eitaa logo
طنزک
364 دنبال‌کننده
375 عکس
123 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
حواست به کارت باشه با برادرم داشتیم شیشه‌ی ایوان خانه را تمیز میکردیم. هر کدام یک روزنامه دستمان گرفته بودیم و داشتیم دو طرف شیشه را تمیز میکردیم. قشنگ روبروی هم هم بودیم. من اینور شیشه و او آنورش. با دقت داشتم روزنامه را به شیشه میکشیدم که یکهو بهم خیره شد و دو دستی زد توی سرش. فکر کردم نکنه مثل آن دفعه‌ای کش شلوارم دررفته ولی سرجاش بود. آمد تو و سریع لباسش را عوض کرد و داشت میدوید برود بیرون. گفتم «چی شده؟» گفت: «پلاسکو آتیش گرفته» یک نگاه به روزنامه دستم کردم گفتم: «بابا این مال پنج ساله پیشه» یک نفس راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت شد فکر کردم هنوز نساخته دوباره آتیش گرفت. خب پس این هیچی. حداقل الان که لباس عوض کردم برم دلار بخرم.» گفتم: «دلار چرا؟» گفت: «اینجا نوشته دلار گران میشود» گفتم: «بابا از پنج سال پیش تا حالا سه بار گرون شده. دیگه دلار خودشم بخواد بره بالا از لحاظ جسمی تواناییشو نداره.» گفت: «اَه. اینها هم که همه اش تکراری میزنند» رفت دوباره پای پنجره. منم آن صفحه را انداختم دور و یک صفحه که پشتش خبر نبود و فقط آگهی و جدول بود برداشتم. داشتم پاک میکردم دیدم هی بهم میگوید: «شیشه.» منم فکر میکردم شیشه کثیف است، هی محکمتر میکشیدم ولی باز میگفت: «بابا شیشه.» انقدر محکم کشیدم که شیشه داشت محو میشد. باز گفت: «بهت میگم شیشه» اعصابم خورد شد بهش گفتم: «چی میگی؟» گفت: «بابا. سه‌ی عمودی. نوشته قبل از هفت، دو حرفی. جوابش شیشه.» دیدم دارد جدول پشت روزنامه را حل میکند. عصبانی شدم و ولش کردم رفتم. ولی این رسم کار کردن نیست. آدم باید اول از همه حواسش به کاری که میکند باشد. @tanzac
پدر احتیاط جهان این رفیق ما آقا سعید اعتقاد عجیبی دارد که پول پای نیروی خدماتی نباید داد و خودش باید همه کارهای منزل را انجام دهد و شیشه‌های خانه را باید خودش تمیز کند حتی اگر ساکن طبقه دوازدهم برج باشد. یک روز دم عید به خانه‌اش رفتم دیدم که لب پنجره ایستاده و دارد پنجره‌ها را تمیز میکند. هر چه گفتم نرو خطرناک است فایده که نداشت هیچ، بدتر لج میکرد. اینطرف شیشه که تمام شد رفت طرف رو به خیابانِ شیشه. کلا روی لبه پنج سانتی پنجره ایستاد و شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ی دو متری. هر چی هم شیشه بالاتر میرفت کارش سخت‌تر میشد. دیگر به هر جان کندنی بود داشت آن بالاها رو پاک میکرد. یک پایش روی لبه پنج سانتی پنجره بود، یک پایش هم روی لبه لانه‌ی یاکریمی که آنجا بود. با دستش هم یک چیزی گرفته بود که اصلا نمیدانست چیست، زبانش هم به شیشه چسبانده بود که نیافتد. خلاصه اوضاعی داشت. کم کم ملت آمدند برای فیلم و سلفی گرفتن. حتی یک هلیکوپتر اومد از طرف برنامه عملیات غیرممکن فیلم میگرفت. اصلا جو به هم ریخت. به دقیقه نکشید که فیلمش توی اینترنت بارگذاری شد با هشتکهای مختلف مثل: «پشت پرده زندگیِ مرد عنکبوتی، مدل 2021خودکشی از پشت، شرط بندی برای اینکه چه کسی میتواند پشت شیشه پنجره را بلیسد، اعتراض مدنی به سبکِ "هر ایرانی یک لیس به پشتِ شیشه". » توی همان وضعیت با زبون چسبیده بود که یکهو یکی با بالابر آمد ازش مصاحبه کند. از حسش توی این لحظه میپرسید. اینم که نمیتونست زبونش را از شیشه برداره همونجوری شروع کرد به صحبت کردن باهاش. اون مصاحبه‌گر هم که به جز صدای اَاَ اَاَ با تفِ اضافه چیزی نمیشنید، خودش شروع کرد به ترجمه کردن حرفهاش و از تأثیر آب شدن یخهای قطب شمال بر نوعِ راه رفتن پنگوئنها شروع کرد تا انقراض خرس تایلندی در نروژ. همینجوری داشت تحلیل میکرد و مردم سلفی میگرفتند که مردم دیدند یکی دیگر آنطرف خیابان تا کمر رفته توی دودکش داره دودکشش رو تمیز میکنه، همه رفتند سراغ آن بی‌احتیاطِ بی... . آخه احتیاط هم چیز خوبیه. یک کم مراعات کنید بد نیست. @tanzac
مهمان‌نواز اولین بار بود که برای مهمانی به خانه‌شان می‌رفتیم. ما پنج نفر بودیم و آنها چهار نفر. وقتی مادرشان داشت غذا را آماده می‌کرد به پسر ده ساله‌اش می‌گفت: «کوفت‌خورده‌ها! خودمون چهار تا رون و این لاشخورها پنج تا» از مهمان‌نوازی‌اش حسی وصف‌ناپذیر بهم دست داد که البته من باهاش دست ندادم و سریع گذر کرد! سفره را چیدند. زرشک‌پلو با مرغ. بشقاب‌ها را جلویمان گذاشت. هر بشقاب دو کف‌گیر. باید سعی می‌کردی سیر شوی. روی بشقاب پلوی خودشان، یک قاشق مرباخوری روغن حیوانی ریخت و به ما کره گیاهی داد! این حجم از تحقیر فقط در استخبارات عراق برای رزمنده‌ها اتفاق می‌افتاد. وسط غذا گفت: «ای وای! نوشابه یادم رفت» بلند شد و از یخچال دو نوشابه کوچک زرد برداشت و ریخت توی پارچ. جلوی چشم ما بقیه پارچ را با آب خنک پر کرد و گذاشت جلوی‌مان. تا حالا نوشابه آبی نخورده بودم. مزه یخ در بهشت می‌داد. البته یخ در دوزخ با مسمی‌تر است برای آن نوشیدنی. زرشک‌پلو که چه عرض کنم زهرمارچلو را کوفت جان کردیم و مترصد فرصت که فرار کنیم. گفت: «کجا؟ می‌خوام بستنی بیارم.» تعارف کردیم و نپذیرفت. یک بستنی آورد که مزه‌اش ترکیب شیر خنک و شکر زیاد بود. حالم به هم خورد. از خانه شان خارج شدیم و تصمیم گرفتیم دیگر برنگردیم. مامان در مسیر بازگشت می‌گفت: «اینها سر ارث با ما یه اختلافی داشتن. تو مهمون‌داری نشون‌مون دادن» @tanzac
فرش‌شویی + 90 هزار تومن؟ چه خبرشونه؟ چه خـــبـــرشونه؟ مگه چقدر تاید می‌زنن واسه هر فرش؟ ول کن. مگه مجبوریم؟؟ تو این کرونایی یه بار باید بیان دم در تحویل بگیرن و یه بار بیارن و ... . خودمون می شوریم خیلی هم بهتر از بیرون. - مرد! کار ما نیست. مگه یادت نیست پارسال موقع فرش شستن، روی تایدها لیز خوردی و افتادی زمین و کوفته شدی؟ تا یک ماه نمی تونستی بری توالت فرنگی. + خوب باشه. طوری نشد که. به جاش رفتم توالت ایرانی. تازه تجدید خاطره هم شد. - بله ولی زحمت من زیاد شد که باید هر روز تا ته حیاط می اومدم و هنرنمایی حضرتعالی رو برطرف می‌کردم. + خوب تو هم حالا جلو بچه‌ها ... من نمی‌دونم. امسال فرش‌ها رو خودمون می‌شوریم. خیلی هم بهتر از بیرون می‌شوریم. (سه روز بعد) - عه بابا! این لکه قهوه‌ای چیه این گوشه فرش؟ + چیزی نیست بابا. نور افتاده. - نور قهوه‌ای؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟ + عه دخترم بیا پایتخت 7 شروع شد! @tanzac
حس نوستالژیک! -پدر! پدرجان! پدر بزرگوار! -چیه بچه باز مهربونانه صدام می کنی؟ -من؟ من همیشه عاشق شما بوده، هسته و خواهم بود. شما بهترین پدر دنیایی از هر جهت! -خب حالا انقد زبون نریز. چی می خوای؟ -هیچی می دونید که الان نزدیک عیدیم. -خب؟ -خب دیگه. مردم دم عیدی میرن کفش و لباس نو می خرن. منم پول می خوام. -عزیزم امسال کروناس گفتن تو خونه بمونید. مردمم نباید برن. -باباجون پارسالم برام هیچی نخریدید. -خب پارسالم کرونا بود. -یعنی چه کفشم له شده. -کفشای قدیمی بابابزرگو بپوش. سالمه. حس نوستالژیک مردمم زنده می کنه. چون مال سی چل سال پیشه. -بلیز شلوار چی؟ -بلیز شلوارای قدیمی خودتو بپوش. اینجوری هی حس نوستالژیک خودت زنده میشه. هی زنده میشه. هی زنده میشه... -چه راهکارای فوق العاده ای! واقعا ممنون! ولی بابا واقعا چرا بهم پول نمیدید؟ _چون بی پولم و این بی پولی حس نوستالژیک منو زنده می کنه. یادم میاد وقتی با مادرت ازدواج کردم آه در بساط نداشتم ولی دو تایی با نیروی عشق و امید به زندگی جبرانش کردیم. الانم برو تلاش کن کار کن پول دربیار تا امید به دست بیاری و کفش نو و بلیزشلوار نو. (پسر در حالی که چشمانش از شدت شادی و امید می درخشد با هدف تلاش برای بقا در زندگی از صحنه خارج می شود.) @tanzac
همکاری - شَتَرَرَرَرَق! + چی شد؟ - چیزی نیست باباجون من خوبم. + کی حال تو رو پرسید میگم صدای چی بود؟ - هیچی اون آینه قَدّیه بود جهازی مامان که رو میزتوالت بود... + خب؟!!! - حسابی با رایت تمیزش کردم. + خب؟ - بعد از رو میز ورش داشتم و زیرشم حسابی تمیز کردم. + خب بعدش؟ - هیچی دیگه وقت جا‌ به جاکردنش رو میز پام لیز خورد و آینه از دستم افتاد و خورد و خاکشیر شد. اولش یه خورده نگران شدم ولی الان خوبم. + پسر تو کِی می خوای یاد بگیری درست کار کنی؟ کِی می خوای بزرگ بشی؟ اصلا کی ازت خواسته کار که چه عرض کنم خرابکاری کنی؟ - خود شما دیگه. گفتین تا کار نکنی کار یاد نمی گیری. + من گفتم؟ من بیخود گفتم. پروردگارا! به پدران جامعه ما یاد بده هر نصیحتی را به هر کسی نکنند و بر فرزندان بی عرضه یا تازه کارشان نظارت کافی داشته باشند. - الهی آمین! @tanzac
در راستگویی نجات است شنیده بودم که نجات در راستگویی است. واسه همین تصمیم گرفتم واقعیتش رو به بابا بگم. گفتم «بابا جون راستش پولی که داده بودید باهاش کلاس زبان ثبت نام کنم با رفقا رفتیم پارک جوجه زدیم. ببخشید ...» چند ثانیه سکوت کرد و فقط خیره شد. همین طور خیره‌ نگاهم کرد. بعد لبخند ملیحی زد و گفت: «عیب نداره پسرم. همین که راستش رو گفتی یک دنیا ارزش داره. حالا بیا جلو» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «بیا بهت میگم» با خودم گفتم: «احتمالا می‌خواد بزنه زیر گوشم.» تو دلم خیلی بدم اومد ازش. آخه چرا می‌خوای بزنی وقتی راستش رو بهت گفتم؟ رفتم جلو. سرم رو گرفت تو آغوش و پیشونیم رو بوسید و گفت: «افتخار می‌کنم که یه همچین پسر راستگویی دارم.» خجالت کشیدم از قضاوت زودهنگامی که درباره‌اش کرده بودم. خدایا منو ببخش. من همیشه درباره دیگران بد قضاوت می‌کنم. با خیالی آسوده و خوشحال، یک لحظه چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم بازدم رو بیرون می‌دادم که سیلی بابا پخش زمینم کرد. دست سنگینی داشت و این بار هم سنگ تموم گذاشت. گفتم: «اون بوس چی بود و این چک چیه؟» با لحن محمد کاسبی گفت: « اون بوسه واسه صداقت بود و این چک مال بی‌شعوری. تا یاد بگیری دیگه شهریه کلاس زبان رو جوجه نکنی تو شکم رفقای کوفت‌خوردت!» همونجا فهمیدم: «گاهی دروغ واقعا به مصلحته!» @tanzac
امامِ مُنجی!! یارو میگه سید یمانی‌ام و با فیسبوک جواب طرفدارا رو میده! مثلا بهش پیام میدی میگی: «سلام من فیلتر شکنم جواب نمیده میشه بیای واتساپ؟» بعد جواب میده: «من به اعمالت ناظرم اگه فیلترشکن نداری الان چطور داری به من پیام میدی اسکول!» بعد بهش میگی: «خب منظورم اینه که سرعتش کمه! همه که مثل شما خارج نشین نیستن!» یارو هم میگه: «نه هر شیعه باید یک فیلترشکن خوب داشته باشه!» لابد کرامتش هم اینه که با هات اسپات از یوتیوب، "ارباب حلقه‌ها" دانلود کنی کمتر از بارگذاری تصویر تو ایتا حجم مصرف میشه! خلاصه یارو اندازه نخود چرخ نشده فلافل شعور نداره ادعای نجات جهان رو میکنه!😂 #ابراهیم_کاظمی_مقدم #مهدویت #آخرالزمان #انتظار @tanzac
هم‌بند حجت خدا! یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شب‌نامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف می‌کرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید: در زندان با یک امام زمان هم‌بند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی می‌کردیم و در بوفه ساندویچ می‌خوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرط‌بندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیس‌بندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بی‌خیال ادعاهایش شود. گفت: «من می‌تونم پیش‌بینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخ‌کرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک می‌خوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیب‌زمینی آب‌پز و تخم‌مرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد ...
می‌شنیدم چه می‌گوید: «خدایا تو رو به حرمت اجداد طاهرینم، تو رو به قداست نبی مکرم اجازه نده این نامردها که من رو مظلومانه زندانی کردن جلوی بیدار شدن این جوون رو بگیرن. خدایا نور هدایتت رو بر قلب پاک این جوون بتابون و این کمترین رو سربلند کن. برحمتک یا ارحم الراحمین» از سجده بلند شد تمام صورتش خیس اشک بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. لحظه‌ای در دلم گفتم: «نکنه حق با این باشه. نکنه تا الان درباره‌اش خطا می‌کردم.» متوجه تردید من شد. شال سبزش رو بست به دور کمر و گفت: «نگران نباش. ما اهل بیت بخشنده‌ایم. کسی خطا بکنه دستش رو می‌گیریم و به روش نمیاریم.» گفتم: «خدا حفظ‌تون کنه و به من بصیرت بده.» تا موقع شام، در استرس بودم و نگرانی. نکند در این ایام حرمت حجت خدا را زیر پا گذاشته باشم. بالاخره استرس تمام شد و چشم بصیرتم باز. شام را آوردند: املت گوجه با پیاز! @tanzac
این دیگه اسمش انتظار نیست! یک رفیقی داشتیم که یک تعریف متفاوتی از مقوله انتظار داشت. چند سال پیش که روز نیمه شعبان افتاده بود جمعه، مطمئن میگفت که نیمه شعبان حتما آقا ظهور میکنه. انقدر مطمئن بود که رفته بود کلی چک کشیده بود برای تاریخ شانزده شعبان. هر چی میگفتیم بابا نکن، میگفت: «آقا که بیاد دیگه هیچکی بدهکار نیست.» بهش جواب میدادم: «اولا از انتظار که نمیشه سوءاستفاده مالی کرد؛ ثانیا اگه واقعا تاریخ ظهور آقا رو بدونی که دیگه اسمش انتظار نیست.» ولی گوش نمیکرد که نمیکرد. البته بعد از نیمه شعبان که چکهاش برگشت خورد و یک مدت بیخیال قضیه انتظار شد ولی سال بعد که عاشورا افتاد جمعه، دوباره گفت که قطعا آقا میاید. هرچی آیه و روایت میخوندیم که تاریخ برای ظهور تعیین نکنید ولکن قضیه نبود. حتی سر این قضیه شرط بست که اگه آقا نیامد، عَلَمِ صد کیلویی هیئت را برمیدارد... . آقا نیامد و او ساکت شد. البته نه از شرمندگی، بلکه از کمردرد زیاد. بعد از یک ماه دوباره شروع کرد. بعدا فهمیدیم که چون آن یک ماه تقویم دمِ دستش نبود چیزی نگفت.
دیگر کارش شده بود گشتن دنبال جمعه های مناسبت دار تا رسید به سالی که جمعه هیچ مناسبتی نداشت. از آن سالها که تمام تعطیلات وسط هفته هستند و بعضیها هم کلا در بین التعطیلین به سر میبرند. بنده خدا رفت انواع و اقسام تقویمهای مناسبتی گرفت. مناسبتها اسلامی پیدا نکرد. رفت سراغ مناسبتها ایران و مصر و هند و چین باستان. آنجا هم چیزی گیرش نیامد رفت سراغ مناسبتهای غربی. چند وقت فقط برایش داشتیم توضیح میدادیم که هالوین ربطی به ظهور ندارد. میگفت: «نه. اینکه ظالمین جهان به وحشت بیافتن خودش ربطه دیگه.» یک چیزی گفت که خودش هم فهمید حرف مزخرف هم حدی دارد. @tanzac