🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #مُهَنّا بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد. از بچگی فتق داشت، این فتق
#پارت_23
#مُهَنّا
بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت.
همعروسم مثل من باردار بود، مثل من دختر دنیا آورده بود ولی همه خانواده براش دست و پا شکوندن، شبانه روز پیشش بودن.
با شکم بخیه خورده هی بلند میشدم، نهار میپختم و به امورات خانه هم باید رسیدگی میکردم.
گله و شکایت هم نمیکردم،همه این دردها رو تو خودم دفن میکردم.
وقتی میدیدم احمدرضا چقدر برام اهمیت قائله، یه مقدار از دردهام کاسته میشد.
فاطمه و بهار و تو آشپز خونه کنارم خودم نگه میداشتم، هرکاری میکردم، کنارش قرآن هم براشون میخوندم، جز سی رو کامل حفظ بودم، دخترا رو با این جور چیزا سرگرم میکردم.
برادرم عبدالله خونشون پشت خونه ما بود، پسرش علیاکبر دوسال از فاطمه بزرگتر بود، گاهی وقتها میاومدن همراه خواهرش امل و با دخترا بازی میکردن، منم همون ساعات کارهام رو پیش میبردم.
چند روزی بود که از چله اومده بودم بیرون، برج ۱۰ اوج زیبایی خوزستانه، همه جا سر سبز و زیباست.
دلمون یه سفر میخواست، بنا گذاشتیم با احمدرضا و دخترا بریم به قول معروف تو باغهای اطراف پیکنیک.
یه سبد کوچیک که داخلش نون و پنیر و دوتا تخم مرغ و یه فلاکس چای بود همراه خودمون برده بودیم.
پنج تایی سوار موتور شدیم و راهی شدیم.
فاطمه و بهار جلو نشستن و منم پشت احمدرضا با بچه تو بغل، سبدی که بینمون قرار داشت.
فکر کنم خطرناکترین کاری که تو عمرم کردم همین بود.
جادههای منتهی به روستاها و باغها ناهموار بود، اول ورودی مسیر احمدرضا کنترلش رو از دست داد و موتور چپ شد.
منم همه حواسم به هدی بود، احمدرضا به جلو پرت شده بود و فاطمه و بهار پاشون زیر موتور گیر افتاده بود، بهار با اگزوز پاش سوخت.
کف دستهای فاطمه خراش برداشته بود، خدا رو شکر خیلی اتفاق بدی نیفتاد، همین اتفاقهم بعدها به خاطره تبدیل شد.
انگار که اتفاقی نیفتاده باشه موتور رو از زمین برداشتیم و یه گوشهای رو انتخاب کردیم و به خوش گذرانی ادامه دادیم.
از همون موقع به فکر خریدن ماشین افتادیم، ولی هیچ کدوم گواهینامه نداشتیم، پولش هم اون زمان نبود که بخوایم ماشین بخریم.
با همین موتور خیلی جاها رفتیم و خوش گذروندیم.
.......🌹
قبل از مدرسه رفتن من با فاطمه حروف الفبا رو کار میکردم، میخواستم وقتی میره مدرسه از پایه قوی شده باشه.
فاطمه تو مدرسه از همه ریزه میزه تر بود، تو صف که بین بچهها میایستاد بین جمعیت گم میشد، احمدرضا فاطمه رو میآورد و میبرد.
منم تو خونه همچنان خیاطی میکردم و کنار حقوق احمدرضا از درآمدی که تو خیاطی داشتم هم زندگی رو میگذروندیم.
بهار پوست حساسی داشت، هوای اهواز پوست بچه رو داغون کرده بود، دور لبهاش قرمز میشد و خارش داشت.
دوباره در به در دکترها و مطبها شدیم، اما فقط تا حدودی اثر داشت و پیشنهاد اونا هم این بود که باید بریم جایی که سردسیر باشه.
احمدرضا به فکر افتاده بود بریم اصفهان، چندبار هم انتقالی زد ولی با انتقالیش موافقت نمیکردن.
هرچند پرونده پزشکی بهار رو هم ضمیمه کردیم ولی اونا قبول نکردن.
وقتی دیدم نتیجه نداره، از انتقال موقتا دست کشیدیم، به همین پودر و کرمهای خاص اکتفا کردیم.
از وقتی که فاطمه و بهار هردو مدرسهای شدن هم من تقریبا کارم دوبرابر شد، رسیدگی به درسشون و تکالیفشون و رسیدگی به هدی که دوسال بیشتر نداشت.
وباز هم در همه این عرصهها خدا بود که به کمک من میاومد.
بهار از هوش بالایی برخوردار بود، از همون اول عاشق نقاشی بود.
از جهتی که نیمه دومی بود و یکسال دیرتر مدرسه رفت، احمدرضا به فکر افتاد که بچه رو یک سال جلوتر بندازه.
بچه رو بردیم استعداد سنجی، اونجا هم امتیاز لازم رو بدست آورد، همه مراحل رو انجام دادیم و بهار فقط امتحانهای کلاس دوم رو داد و رسما سر کلاس سوم ادامه تحصیل داد.
هرچند من و احمدرضا تو خونه عربی حرف میزدیم ولی با دخترا تو خونه فارسی حرف میزدم، اجازه ندادم دخترام از بقیه عقب بیافتند، همیشه هم معلمهاشون ازشون راضی بودن.
همیشه هم نمراتشون عالی بود، منم چندین بار هدیه خریدم و بردم مدرسه، سر صف از بچههام تقدیر میکردن.
وقتی از مدرسه برمیگشتن وقایع رو دونه دونه توصیف میکردن، فاطمه و بهار خیلی به هم وابسته بودن، از همون بچگی، علی رقم تلاشی که اطرافیان میکردن برا فرق گذاشتن بین این دوتا، من کاری میکردم که اونا این قضیه رو حس نکنن و دچار مشکل نشوند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هدایت شده از اندیشکده روابط بین الملل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شما به دنبال کتابی هستید که خواندن آن لذتبخش و همچنین الهامبخش باشد، "از جولیا تا زهرا" یک انتخاب عالی برای شما است.❣
تجربهٔ خواندن این داستان برای شما لحظاتی به یادماندنی و مفید خواهد بود.
در این ایام خواندن این کتاب به شدت سفارش میشه.
نویسنده: فاطمه پورعباس
قیمت:150تومان
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید
@bentalhasan
.....🦋📚🦋.....
@irttir
.....🦋📚🦋.....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #مُهَنّا بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت. همع
#پارت_24
#مُهَنّا
من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم.
جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین نیاز داشتیم.
از جهتی که خیلی هم اهل سفر بودیم، نمیتونستیم به این موتور اکتفا کنیم.
تو کل خانواده، من اولین زنی بودم که میخواستم گواهینامه بگیرم.
من و احمدرضا پابهپای هم میرفتیم، چند ماهی طول کشید تا تونستیم رسما گواهینامه بگیریم.
البته سرهنگ از هردوتای ما راضی بود، تو همه مراحل امتیاز مورد نیاز رو بدست آورده بودیم.
سال۸۸ گواهینامه گرفتیم، ولی ماشین نداشتیم.
از همون موقع رسما به فکر این افتادیم که ماشین بخریم.
پراید به درد ما نمیخورد، رانندگی با اون برا احمدرضا مشکل بود.
سال ۸۹ خدا یه فرزند دیگه به ما داد، امالبنین.
سه بعد از تولد امالبنین، از طریق آقا محسن دوست احمدرضا ماشین خریدیم،پژو نقرهای.
خدا کمک کرد و تونستیم پولش رو جور کنیم.
از وقتی ماشین گرفتیم کارمون خیلی راحت شد، خیلی از مشکلات ما حل شد.
همون سال اولین سفر رو همراه دوستای احمدرضا و خانوادهشون با این ماشین رفتیم.
تعطیلات نوروز، رفتیم لالی و همدان و کرمانشاه و تویسرکان.
چهارتا خانواده بودیم، بچههامون هم همسن بودند، باهم بازی میکردند و سرگرم بودن.
اون سفر واقعا یه سفر به یاد موندنی بود برام، از دزدیدن گوشی موبایلم گرفته تا دزدیده شدن موسیرها.
فکر کنم این اولین سفر ما با این ماشین بود.
بخاطر دارم، بخاطر مشکل کمر دردم، همراه مادرم و احمدرضا وبچهها رفتیم اصفهان.
اون موقع امالبنین یک سالی داشت.
ایام ماه محرم بود، حسینیه عراقیها تو اصفهان برنامه داشتن و ما مهمان ناخوانده آن حسینیه بودیم.
رفتار خوب مردم اون مسجد و هئیت رو خوب یادم هست.
من نذر هرساله داشتم روز هشتم محرم آش میپختم، اون سال خانه معلم اصفهان بودیم، همون جا تو خانه معلم آش پختم و بین مسافرا وکارکناش آش رو پخش کردیم.
ده روز اصفهان بودم، برای درمان دیسک کمرم.
از جهت درمانی که برای من سودی نداشت، ولی اون سفر برای بچهها خیلی خوب بود. اولین بار رفتن و از نزدیک سی و سه پل و نقش جهان و زاینده رود رو از نزدیک دیدن.
قبلا مشکل فقط بهار بود که پوستش به آب و هوای خوزستان حساس بود، حالا امالبنین هم بهش اضافه شد.
البته امالبنین از گزیدگی یه پشه تو باغ وحش به این حال و روز افتاد.
دخترا رفته بودن کنار قفسه میمونها، یه پشه اونجا بچه رو نیش زد، زیر گلوی بچه، یه تبخال بزرگ و چرکین زد.
هرکاری کردم این تبخال از بین نرفت.
به سفارش قدیمیها قورباغه خفه کردیم و روی گلوی بچه مالیدیم، اما فایده نداشت.
داروهای متنوعی رو امتحان کردم، در نهایت از خاک چینی استفاده کردم، البته اونجا بهش میگن ( زِیرِ گون) یه خاک نارنجی رنگ، طبع این خاک سرده، این تنها دارویی بود که تونست مشکل بچهام رو حل کنه، اما خب از همون موقع بچه پوستش حساس شد.
احمدرضا تصمیم گرفت برا ارشد بخونه، با خودمون گفتیم هرجا احمدرضا قبول شد میریم، ما که بدنبال بیرون رفتن از خوزستان هستیم، این بهترین راهه.
احمدرضا نهایت تلاشش رو کرد برای این امتحان.
شرایط خونه رو فراهم کردم تا احمدرضا بتونه خوب درس بخونه وموفق بشه.
حتی روز امتحان رفتم همراهش و تا آخر آزمون منتظرش موندم.
یک ماه بعدش نتایج امتحانها اومد، جایی قبول شده بود که فکرش رو هم نمیکردیم؛ ما دوست داشتیم اصفهان قبول بشه، احمدرضا دانشگاه یزد، رشته ریاضی محض قبول شده بود.
تا قبل از اون نمیدونستیم یزد کدوم طرفه.
فاطمه و بهار رو همراه امالبنین رو سپردم دست مادرم، من و احمدرضا و هدی رفتیم یزد تا کار دانشگاه احمدرضا رو انجام بدیم.
هدف اول دانشگاه احمدرضا و هدف بعدی ما انتقال دائم بود که از خوزستان بزنیم بیرون.
یک هفته تمام ما یزد بودیم، فکر میکردم همه مردم ایران به خون گرمی و مهمان نوازی خوزستانی ها هستند، اما اینطور نبود.
حدود یازده روز ما تو پارکها در به در بودیم، نه حاضر بودن خانه معلمی بهمون معرفی کنن، نه خونهای میتونستیم اجاره کنیم.
آخرش یه شب دم یه اورژانس خوابیدیم، یکی از آقایونی که تو اورژانس کار میکرد ما رو که تو این وضعیت دید، بهمون جا داد و منم اولین کاری که کردم هدی رو بردم حموم، خودم هم همینطور.
حقیقتش خیلی از رفتار مردم اون شهر ناراحت شدم.
با خودم گفتم ما اگر بخوایم انتقال دائم بگیریم اینجا، چطوری باهاشون زندگیکنیم؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصبح اذا تنفس
قسم به صبحگاهان❣
❤️شماره حساب دلتون
🍁رو نداشتم تا شادی ها
🍂رو براتون واریز ڪنم
🌹رمزش رو هم نداشتم تا
❤️لااقل غمهاتون رو برداشت ڪنم
🍁ولی از خود پرداز
❤️دلم براتون آرزوڪردم ...!
🌹سلام : صبح زیبای چهارشنبه ۸آذر ماهتون پرنشاط
❤️روز و روزگاران
🍁همیشه به کام دلتون
🍁🌸ج.ر🌹🌲🍂