eitaa logo
طنزک
363 دنبال‌کننده
377 عکس
124 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه از اینا تو خونه داری ‏من درکت میکنم که نتونی درس بخونی رفیق @tanzac
اقتصاد برتر آسیا در کنار اقتصاد برتر آمریکای لاتین @tanzac
فقط خدا کنه نگه "اللهم احشره مع چاوز" @tanzac
راز ایجاد شغل با یک میلیون را برداشت و برد! @tanzac
انقلابی - 1 جای بعدی‌ای که بنا بود با مادر برویم، منزل دختری بود اهل یکی از استان‌های زُوّاری. پشت تلفن به مامان گفته بودند: «ما انقلابی هستیم. گفته باشم!» مادر ما هم گفته بود: «ما هم به انقلاب اعتقاد داریم» که مادر دختر در جواب گفته بود: «نه ما خیلی اعتقاد و التزام داریم.» تاکیدشان را که شنیدم گفتم: «بریم. احتمالا مثل خودمونن» وارد خانه شدیم. هال کوچکی داشتند و یک دست مبل رنگ و رو رفته. فرش‌ها قرمز بود. از آن قرمزها که کف خانه مادربزرگ‌ها یکی دو تا پهن است. بوی اسپند به مشام می‌رسید و صدای نماهنگ «سلام فرمانده» به گوش! صدا از اتاق کوچک ته هال می‌آمد. مادر دختر خانم زنی لاغر و قدبلند بود و پدرش کوتاه و سینه‌ستبر. در گوش مادرم گفتم: «اگه دختره ترکیب اینها باشه بیچارم» روان‌شناسی مثبت‌نگر می‌گوید هر وقت ترسیدی چیزی سرت بیاید دائما بگو من از آن نمی‌ترسم. بلکه مشتاقم باهاش مواجه شوم. شروع کردم زیر لب گفتن جمله «من زن آرنولدی دوست دارم، من زن آرنولدی دوست دارم، زن من باید رونی کلمن که نه مثل آبجی کلمن باشه» پدرش کلمه آبجی کلمن را شنید. بی‌مقدمه گفت: «آبجی کلمن، همون پارچه؟» و غش‌غش خندید. یاد شوخی‌های شوهرعمه‌ام افتادم. خواستم رفع سوء تفاهم کنم. خدا ببخشد. ذکر ابداع کردم: «نه حاج‌آقا. ذکر میگم. اعوذ من کل هم و غم. شما شنیدید آبجی کلمن» یکهو دختر خانم از اتاق آمد بیرون. با اولین نگاه فهمیدم روان‌شناسی مثبت‌نگر حرف مفت زیاد می‌زند. قدش به مادرش رفته بود و پیکرش به پدرش. به گمانم 190 قد داشت و 120 وزن. شروع کردم زمزمه کردن «اُفوضُّ امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» شنیدم مادرم زیر لب می‌گفت: «خدایا پسرمو به خودت سپردم» دخترک که چه عرض کنم، دختر کُبری و عُظمی، کنار مادرش روی مبل نشست. صدای ناله مبل را بعد از شکستن ستون فقراتش شنیدم. نگاهی به دست خودم و دستان او کردم. مچ بسته‌اش از باز من بزرگ‌تر بود! انگشت کوچکش از شست من بزرگ‌تر بود و شستش، دو سوم مچ من ضخامت داشت. البته اگر با هم زیر یک سقف می‌رفتیم خدا را شکر دعوا نداشتیم. چون در اولین دعوا، کارم را می‌ساخت! قرار شد چای بیاورد. از ترس گفتم: «نه زحمت نکشید. خودمون می‌ریزیم» می‌ریزیم؟ چرا باید در خانه کسی که تازه دو دقیقه هست با هم آشنا شده‌ایم برای خودمان چای بریزیم. این چه مزخرفی بود من گفتم! دختر خانم اخمی کرد که تا مرز شب‌ادراری پیش رفتم. می‌گویم مرز، چون هنوز وقت خواب نشده بود که بفهمم از مرز هم عبور کرده‌ام یا نه! بعد از یک دقیقه با سینی چای برگشت. اولین نفری که با چای پذیرایی شد من بودم. سینی را که جلویم گرفت دیدم عکس یکی از شهدای معروف جنگ را کف سینی کار کرده‌اند. چای را برداشتم. هنوز نماهنگ سلام فرمانده به گوش می‌رسید. البته با صدای ملایم. قُلُپی از چای نخورده بودم که مادرم گفت: «خوب اگه اجازه بدید دختر و پسر برن با هم صحبت کنن» پدرش مثل دسته شیر گاز، کله را به سمت مادر دختر برگرداند و منتظر اذن فرمانده ماند. قبله عالم رخصت فرمودند و به اتاق رفتیم. ادامه دارد ... @tanzac
وقتی دیکته رو مجازی پاس می‌کنی @tanzac
انقلابی - 2 اتاق، کوچک بود. کفش زیلوی آبی پهن کرده بودند. دو پشتی جگری در سمت راست و چپ اتاق گذاشته بودند. کنار پشتی سمت راست، لپ‌تاپش را گذاشته بود روی یک میز کوتاه. از همان‌ها که ملاهای مکتب‌خانه‌ها جلوی‌شان می‌گذاشتند. از اسپیکر لپ‌تاپ هنوز سلام فرمانده پخش می‌شد. یک پاکت فریز پر از خاک به دیوار چسبانده بود. رویش نوشته بود: «مناطق عملیاتی فکه» کنارش یک نارنجک عمل‌نکرده بود و کنار نارنجک عکسی از جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان. بیشتر یادواره شهدا بود تا اتاق خواب. صدای اسپیکر کامپیوتر را قطع کرد. روسری‌اش، چفیه‌ای مشکی بود. خودش بحث را شروع کرد: «این واسه عمومه. جانبازه. تو خواستگاری‌هام سر می‌کنم» چفیه خیلی نو بود. این نشان می‌داد یا عمویش اخیرا جانباز شده یا من اولین خواستگارم! خودش مدیریت جلسه را به دست گرفت. به خلاف دیگر جلسات خواستگاری که معمولا من می‌پرسیدم و طرف مقابل جواب می‌داد، اینجا او بازجو بود و من متهم! خیلی قاطع گفت: «شروع می‌کنم» کاغذی از لای کتاب نظام سیاسی اسلام مرحوم مصباح یزدی را که روی طاقچه و کنار قرآن بود برداشت. لحظه‌ای به آن نگاه کرد و نخستین سوال را پرسید: «شما مقلد کی هستید؟» خدای من! مرجع تقلید من چه ربطی به تفاهم و عدم تفاهم ما دارد! پرسیدم: «ببخشید میشه سوال‌تون رو تکرار کنید؟» با لحنی شمرده، طوری که انگار دارد با یک گاو نر زبان‌نفهم حرف می‌زند پرسید: «عرض کردم شما مقلد کی هستید؟» معلوم بود مقلد رهبری است اما اگر می‌گفتم مقلد ایشان نیستم احتمالا واکنش تندی نشان می‌داد. از طرفی نجات، در صداقت است. دل را به دریا زدم و صادقانه گفتم: «آیت الله سیستانی» ابروهایش را به نشانه تعجب بالا انداخت. انگشتان دستش را در هم فشار داد. صدای ترق تروقش آمد. به نظر می‌رسید دارد برای اولین سیلی آماده می‌شود! چرا؟ سیستانی که جامع الشرایط است و با انقلاب هم بد نیست. دستانش را از هم باز کرد و ابروهایش سر جای خود برگشت. با لحنی عاقل اندر گاو گفت: «عجب! من فکر کردم شما انقلابی هستید.» فایده‌ای نداشت. توپخانه را روشن کرده بود و می‌زد. بهترین دفاع هم که حمله است. بنابراین با شجاعت گفتم: «از نظر شما کسی مقلد آقای سیستانی باشه ضد انقلابه؟» گفت: «نه ولی معلومه انقلابی نیست. مگه میشه کسی آقا رو ول کنه بره سراغ کس دیگه. بگذریم. سوال بعدی: شما صحبت‌های مقام معظم رهبری رو از چه طریقی دنبال ...» نگذاشتم سوال را کامل کند: «از طریق اینترنت» و بعد پقی زدم زیر خنده. ابروهایش به هم گره خورد. چشم‌هایش ریز شد و دستش را به هم فشرد. گفت: «مگه من با شما شوخی دارم؟» خنده روی لبم خشک شد. خودم را جمع و جور کردم و جدی گفتم: «نه عذر می‌خوام» با ابروی گره‌شده ادامه داد: «بار دیگه حرفی بزنی که بوی توهین به عقاید منو بده از خونه پرتت می‌کنم بیرون. البته بعد از شکستن دست و پات» تا سی ثانیه سکوت معناداری حاکم شد. می‌دانستم حرف بزند عمل می‌کند. کسی که در اتاق خوابش نارنجک ‌دارد لازم باشد دست ضد انقلاب را می‌شکند. اصلا خبری از لطافت دخترانه در او نبود. روی تخت خوابش ملحفه سبز پررنگی پهن بود. از همان رنگ که نیروهای نظامی می‌پوشند. خودش هم شلوار پلنگی پوشیده بود. به نظر می‌آمد آماده است به عملیات خوانده شود. به شمایلش می‌خورد سابقه حضور در سوریه را هم داشته باشد. خدایی با آن هیبت، البغدادی هم باشی زهره می‌ترکانی! در همین فاصله، مادرش دو رانی پرتقال خنک آورد. خیلی لازم بود. داغ کرده بود و باید آرام می‌شد. ادامه دارد ... @tanzac
انقلابی – 3 رانی‌ها را از مادرش گرفت و دوباره نشست روی زمین، روبروی من. یک رانی را باز کرد و دیگری را جلوی من گذاشت. با ابروهایی که مثل شمشیر و غلافش در هم فرو رفته بودند گفت: «اگه خواستید بخورید» و خودش رانی را هورت کشید بالا. من هم منتظر فرصتی بودم تا کار آبمیوه‌ام را تمام کنم. بر اساس راهبرد بهترین دفاع، حمله است گفتم: «ببخشید شما می‌دونستید این رانی‌ها رو عربستان تولید می‌کنه؟ هر قُلُپ شما گلوله‌ میشه تو شکم بچه‌های یمن» قوطی رانی را گذاشت کنار بشقاب. چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: «اینها ایرانیه. سوال دیگه؟» گفتم: «هیچی. خوب هستید؟» بی‌درنگ جواب داد: «الحمد لله. بخورید رانی‌تون رو» با هزار ترس و لرز آبمیوه را باز کردم و سوراخ کوچکش را لب دهانم گذاشتم. هنوز چند قطره پایین نرفته بود که یکهو گفت: «پرسیدم صحبت‌های آقا رو چطور دنبال می‌کنین که نمک بی‌جایی ریختید. ولی من فیلم صحبت‌های ایشون رو دانلود می‌کنم، گوش می‌کنم، نکته برمی‌دارم و بعد با دوستام مباحثه می‌کنیم» یکهو بلند شد و رفت سراغ کمد. ترس تمام وجودم را فراگرفت. اگر نانچیکو دربیاورد چه؟ اگر با اسلحه کمری، کارم را بسازد چه؟ قطعه شهدای خواستگاری هم نداریم حداقل شهید به حساب بیایم! ناگهان دفتری سبز درآورد که روی جلدش، عکسی از علی‌اکبر رائفی‌پور چسبانده بود. مقابلم نشست و دفتر را باز کرد و روبرویم گرفت و گفت: «همه جلسات آقا رو یادداشت و مباحثه کردم. آبی‌ها فرمایش آقاست و مدادی‌ها نکاتیه که با دوستام بهش رسیدیم» حجم مدادی‌ها بیش از آبی‌ها بود. مثلا رهبری فرموده بود: باید ساختار اقتصاد مقاوم شود و این‌ها سه نکته از آن بیرون کشیده بودند. با شوخی گفتم: «آقای قرائتی هم تو تفسیرش از یه جمله دو تا برداشت ...» نگذاشت جمله‌ام تمام شود. اخمی بهم کرد که اخم قبلی‌اش لبخندی دلبرانه بود: «درباره توهین به عقایدم هشدار داده بودم. فقط به حرمت مادرتون دست روتون بلند نمی‌کنم» سرم را انداختم پایین. هر واکنشی غیر از این خطر مرگ به همراه داشت. گفتم جو را عوض کنم – اگر چه عوض کردن جو آنجا مثل عوض کردن کانال تلویزیون در زمان اذان بود! – پرسیدم: «شخصیت سیاسی مورد علاقه شما کیه؟» گفت: «سوال خوبیه. به احترام سوال‌ خوب‌تون راهنمایی می‌کنم خودتون بفهمید. شخصیت محبوب من یه آدم به شدت محبوب و منصفه» گفتم: «منظورتون محمدجواد ظریفه؟» با دست راستش چنان قوطی رانی را فشار داد که مچاله شد. مثل پرایدی که به آغوش تریلی رفته. با لحنی فریادگونه گفت: «اسم اون خائن رو تو خونه ما نیارید! عکس شهید به دیواره» ادامه دارد ... @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دو فصل رو به بدبختی خوندی و هنوز ده فصل مونده @tanzac
انقلابی - 4 (پایانی) دوباره سرم را پایین انداختم. تنها راهِ حفظِ جان بود که شرعا واجب است. فقط می‌خواستم این مراسم احمقانه تمام شود تا فلنگ را ببندم. ادامه داد: «گفتم محبوب و منصف. اسم اون نامرد رو میارید؟» گفتم: «شرمنده. خودتون بفرمایید.» گل از گلش شکفت. با لبخند به بسته خاکی که به دیوار چسبانده بود خیره شد گفت: «حاج سعید قاسمی. حاضرم بمیرم ولی ایشون زنده باشه» زیر لب گفتم: «ان شاء الله» خدا را شکر نشنید و جان به در بردم. سرش را که از روی دیوار به سمت من برگرداند پرسید: «انگیزه شما از ازدواج چیه؟» مِن و مِن کردنم شروع شد. از آن سوال‌های مسخره است! اگر جواب صریح بدهی با لگد به بیرون پرتاب می‌شوی و اگر دروغ بگویی ... راستش اهلش نیستم. تصمیم گرفتم دو پهلو جواب بدهم که خر و خرما را با هم به دست بیاورم. گفتم: «مردها معمولا میگن آرامش ولی کسی به ریشه آرامش اشاره نمی‌کنه. من هم ترجیح میدم نکنم.» احساس کردم اولین بار در این گفتگوی تهدیدآمیز از پاسخم خوشش آمد. لبخندی کم‌رنگ روی لبش نقش بست و البته خیلی زود محو شد. گفت: «ریشه آرامش در معنویته. انگیزه من هم از ازدواج اینه که زن شهید بودن رو تجربه کنم» جمله آخرش جمله نبود. خمپاره بود. نه خمپاره نبود، راکت کاتیوشا بود؛ از همان سنگین‌ها که ارتش بشار روی سر القاعده می‌ریزد. این بابا واقعا مرا دشمن تکفیری فرض کرده بود و داشت وظیفه جهاد را به جا می‌آورد. بی‌توجه به رنگ صورت من و رعشه‌ای که به تنم افتاده بود ادامه داد: «می‌دونید انتظارم از شما چیه؟» دو دستم را از هم باز کردم و کف‌شان را رو به بالا گرفتم و گفتم: «لابد این که برم زیر تانک» لبخندی محو زد. با همان نیمه‌لبخند گفت: «حالا نه به این صراحت. ولی آماده باشید. من قبول نمی‌کنم شوهرم در امنیت باشه و مردم لبنان و فلسطین زیر آتیش اسرائیل. لازم بشه باید برید» دیگر طاقتم تمام شد. بلند شدم. خودم را به خدا سپردم و از او خواستم اگر در این خواستگاری کشته شدم شهید به حساب بیایم. با شجاعتی که نظیرش را قبلا در خودم ندیده بودم و البته بعدا هم ندیدم! به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «شما فقط باید با فرمانده‌های مقاومت فلسطین ازدواج کنید و الا حروم می‌شید» این را گفتم و بی‌اعتناء به این که ممکن است در مسیر خروج کشته یا مجروح شوم سریع از اتاق بیرون رفتم و به مادرم اشاره کردم که بلند شود. او هم خداحافظی کرده و نکرده، قوطی رانی‌ نیم‌خورده‌اش را روی بشقاب گذاشت و از منطقه جنگی خارج شدیم. @tanzac
از مرحله تجدید فراش، رسیدیم به دوران تجدید کِراش! @tanzac