عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۲»
من «آب»آورِ خیمههایم!
«اصغرم» گلویش خشک شده بود.
از رباب «شیر» طلب میکرد.
«فریاد» کودکانه او، فقط برای رفع «عطش» بود.
آسمان را «نگاه» میکرد؛ امّا چشمانش «سیاهی» میرفت.
کی دیده بچهای «آب» بخواهد، آب را از «دستش» بگیرند؟
خدا برا هیچ «مادری» نیاورد، تشنگی «بچه»اش ببیند؛ امّا نتواند «آب» به او بدهد.
مامان «رباب»؛
«شیر زن» باادب!
تو که «حسینت» عاشقت بود.
میفرمود:
«من خانهای که در آن رباب باشد را دوست دارم»
چرا شیر به «اصغر» نمیدهی؟
رباب هم «تشنه» بود؛ شیری نبود تا اصغرش «کام» گیرد و دلبند «رباب» آرام گیرد.
«انسانیَّت» را کوفیان «چال» کرده بودند.
«غیرت» را در «نامردی» به تماشا نشسته بودند.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۳»
علمدار کربلایم...
اصغرم «فریادِ» عطش عطش سر میداد.
«گوشی» برای شنیدن نبود.
من به خیمهها «نگاه» میکردم.
به دور ارادتِ «زینب» میگشتم.
چشمان بابام علی «مرتضی» میدیدم.
که چشمان یادگار کوثر «خلقت» متوجه حسینِ «زهرا» بود.
برای من «سخت» بود، دیدن تنهایی برادر و نگاههای خواهر...
من «آب»آورِ خیمهها بودم.
زخم «گلوی» اصغر را میدیدم، زیاد گریه کرده بود.
آب میخواست. تشنه بود. «عبَّاس» بودم. میسوختم از تشنگی «علی»!
اصغرم منو صدا میزد «عمو»! تو «آب» نداری برایم بیاوری؟ مامان رباب «شیر» هم به من نمیدهد. آخه عمو، تشنهام آب میخواهم.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۴»
من «آب»آور خیمهها بودم.
اصغرم منو صدا میزد: آخه «عمو»، تشنهام آب میخواهم.
باب الحوائج بودم، «صدایش» را میشنیدم آب میخواست؛ امّا «مولای» من «تنها» بود.
خیمهها نگهبان میخواست.
از هر سو «احاطه» کرده بودند.
شمر «نعره» میزد. دختران به گوشه خیمه «پناه» میبرند.
بچهها «بازی» نمیکردند.
«دشت» بزرگ را برای بچهها بستند؛ فقط آب را نبستند، همه «زمین» را بستند.
نگاههای «قشنگ» بچهها، به سیِّد و «مولامون» دیدن داشت.
چشمان «رقیه»، به دنبال پدر بود فقط نگاه میکرد که بابا، به طرف دشمن نرود. سئوال میکرد بابا! چرا عمه گلویت را میبوسید؟
امام «من» تنها بود؛ اجازه میدان «نمیداد».
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۵»
آب«آور» خیمهها بودم.
امام من «تنها» بود. اجازه «میدان» نمیداد.
صدای گریه «اصغر» عرشیان را وادار به اعتراض نمود.
«ملائک» فوج فوج به «کربلا» میآمدند.
امان «عبّاس» بُریده شد.
خدمت «مولا» و جان خود، «حسین» رفتم.
اجازه میدان طلبیدم. فرمود: عباس «من»! میدان «نرو»! صبح تا حالا «ناله» اصغر کبابم کرده است.
«رُباب» سر به زیر میاندازد؛ هیچ به من نمیگوید.
عباس من! برای آبرسانی به گلوی «خشک» اصغر، راهی میدان شو.!
عباس «ادب» بودم. غیرت کجایی؟ دین را «ملعبه» دست خویش قرار دادند.
پسر «زهرا»، جگر گوشه «پیامبر» در بیابانی «پناه» آورده است.
«آب» را بر او بستند. اصغرش «تشنه» است. «من» عباسم، عباس بن علی بن ابیطالب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقّای ادب»
«قسمت آخر»
گفتم: «من» عباسم، عباس بن «علی» بن ابیطالب.
این را گفتم و راهی میدان شدم.
به «میدان» نرفتم، محاصره «شریعه» شکستم.
به «شریعه» رفتم تا سلام «گرم» گلوی «خشکِ» اصغر را به «آب» برسانم.
به «دریا» پا نهادم، نهر «علقم» بود. مهریه بتول سلامٌ علیک! عباسم منو ببخش! اصغر «تشنه» است، بیتابی میکند. منم تشنهام!
«آقا» هم لبانش خشکه؛ امّا بیا برویم پیش «اصغر». بیا زودتر برویم، شاید تا رفتمان، اصغر «جان» دهد.
«من» و «آب» سوار بر مرکب «عشق» شدیم، بسوی چشمان منتظر حرکت کردیم.
امّا دست راستم را از «بازو» بریدند. دست «چپم» را از مچ جدا نمودند.
تیر به «چشمم» زدند، عمود آهنین بر «فرقم» کوبیدند.
«ملالی» نبود، مشک داشتم، میرفتم؛ چون آب داشتم. با دستانی بریده، چشمانی نابینا، میرفتم؛ امّا «مشکم» را دریدند.
دیگر کجا میرفتم؟!
«آب» بر زمین ریخت، «جان» عباس هم تحمُّل ماندن نداشت؛ صدا زدم: «یا اخا ادرک اخاک»
ای جانِ عباس! سقَّای بی«آبت» را دریاب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«منابع من»
مطالبِ علمدار «ذوقی» نبود؛ گرچه به «ذوق» مینشست.
این کمترین «نوکر» که یک «بسیجیام» خیلی «نوکری» کردم و در منابع «زیادی» گشتم تا کتاب «علمدارعاشقی» را نوشتم.
گرچه فعلاً «حفظی» مینوشتم؛ ولی منابع، بسیار «غنی» بود.
یکی از بزرگان «امر» فرمود: «نوکریت» کامل کن!
منهم، دارم جلد۲ آن کتاب را با «رویکرد» جدید مینویسم.
شاخصههای «بی»نظیر سقَّای «ادب» را جمعآوری کردم با «قلمی» متفاوت و کم نظیر(انشالله) در «حال» نوشتنم.
الآن باید «تمام» میشد؛ اگر «جنتلمنهای» پشت میز«مذاکره»، دست حاج «قاسم» جبههها نمیبُریدند و کمر شکسته نمیشدم؟
از کتابِ «بَطلُ العَلقَمِی»؛ «الموسوعه»؛ «الخصایص»؛ بلکه از «تمام» مقاتل، غافل نبودم.
واقعاً «نوکرشم»...
ثواب این «گفتار» را تقدیم میدارم به «شهدا» و «رزمندگان» خالصِ دفاع مُقدَّس...
مردانِ مردی که برای حفظ دین، ناموس و شرف ملت «ایستادند»؛ بعد آن خوبان، «عدهای» اهل «اپوزیسیون» شدند و عدهای دیگر «اختلاس» را با «اخلاص» نسبت به بیتالمال «رعایت» میکنند.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 عمریه میگیم حُسین
😭😭😭😭😭
آقاجان❗️کربلا که نبودیم نگذاریم دست عباست را بزنند تا گلوی شیرخواره را گوش تا گوش نبُرند
👈 امّا فعلا در سپاه لشکر پسرت مهدی، با صدای بلند به دنیا میگوییم:
همه #یهود بدانند: جون ما که ارزشی نداره در فدایی #دین_حسین؛ همان دینی که امام #تشنهلبمون برای آن هرچه داشت را داد
#لبیک_یاحسین
@taqavi57
🌑 به وقت شام (۲۰)
🔷 حوادث #شام، در ۶۱ هجری از پیش طرّاحی شده بود. ریشه در #بدروخیبر داشت؛
🔶 آنچه در #شام_بلا رقم خورد، همان نقشه #خندق بود که میخواستند چیزی به نام #اسلام_ناب_محمّدی نباشد
✅ امّا بازماندگان قافله عاشقی؛ چنان #تدبیروتبیین کردند که نه تنها #اسلام_ناب زنده شد؛ بلکه رسم و آیین شیعهگی؛ زیر پرچم #سُرخ_حسینی در #جهان ترسیم شد
👈 هر سال میلیونها عاشق شیدایی مکتب اهلبیت علیهمالسلام فریاد میزنند: #لبیک_یاحسین
❤️❤️❤️❤️❤️
#انّاعلی_العهد
#ماملت_شهادتیم
#ماملت_امام_حسینیم
@taqavi57
🌑 به وقت شام (۲۵)
🔶بذلگویانِ قدرت طلبِ اموی که با دقّت #عقلی؛ همان #یهودیزاده اند؛ شعری را در هجو #اسلام_ناب سُروده بودند؛
✅ امام زین العابدین و عقیله بنیهاشم؛ با #فصاحت علوی و فاطمی؛ همه ابیات آن شعر ناموزون و مستهجن را در #شام_بلا؛ تقطیع #هجایی نموده و در همه تاریخ رسوا ساختهاند.
👈 ۱۳۸۶ سال از اربعین سال ۶۱ میگذرد هیچ نامی از #بنیامیه وجود ندارد؛ امّا دنیا، منتظر #ظهور است با ندای #لبیک_یاحسین
❤️❤️❤️❤️❤️
#انّاعلی_العهد
#ماملت_امام_حسینیم
#ماملت_شهادتیم
@taqavi57