طنزک نیوز
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 #هم_نفس_با_داعش #پارت_13 وقتی برگشتم اتاقمون بچه ها رفته بودن عملیات
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_14
نغمه ( این قسمت از زبون نغمه تعریف میشه)
زنگ در به صدا در اومد و داداشم امیر علی که 7 سالشه درو باز کرد
امیر علی : نفیسه اس
با مامانم رفتیم جلو در و باهاش سلام علیک کردیم
چن تا کیسه تو دستش بود
نفیسه : دیروز با مامانم رفته بودیم خرید، دلمون نمیومد برا نغمه جون چیزی نخریم... البته مامان گفتن که خود نغمه بیاد و بپسنده ولی حدس زدیم قبول نکنین واسه همین با فروشنده ها حرف زدیم واسه تعویض
کیسه ی اول یه شال بلند تک رنگ طوسی بود با یه روسری کرم رنگ که طرح قشنگی داشت ...
تو کیسه ی دومم یه پیراهن صورتی و نهایتا یه بسته شکلات لواشکی که با دیدنش دهنم آب افتاد
_ مامانم بعد تعارفات زیاد رفت آشپز خونه تا چایی بذاره
تا مامانم رفت آشپزخونه نفیسه اشاره کرد که بریم اتاق و وسایلا رو برداشتم و باهاش رفتم...
درو پشت سر من بست
_ به بهانه ی اینا اومدم نظرتو بپرسم
همون طور که جلو آینه داشتم روسری رو سرم می کردم تا ببینم چطوریه گغتم : خب هنوز برا تصمیم گیری زوده باید با شناخت بیشتری تصمیم بگیرم..
(من قبل از بحث خواستگاری امیدو میشناختم و می دونستم پسر خیلی خوب و موجهیه، اما هیچ وفت حدس نمی زدم که مساله ی ازدواج ما دو تا مطرح بشه، جواب من مثبت بود ولی دوست نداشتم فردا روزی بهم بگن تو چقدر هول بودی)
_ تو رو خدا داداشمو رد نکنی به خدا انقدر پسر خوبیه حتی یه بار تو خونه صداشو بالا نبرده، دستش تنگ هست ولی کاری و زرنگه..
بعدش طبق معمول پا شد اتاقمو وارسی کرد... می دونستم می ره سمت کتابا و یهو یاد نامه افتادم و بلند شدم تا کتابو قبل از اینکه نفیسه برداره یه جای دیگه بذارم
بلند شدم کتابو یواشکی برداشتم چشماش سمت دیگه ای بود و کتابو که برداشتم برگشت سمت من ..
_ عه کتاب جدید خریدی
قلبم داشت از جا کنده می شد
_ ها... آره
_ ببینمش... رمانه؟
جلدشو سمتش گرفتم که گفت : بده نگاش کنم
گرفتم پشتم و گفتم حالا بعدا می خونیش سالی یه بار میای خونمون اونم بشینی کتاب بخونی؟
_ نه فقط یه نگاهی بهش میندازم
تو همین حین مامانم در زد و اومد تو
_ دخترا براتون شیرینی اوردم
_ ممنون زن دایی.... نغمه کتابو بده قول می دم سریع فقط یه نگاه بهش بندازم
مامانم بهم نگاه کرد و اشاره کرد که کتابو بهش بدم
_ باشه می دم بهت فقط بذار اول شیرینیا رو بخوریم بعدش
مامانم رفت بیرون
آروم پشت کردم بهش و داشتم پاکتو جابه جا می کردم که نفیسه دید...
کلی به خودم بد و بیراه گفتم تو دلم... یه پاکتو نتونستم از نفیسه قایم کنم، این شوهر کردنم این وسط چیه
_ خیلی کارت بده
_ می دونم... چن بار خواستما ترک کنم ولی نمی شه... خب حالا چی هست...
_ یه امانته نبابد کسی باز کندش
_ برا کیه؟... یه کم فکر کرد،....
_ نکنه واسه امید باشه...
هیچی نگفتم که خودش زود تر جواب خودشو داد
_ نه بابا امید اهل این قرتی بازیا نیست
کتابو گذاشتم جلوش که کنارش زد
_ فوضولیم نمی ذاره دیگه کاری کنم... نغمه ما از بچگی صمیمی ترین دوستای هم بودیم چرا بهم نمی گی چیه؟
_ نمی تونم بگم...
_ باشه فقط بگو برا امید هست یا نه که اگه نباشه برام مهم نیست...
داشتم فکر می کردم که می تونم دروغ مصلحتی بگم یا نه که از دیر جواب دادنم به شک افتاد ولی چیزی نپرسید ...
_ گفتم که امانته
کتابو برداشت و شروع کرد به خوندن و اگه میبردم بیرون ممکن بود مامانم ببینه که بد تر می شد.. یواشکی انداختم تو کیفم که زیپش باز بود
بعد آروم نزدیک کیف نشستم تا از حملات احتمالی نفیسه جلوگیری کنم..
_ می گم نغمه... گفتی امانت داده کسی بهت ... مگه برا خودت ننوشته پس امانت بودنش چیه.
_ نه برا من نیست فقط باید نگهش دارم..( اینکه تو اون پاکت چیه یه ماهه که معمای خودمم بود)
📌#طنزک_نیوز👇
🇮🇷@tanzaknews🇮🇷