عزیز همراهم سلام!
#خوابی_عجیب
دیشب خواب «دیدم» در یک باغ پُرثمر و استثنایی هستم.
راه «بلدم» حاج قاسم سلیمانی است؛ ولی من «او» را نمیبینم.
از محضرش پرسیدم: چه جوری شهدا «شهید» شدند چرا ما «نشدیم»؟
فرمود: «نخواستید»!
گفتم: یعنی چه؟
دستی مقابل چشمانم «تکان» داد؛ رمز شهادت برام «آشکار» شد.
مثل تشنهای که آب بخواهد محتاج شدم.
لحظهای به همین شرایط «فعلی» دنیا برگشتم.
دیدم خیلی «فاصله» هست؛ همه جا «تاریک» بود، سریع «برگشتم».
دیدم همه «شهدا» با لباس رزم خودشون، با نیممتر «فاصله» از سطح زمین، پشتسر هم به طرف «ما» میآیند.
پرسیدم: اینها کیاند؟ یکی یکی را معرفی کرد.
هر شهیدی از سکوی نیممتری میآمد پایین، باری را «بدوش» میگرفت.
گفتم: چی میبَرَند؟ فرمود: بارِ مردم...
مثلاً شهید همَّت بار میگرفت، «بلافاصله» یک نوجوانی «عین» خودش؛ در همان جایش، باری را رو «دوش» میگرفت.
گفتم: این دومیها؛ چرا کوچک شدند؟
فرمود: کوچک نشدند اینا بچههاشون هستند «رویش» هستند.
از نظر شکل و قیافه مو نمیزدند.
حاج «قاسم» تک تک شهدا را معرفی میکرد؛ ولی من اصلاً چهره حاجی را ندیدم.
محو «تماشای» شادیها و «شوخیها» شون بودم که بیدار شدم.
دیدم نیمساعت به اذان «صبح» است.
هر عزیزی که این «تعبیر» را میداند یا میشناسند کسی را که تعبیر کند، کمکم نمایند.
ممنون نگاهتاتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57