خدا، شاه، میهن - 3 (قسمت آخر)
🔸این «فرح آمد» از آن جملات است. یعنی تیتر شود در حد «شاه رفت» ماندگار است. دختری بیست و یکی و دوساله، با لباس ماکسی کرمی، دمپایی رو فرشی سفید و گردنبندی سنگین از طلا. ناخنهای دست و پایش را لاک صورتی زده بود. از همه اینها عجیبتر این که حجاب نداشت! موهایش را که تا وسط کمرش رسیده بود باز گذاشته بود. «خدایا! من اینجا چی کار میکنم؟ این کیه دیگه؟ نیان جمعمون کنن؟» اینها جملاتی بود که از ذهنم میگذشت. زیر گوش مادرم شروع کردم غرغر کردن که اینجا کجاست منو آوردی و از این حرفها.
🔸پدر دختر متوجه پچپچ من و مادرم شد. انگار فهمیده باشد درباره چه چیزی حرف میزنیم گفت: «تو خونه ما آزادی کامله. خانمم حجاب میذاره دخترم نه. فردای براندازی باید بتونیم همدیگر رو تحمل کنیم.» خدا وکیلی همان لحظه اگر به اطلاعات سپاه زنگ میزدم جلسه سران سلطنتطلب را به جرم طراحی براندازی به هم میزدند و ما را هم میبُردند جایی که عرب نی انبون مینوازد، طوری که به ترور دانشمندان هستهای هم اعتراف کنیم. ولی چه میشد کرد؟
🔸چند ثانیه در همان وضعیت نشستیم. از خجالت سرم را پایین انداخته بودم. مادرم حسابی ترسیده بود. بنده خدا فکر میکرد هر لحظه ممکن است ساواکیها بریزند. فرصت و حوصله هم نبود برایش توضیح دهم بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد و دیگر خبری از ساواک نیست و هر چه هست لطف و مجاهدت سربازان گمنام است! پدر دختر وقتی دید سرم را پایین انداخته و هیچ نمیگویم خواست مثلا پدری کرده باشد. گفت: «حیفه چند کلمه با هم حرف نزنین. پاشید برید تو اتاق بغل.»
🔸بلند شدم و دختر هم. او جلو افتاد و من پشت سرش میرفتم. به اتاق پشت پذیرایی رفتیم. همان جایی که فرح از آنجا آمده بود. اتاق بزرگ و زیبایی بود. دور تا دورش را کاغذ دیواری آبی کمرنگ کار کرده بودند. یک میز کامپیوتر به همان رنگ و یک لپ تاپ اپل روی میز باز بود. قبل از آن که دو صندلی قهوهای سوخته را از گوشه اتاق بیاورد مستقیم به طرف لپ تاپ رفت و چند ثانیه بعد آهنگ معروف آن مرحوم پخش شد: سلام من به تو یار قدیمی - منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم - ولی بی تو سبوی می شکستم
🔸خواست دو صندلی را بیاورد. اجازه ندادم و خودم آوردم. نشستیم. با خودم گفتم: اینها که راست کار ما نیستن بذار حداقل اون قضیه رو بپرسم. پرسیدم: «ببخشید اون عکس مرحوم مصدق توی آشپزخونه چی کار میکنه؟ شما که طرفدار شاهید» لبخندی زد که ارتودنسیاش را نمایان کرد. مثل زنجیری که معرکهگیران به کمر میبستند. گفت: «دکتر مصدق از اقوام نزدیک مادرمه. بابام گفت فقط تو آشپزخونه که کمتر ببینمش» پرسید: «شما انگار مذهبی هستید؟» جواب دادم: «در حد متعارف. تند نیستم» پرسید: «یعنی اگه ازدواج کنیم میذارید من شب عروسی دو قلپ بخورم؟» گفتم: «استوایی؟» گفت: «نه روسی اصل.» آب دهانم را قورت دادم. ادامه داد: «یا مثلا با پسرخالههام برقصم» گفتم: «پسرخالههاتون بچهاند دیگه؟» گفت: «آره بیست و یکی دوسالهاند. داداشیهامند.» گفتم: «بریم یه دوری بزنیم برگردیم؟» گفت: «بله؟» گفتم: «هیچی بریم پیش خانوادهها. حالا وقت برای صحبت زیاده.»
🔸به هال برگشتیم. روی مبلها که نشستیم پدرش گفت: «یه چیزی رو فراموش کردم. فردای براندازی، همه با هم هموطنیم. غیر از آخوندها. همهشون باید کشته بشن. شمام که با آخوندها نسبتی ندارید» گفتم: «درس خارج فقه نسبت به حساب میاد؟» گفت: «چی؟ تو که گفتی عصرها میرم دانشگاه فلسفه غرب میخونم؟» گفتم: «آره ولی صبحش میرم مسجد اعظم فقه و اصول» گفت: «خیلی بیشعوری. گم شو از خونهام بیرون. آخوند دوزاری» همین طوری که داشتیم با مامان به سوی در میدویدیم بهش گفتم: «اولا روی علماء قیمت نذار. ثانیا دوزاری اون شاهزاده ریقوتونه که چهلساله نتونسته براندازها رو متحد کنه. ثالثا نور به قبر مصدق بباره.» و سریع به طرف در رفتیم. دوید به طرف آشپزخانه. تا ما به دم در هال برسیم، برگشت و از بالای پلههایی که کفشکن را به هال وصل میکرد، شیای را به طرفم پرتاب کرد. جا خالی دادم. تکههای شیشه روی پلاستیک کفشکن پخش شد. چشمانم را ریز کردم. عکس مرحوم مصدق بود که چند تکه شد. بلند داد زدم: «به فرح جان بگو به داداشیها سلام برسونه» سریع از خانه خارج شدیم و با سلطنتطلبان وصلت نکردیم.
#علی_بهاری
#سبک_زندگی
#ازدواج
#خواستگاری
@tanzac
دوشنبههای برگی (خاطرات یک دختر غارنشین)
🔸پدر همیشه گیر میداد. اعصابم را خرد کرده بود «این جوری نرو بیرون، اون جوری برو بیرون. این رو نپوش، اون رو بپوش، آهو باش، پلنگ نباش» یک روز دیگر به سیم آخر زدم و تصمیم خودم را گرفتم: راه اندازی یک کمپین علیه باباهای گیر!
🔸بچههای غارهای همسایه هم همین مشکل را داشتند. پدران آنها هم دائما گیر میدادند و اعصاب شان را خرد میکردند. قانون گذاشته بودند دخترها باید پوست خرس بپوشند. میگفتند «اصلا چه معنی داره دختر با حیوون پوستنازک بره بیرون.» ما نمیخواستیم. خیلی گرم بود. حتی یک روز یادم هست پدرم میخواست نصیحتم کند. مرا کشاند ته غار و یک تخته سنگ بهم داد و گفت: « بشکنش » من هم راحت شکستم. دو تکه سنگ خردشده را دوباره روی هم گذاشت و گفت : « بشکنش » من هم دوباره شکستم. این کار را شش بار ادامه داد و من هم هر بار سنگها را راحت شکستم. آخرش گفتم : « بابا اون چیزی که میخوای بگی مربوط به وحدت پسرهاست نه عفت دخترها! » همان موقع مادرم با یک سیخ گوشت آمد و گفت : « به به پدر و دختر خوب با هم خلوت کردید » که بهش گفتم: « مامان اولا این دیالوگ مال ثریا قاسمیه. چرا ثریاها را میریزی تو غارها؟ ثانیا باید سینی چای دستت باشه نه آهوی کبابی. » این رو که گفتم بابام عصبانی شد و گفت: « دختره چشم سفید! برو کولر رو خاموش کن. » گفتم : « بابا ما غارنشینیم ، هنوز خونه اختراع نشده ، تو دنبال خاموش کردن کولری؟ » که یک سنگ به سمتم پرتاب کرد و گفت : «پس برو در غار رو ببند. سوز میاد»
🔸خلاصه، صحبت من و بابا به نتیجه نرسید و ما هم با بچههای مجتمع غاریمان کمپین را شروع کردیم. قرار شد یک روز در هفته به جای پوست خرس، برگ درخت انگور بپوشیم. اسم کمپین را هم گذاشتیم: «دوشنبههای برگی» خیلی شروع خوبی داشتیم. در جنگل هواخوری میکردیم. گاهی با بچههای غارهای محل میرفتیم تفریح و خلاصه خیلی حال میداد. پسر غار بغلی میگفت : «بیا بریم تو غار ما. من یه کلاغ دارم پشتک میزنه. ولی من باور نکردم و نرفتم» با بچهها صمیمی بودیم و پسرها ر ا داداشی صدا میکردیم. دو تا از بچههای گروه با هم ازدواج قهوهای کردند. ازدواج قهوهای یعنی در یک چادر زندگی میکردند ولی دستشوییها جدا بود. هر کدام یک چاله داشتند مال خودشان. اختصاصی، ویوی جنگل. ماجرای آشناییشان هم این بود که پسر به دختر گفته بود : «بیا بریم آواز آهو رو وسط جنگل تماشا کنیم» دختر هم قبول کرد و رفت و خلاصه به هم علاقهمند شدند و الان با هم خوشبختند. پدرها همچنان پیگیر بودند ما دست برداریم و ما هم کماکان فراری از نصیحتهای تکراری.
🔸پدر میگفت: «دخترم! من خیر و صلاحت رو میخوام. بیرون پر از گرگه، برگ بپوشی گرگها میخورنت» ولی گوش من بدهکار حرفهایش نبود. تازه دوستم که ازدواج قهوه ای کرده بود خیلی هم راضی بود. یکی از پسرها به من هم پیشنهاد کرد. اما من گفتم فعلا میخواهم شکارم را ادامه دهم. وقتی با پدرها به زبان خوش به توافق نرسیدیم، تصمیم گرفتند از زور استفاده کنند. یکی از پدرها، درختهای انگور را آتش زد تا ما دیگر برگ نداشته باشیم. ما هم بیانیه صادر کردیم و گفتیم دوران یکجانبه گرایی تمام شده و بلافاصله "اقدامات متقابل" را شروع کردیم. برگ انجیر را جایگزین انگور کردیم. یک کم میسوزاند ولی خوب بود. پدرها کوتاه نیامدند. درختهای انجیر را آتش زدند و ما هم شروع کردیم به کشتار خرسها. تا میتوانستیم خرس کشتیم. ما خرس میکشتیم و آن ها انجیر آتش میزدند. کمکم آتشسوزی شد. کل جنگل آتش گرفت. مادرم نصف بدنش را در آتشسوزی از دست داد. پدرم هم از غار انداختش بیرون و به جایش یک پلنگ آورد. اما مساله به همین جا ختم نشد. به خاطر شکار بیرویه خرسها، زیستبوم به هم خورد. حیوانات به جان یکدیگر افتاده بودند. حیوانات اهلی رو به انقراض رفتند. دیگر غذایی برای خوردن نداشتیم. با دست خودمان جنگل را تبدیل به جهنم کرده بودیم. مجبور شدیم آن جا را رها کنیم و به جنگلی دیگر برویم.
🔸راستی آن دوستم که ازدواج قهوهای کرده بود جدا شد. یک روز شوهرش بدون اجازه از چاله او استفاده کرد و همین زندگیشان را به هم ریخت. خدا را شکر که نرفتم آن کلاغ آوازخوان را ببینم.
🔹خلاصه هیچ وقت کمپین راه نیندازید! نه هیچ جنگلی غار خود آدم میشود و نه هیچ آهویی شبها آواز میخواند!
🔻پینوشت: این نثر طنز، اخیرا رتبه سوم جشنواره کشوری طنزپهلو را به دست آورد.
#علی_بهاری
#حجاب
#چهارشنبه_های_سفید
@tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تو استخر میگن یه دقیقه دیگه سانس تمومه. من:
@tanzac
تاریخ طبری تا فیها خالدونِ جزئیات رو میاره. مثلا رسول خدا به این تعداد عصا داشتن. اسم هرکدوم و ویژگیهاش چی بود. عبا و عمامهها و غیره.
ولی به غدیر که میرسه میشه عین روزنامههای ما نسبت به موفقیتها!
اگه روزنامه بود مینوشت:
بزرگترین اجتماع حاجیان در تاریخ!
محمد برای مردم خطبه خواند و سفارشهایی به ایشان کرد.
اما بشنوید از جدیدترین سرودههای حسان بن ثابت!
#غدیر
@tanzac