و درد بود. با همان حال زمزمهوار گفتم: «دکتر! طوری شده؟» نگاهش روی گوشی بود. جواب داد: «نه یادم رفت سِیو کنم!» این بار قصد کردم خانوادهاش را هدف بگیرم اما به حرمت ماه رمضان چیزی نگفتم. برای سیو کردن باید آنلاین میشد. بعد از چند ثانیه ور رفتن با گوشی گفت: «اینجا نت ندارم. میرم بالا»
به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریضها داره گاندی به هندیها نداشت.» گفت: «بلبلزبونی نکن. میخواهی کس دیگهای بقیهاش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «آره خدا خیرتون بده» به سرعت به طرف راستم آمد و مته را برداشت. فریاد زد: «زینت! بدو بیا.»
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 5 (آخر)
زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر میرسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لبهای آویزان. بیشتر میخورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش میخواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخمآلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه، بهارنارنج واسه سردی معده و از این حرفها» چهرهاش نشان میداد حرفم را باور نکرده. مریم میخواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خونریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر میزنه» از مقدار احترامی که به بیمار میگذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام میرسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط میخواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمهبیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش میکردم که چرا بیشتر مسواک نزدم!
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
پیشگیری!
چند سال پیش تو ماه رمضون نزدیکای مغرب رفته بودم بازارچه خرید کنم. مغازهداره نشسته بود رو صندلی، شاگردشم کنارش وایساده بود. گفتم: «آقا ببخشید یه دستمال کاغذی بدید.» شاگرده رفت دنبال دستمال کاغذی و یه ذره کشش داد. اوستاش یکهو فریاد زد: «دِ فلان جاس!» بر اثر این فریاد شاگردش بنده خدا چسبید به دیوار مغازه و تعادلشو از دست داد و خورد زمین و خشتکش پاره شد. رو کردم به مغازهدار و با لبخند گفتم: «آقا چرا داد میزنی. حالا یه خورده دیرتر چیزی نمیشه که.» با صدای بلند جواب داد: « آقا شما حرف بیخود نزنی ... » یکهو پریدم تو حرفش: «بله ببخشید حق با شماست!» مبادا یه چیزی هم بار من بکنه که کرد! سریع جنسمو گرفتم برگشتم. خلاصه تو ماه رمضون دم افطار نرید خرید که ملت گرسنهاند و میدرند آدم رو!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#کنترل_خشم
@tanzac
منطقه دور افتاده - 1
حدیث داریم کسی رو به خاطر چیزی سرزنش کنی از دنیا نمیری مگه این که همون سرت بیاد. ما هی تو فجازی گفتیم سلبریتیها با آمبولانس میرن و میان سر خودمون اومد. برای تبلیغ ماه رمضون با آمبولانس داشتیم میرفتیم. خدایا شکرت! یادم باشه از این به بعد بنزسوارها و میلیاردرها رو سرزنش کنم ...
از یه جایی به بعد دیگه جاده طوری شده بود که آمبولانس هم نمیتونست بیاد، مجبور بودیم پیاده بریم. هر نفر با یه راهنما جدا شد و رفت. من هم با آقای محتشمی به سمت روستاشون رفتم. مسئول جذب گفته بود: «میفرستمت جایی که تا حالا هرکی رو فرستادم فرار کرده.» تا اینجاش که خوب بوده، سختیش فقط این بود که با دشداشه نمیشد از روی سنگ و صخره رد بشی. مدام یه دستم به کیفم بود یه دستم به دشداشه که عین زمان قضای حاجت بالا گرفته بودم.
روستای خیلی زیبایی بود، باید عکساش رو تو اینترنت پخش کنم. شاید یکی اومد و رو کوههای اینجا هم ویلا ساخت. ویلا که بیاد به برکتش آب و برق و گاز هم میاد و مردم روستا هم استفاده میکنن. خدا رو چه دیدی شاید صاحب ویلا هلیکوپتر نداشت و راه آسفالته هم کشیدن!
چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امامزاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون میخونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوقزده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه.
خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سورههای اول قرآنه یا آخرش.
ادامه دارد ...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 2
قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحهای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی میپرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمیتونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون میدیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی.
بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه میکردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیکتر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشونکشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس میکردم داره در مورد یه حیوون صحبت میکنه اما همین که داشت نجاتم میداد راضی بودم.
گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.»
خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاجآقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچههامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشمهام گرد شد و بهش خیره شدم.
ادامه دارد ...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 3
بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای اینها کار فوق العادهای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه.
بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونهشون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراهشون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده.
یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره.
داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت.
ادامه دارد...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac