«تـــرانــه عــشـــق»
صبح که بيدار می شويم از واجباتِ ماست سلامٌ علی الحسين💛🕊 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله @taraneh_eshgh3
↻آنچہامروز گذشت . .
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره!
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
@taraneh_eshgh313
صبح که بيدار می شويم
از واجباتِ ماست سلامٌ علی الحسين💛🕊
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله
@taraneh_eshgh313
شهیدی که درتابوت چشم هایش رابازکرد🥀
مادر شهید خلبان احمد کشوری برای من تعریف کرد؛ شهادت احمد، خیلی برای ما سنگین بود. من میدانستم دومین پسرم «محمد» هم اگر به جبهه برود، شهید میشود. او ۱۵ ساله و بسیجی بود. روزی که محمد میخواست به جبهه برود، ما در منزل نبودیم؛ محمد را ندیدیم و او بدون خداحافظی رفت.
محمد ۹ ماه بعد از شهادت احمد به شهادت رسید. برای دیدن پیکر محمد دستهجمعی به تهران آمدیم، در تابوت را برداشته بودند. وقتی رسیدم بالای سر پیکر پسرم، ۳ بار بلند گفتم: «محمد!»
یک لحظه دیدم پسرم چشمهایش را باز کرد و نگاهی به من کرد و با شانه راست در تابوت چرخید و نگاهی به پدرش کرد. همه متوجه شدند و گفتند: «او زنده است!» 🥲خوب که نگاه کردیم دیدیم، محمد جفت پاهایش را در جبهه جا گذاشته و یک تیر هم در قلب او خورده است.
وقتی مادر شهید کشوری این را برای من تعریف کرد، من باور کردم؛ چون این اتفاق از مسلّمات است.
یک روز علی کشوری فرزند شهید احمد کشوری به همراه دوستش پیش من آمدند. من این مطلب را برای آنها یادآور شدم و گفتم:مادربزرگتان برای من ماجرای محمد را تعریف کرده بود. همانجا دوست علی کشوری گفت: وقتی مادر شهید کشوری این خاطره را تعریف میکرد، دوست دیگری هم داشتیم که کنار ما بود. او میگفت من پیش خودم گفتم: احتمالاً مادر احساساتی شده و این صحنه را دیده همان شب، شهید محمد کشوری را در خواب دیدم که گفت: چرا حرف مادرم را باور نکردی؟ میدانی چرا من چشمهایم را باز کردم و به مادرم و پدرم نگاه کردم؟ برای اینکه موقع رفتن با آنها خداحافظی نکرده بودم.🌌
#شهدا
#متن
@taraneh_eshgh313
نَظَری کُن بِه دِلَم حآلِ دِلَم خوب شَوَد حآل و اَحوآل گِدآیَت بِه خُدآ جآلِب نیست:)
#کربلا
@taraneh_eshgh313