eitaa logo
طنزیف
1.5هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
24 فایل
مجله تفریحی سرگرمی خبری و فرهنگی اجتماعی با چاشنی طنز با طنزیف غصه هاتونو پاک کنید تنظیف=پاک کردن ، پاکیزه ساختن ⛔️تبلیغ و تبادل ندایم ارتباط با مدیر ════════════ 📝 @Tanzif
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی از دور بوده، در نامه‌ای برایش نوشته: با هرکی حرف می‌زنم، حلقه‌ام را به رخش می‌کشم تا از ازدواجم بپرسد و من حرف تورا پیش بکشم… 🆔 @tanzyf ♨️
✨ 📖 زن و ببر در دهکده «دوالاهیه - Devalahia» شاه‌زاده‌ای به نام «راجه سینهه - Raga sinha» می‌زیست. زنی داشت بسیار نام‌آور، اما بداخلاق و تند خشم. روزی زن با شوهرش سخت مشاجره کرد و نتیجه آن شد که از خانه شوهر دل برکند و دو پسر خود را برداشت و به سوی خانه پدر خویش راه افتاد. از چندین دهکده و شهر گذشت و عاقبت به جنگل انبوهی رسید. نزدیکی‌های «مالایه». و در آن جنگل ببری دید. ببر هم او را دید. و دم جنبان به سوی او آمد. زن نخست ترسید. اما فوری رفتاری چون دلاوران به خود گرفت و چند بار پشت دست پسرها زد که: «چرا بر سر خوردن این ببر با هم مشاجره می‌کنید؟ فعلاَ همین یکی را دو نفری بخورید، بعد یکی دیگر پیدا خواهیم کرد.» ببر که این سخنان را شنید، با خود اندیشید که این زن حتماَ زنی دلاور است و از سر وحشت پا به دو گذاشت و گریخت. در چنین حالی، شغالی، ببر را دید و گفت: «عجب ببری که دارد از ترس می‌گریزد!» ببر گفت: «شغال عزیز! تو هم هر چه زودتر از این جا بگریزی، بهتر است. زیرا در این نواحی، آدمی‌زادی بس وحشتناک پیدا شده است. آدمی‌زادی ببرخوار. از آن آدمی‌زادها که فقط در داستان‌ها می‌نویسند. نزدیک بود مرا بخورد. تا چشمم به او افتاد از ترس گریختم.» شغال گفت: «عجب است! مقصودت این است که از یک تکه گوشت آدمی‌زاد می‌ترسی؟» ببر گفت: «من نزدیک او بودم و از آن چه گفت و کرد ترسیدم.» شغال گفت: «پس بهتر آن است که بر پشت تو سوار شوم و با هم برویم.» و جستی زد و بر پشت ببر سوار شد و راه افتادند. به زودی زن را با دو پسرش دیدند. زن باز اول اندکی یکه خورد، اما لحظه‌ای اندیشید و بعد گفت: «ای شغال ملعون! تو در روزگار پیش، هر بار سه ببر برایم می‌آوردی. حالا چه شده است که فقط یک ببر با خود آورده‌ای؟» ببر که این را شنید چنان ترسید که فوری پا به فرار گذاشت. شغال همچنان بر پشت او سوار بود. ببر همین‌طور می‌دوید و شغال سخت ناراحت بود و به تنها مطلبی که می‌اندیشید، رهایی از آن سوارکاری ناراحت بود. زیرا که ببر در اثر ترس عجیبی که داشت، از رودخانه و کوه و جنگل، چون باد صرصر، می‌گذشت. و هر دم خطر این بود که شغال درغلتد و زیر دست وپای او خرد بشود. این بود که شغال ناگهان به خنده افتاد. ببرگفت: «هیچ موضوعی برای خندیدن نیست.» شغال گفت: «اتفاقاَ موضوعی است که خیلی هم خنده‌دار است. زیرا که خوب کلاهی سر این آدمی‌زاده ببرخوار گذاشتیم و از چنگش گریختیم، اکنون من و تو در سلامتیم و او بیهوده منتظر است. اکنون مرا رها کن تا دست‌کم ببینیم کجا هستیم!» ببر بسیار خوش‌حال شد که از خطر جسته‌اند. ایستاد و شغال را رها کرد و خود از شدت خستگی افتاد و مرد. زیرا که گفته‌اند:" دانش از حیله‌های روزگار است و مرد را به جاه و جلال می‌رساند. اما کسی که از دانش بی‌بهره است، به فلاکت دچار خواهد شد. زیرا که نیروی جاهل، همیشه به دست دانشمند به کار می‌آید، هر چند نیرویی به سان نیروی فیل باشد." ترجمه و تحریر: ، 🆔 @tanzyf♨️
هدیۀ برای جشن ازدواج و به‌نقل از محمدحسین دانایی خواهرزادۀ جلال جلال وقتی دانشجوی ادبیات بود، با رفیقش به اسم عبدالحسین شیخ از سفر شیراز برمی‌گشت که با سیمین دانشور آشنا می‌شود. به نظر می‌رسد آنها قبلا اسم همدیگر را شنیده بودند، ولی آشنایی نزدیک نداشتند و برای اولین بار در این سفر همدیگر را می‌بینند. این آشنایی منجر به ازدواج آنها در سال 1329 می‌شود. از حاضران مراسم ازدواج تنها کسی که زنده است، انور‌خامه‌‌ای است. ایشان دقیقا می‌داند که در مراسم عروسی جلال و سیمین چه کسانی شرکت داشته‌اند و چه گذشته است. ایشان در خاطرات‌شان نوشته یا گفته‌‌ است که یکی از مدعوان صادق هدایت بوده که هدیه هنرمندانه‌‌ای هم برای حضرات آورده بوده، یعنی جعبه هدیه هدایت را که باز می‌کنند، می‌بینند داخل آن یک جعبه دیگر است. آن جعبه را باز می‌کنند، می‌بینند باز هم داخل آن یک جعبه دیگر است. این قضیه چند بار تکرار می‌شود تا بالاخره به آخرین جعبه می‌رسند، یک جعبه کوچک که داخلش یک عدد قاشق چای‌خوری مستعمل بوده است! این هم شوخی‌ هنرمندانه هدایت با این زوج جوان! 🆔 @tanzyf♨️
خاطرهٔ از نیما از من پرسید كه: «جلال چه می‌كند كه اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین كنم...» من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید. می‌بینید این‌همه زحمت می‌كِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانهٔ من چقدر ستم می‌كِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زن‌ها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: «مثلاً چی بخرم؟» گفتم: «مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمیِ خوشرنگ یا یك روسریِ قشنگ… نمی‌دانم، از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یك حرفِ شاعرانهٔ قشنگ بزنید كه مدت‌ها خاطرش خوش باشد. این زن این‌همه در خانهٔ شما زحمتِ بی‌اجر می‌كشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.» نیما گفت: «آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو می‌دانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه می‌خرد.» پرسیدم: «هیچ‌وقت از او تشكر كرده‌اید؟ هیچ‌وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟» نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: «نه.» گفتم: «خوب حالا اگر میوهٔ خوبی دیدید، مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید…» نیما حرفم را قطع كرد و گفت: «و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود.» نیما خندید، از آن خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما می‌رود و سه كیلو پیاز می‌خرد و آن‌ها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: «بیا عالیه.» عالیه خانم می‌پرسد: «این چی هست؟» نیما می‌گوید: «پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ‌احمد گفته.» عالیه خانم می‌گوید: «آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟» نیما بازهم می‌گوید كه: «خانمِ آلِ احمد گفته.» عالیه خانم آمد خانهٔ ما و از من پرسید كه چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد؟ من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: «خوب پس چرا این كار را كرد؟» گفتم: «خوب یك دهن‌کجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.» یك شب یادمان نیما گرفتند توی دانشكده هنرهای زیبا. قضیهٔ پیاز رو گفتم كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز - از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور 🆔 @tanzyf ♨️
زادروز 🌹 (۸ اردیبهشت ۱۳۰۰، فسا - ۱۸ اسفند ۱۳۹۰، تهران) نویسنده و مترجم خالق «سووشون» و «جزیرۀ سرگردانی» او نخستین زن ایرانی بود که به صورت حرفه ای داستان نوشت. مهمترین اثر او رمان "سووشون"است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است 🆔 @tanzyf ♨️
در ستایش پنجره‌ها... خانه‌موزه و 🆔 @tanzyf ♨️
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 او نمادی از زنان با فرهنگِ ایران است! به بهانه نخستین زن داستان‌نویس ایران، زنده‌یاد 🆔 @tanzyf ♨️
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 او نمادی از زنان با فرهنگِ ایران است! 📣 به مناسبت نویسنده و مترجم ایرانی، 🇮🇷 🆔 @tanzyf ♨️