هدایت شده از اندیشکده روابط بین الملل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شما به دنبال کتابی هستید که خواندن آن لذتبخش و همچنین الهامبخش باشد، "از جولیا تا زهرا" یک انتخاب عالی برای شما است.❣
تجربهٔ خواندن این داستان برای شما لحظاتی به یادماندنی و مفید خواهد بود.
در این ایام خواندن این کتاب به شدت سفارش میشه.
نویسنده: فاطمه پورعباس
قیمت:150تومان
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید
@bentalhasan
.....🦋📚🦋.....
@irttir
.....🦋📚🦋.....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #مُهَنّا بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت. همع
#پارت_24
#مُهَنّا
من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم.
جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین نیاز داشتیم.
از جهتی که خیلی هم اهل سفر بودیم، نمیتونستیم به این موتور اکتفا کنیم.
تو کل خانواده، من اولین زنی بودم که میخواستم گواهینامه بگیرم.
من و احمدرضا پابهپای هم میرفتیم، چند ماهی طول کشید تا تونستیم رسما گواهینامه بگیریم.
البته سرهنگ از هردوتای ما راضی بود، تو همه مراحل امتیاز مورد نیاز رو بدست آورده بودیم.
سال۸۸ گواهینامه گرفتیم، ولی ماشین نداشتیم.
از همون موقع رسما به فکر این افتادیم که ماشین بخریم.
پراید به درد ما نمیخورد، رانندگی با اون برا احمدرضا مشکل بود.
سال ۸۹ خدا یه فرزند دیگه به ما داد، امالبنین.
سه بعد از تولد امالبنین، از طریق آقا محسن دوست احمدرضا ماشین خریدیم،پژو نقرهای.
خدا کمک کرد و تونستیم پولش رو جور کنیم.
از وقتی ماشین گرفتیم کارمون خیلی راحت شد، خیلی از مشکلات ما حل شد.
همون سال اولین سفر رو همراه دوستای احمدرضا و خانوادهشون با این ماشین رفتیم.
تعطیلات نوروز، رفتیم لالی و همدان و کرمانشاه و تویسرکان.
چهارتا خانواده بودیم، بچههامون هم همسن بودند، باهم بازی میکردند و سرگرم بودن.
اون سفر واقعا یه سفر به یاد موندنی بود برام، از دزدیدن گوشی موبایلم گرفته تا دزدیده شدن موسیرها.
فکر کنم این اولین سفر ما با این ماشین بود.
بخاطر دارم، بخاطر مشکل کمر دردم، همراه مادرم و احمدرضا وبچهها رفتیم اصفهان.
اون موقع امالبنین یک سالی داشت.
ایام ماه محرم بود، حسینیه عراقیها تو اصفهان برنامه داشتن و ما مهمان ناخوانده آن حسینیه بودیم.
رفتار خوب مردم اون مسجد و هئیت رو خوب یادم هست.
من نذر هرساله داشتم روز هشتم محرم آش میپختم، اون سال خانه معلم اصفهان بودیم، همون جا تو خانه معلم آش پختم و بین مسافرا وکارکناش آش رو پخش کردیم.
ده روز اصفهان بودم، برای درمان دیسک کمرم.
از جهت درمانی که برای من سودی نداشت، ولی اون سفر برای بچهها خیلی خوب بود. اولین بار رفتن و از نزدیک سی و سه پل و نقش جهان و زاینده رود رو از نزدیک دیدن.
قبلا مشکل فقط بهار بود که پوستش به آب و هوای خوزستان حساس بود، حالا امالبنین هم بهش اضافه شد.
البته امالبنین از گزیدگی یه پشه تو باغ وحش به این حال و روز افتاد.
دخترا رفته بودن کنار قفسه میمونها، یه پشه اونجا بچه رو نیش زد، زیر گلوی بچه، یه تبخال بزرگ و چرکین زد.
هرکاری کردم این تبخال از بین نرفت.
به سفارش قدیمیها قورباغه خفه کردیم و روی گلوی بچه مالیدیم، اما فایده نداشت.
داروهای متنوعی رو امتحان کردم، در نهایت از خاک چینی استفاده کردم، البته اونجا بهش میگن ( زِیرِ گون) یه خاک نارنجی رنگ، طبع این خاک سرده، این تنها دارویی بود که تونست مشکل بچهام رو حل کنه، اما خب از همون موقع بچه پوستش حساس شد.
احمدرضا تصمیم گرفت برا ارشد بخونه، با خودمون گفتیم هرجا احمدرضا قبول شد میریم، ما که بدنبال بیرون رفتن از خوزستان هستیم، این بهترین راهه.
احمدرضا نهایت تلاشش رو کرد برای این امتحان.
شرایط خونه رو فراهم کردم تا احمدرضا بتونه خوب درس بخونه وموفق بشه.
حتی روز امتحان رفتم همراهش و تا آخر آزمون منتظرش موندم.
یک ماه بعدش نتایج امتحانها اومد، جایی قبول شده بود که فکرش رو هم نمیکردیم؛ ما دوست داشتیم اصفهان قبول بشه، احمدرضا دانشگاه یزد، رشته ریاضی محض قبول شده بود.
تا قبل از اون نمیدونستیم یزد کدوم طرفه.
فاطمه و بهار رو همراه امالبنین رو سپردم دست مادرم، من و احمدرضا و هدی رفتیم یزد تا کار دانشگاه احمدرضا رو انجام بدیم.
هدف اول دانشگاه احمدرضا و هدف بعدی ما انتقال دائم بود که از خوزستان بزنیم بیرون.
یک هفته تمام ما یزد بودیم، فکر میکردم همه مردم ایران به خون گرمی و مهمان نوازی خوزستانی ها هستند، اما اینطور نبود.
حدود یازده روز ما تو پارکها در به در بودیم، نه حاضر بودن خانه معلمی بهمون معرفی کنن، نه خونهای میتونستیم اجاره کنیم.
آخرش یه شب دم یه اورژانس خوابیدیم، یکی از آقایونی که تو اورژانس کار میکرد ما رو که تو این وضعیت دید، بهمون جا داد و منم اولین کاری که کردم هدی رو بردم حموم، خودم هم همینطور.
حقیقتش خیلی از رفتار مردم اون شهر ناراحت شدم.
با خودم گفتم ما اگر بخوایم انتقال دائم بگیریم اینجا، چطوری باهاشون زندگیکنیم؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصبح اذا تنفس
قسم به صبحگاهان❣
❤️شماره حساب دلتون
🍁رو نداشتم تا شادی ها
🍂رو براتون واریز ڪنم
🌹رمزش رو هم نداشتم تا
❤️لااقل غمهاتون رو برداشت ڪنم
🍁ولی از خود پرداز
❤️دلم براتون آرزوڪردم ...!
🌹سلام : صبح زیبای چهارشنبه ۸آذر ماهتون پرنشاط
❤️روز و روزگاران
🍁همیشه به کام دلتون
🍁🌸ج.ر🌹🌲🍂
#فاطمیه
بی حرمتی به مادر ۱۸ساله
امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺
سیلی زدن به زهرای اطهر
امضا کرد، زدن کعب نی به زینب را😭
میان کوچه مادر را زمین زدن
همین امر را برای خرابه نشینی امضا کردن🖤
تا آن روز کسی محاسن سفید علی را ندیده بود
پس از زدن با غلاف بر دستت، پیری علی را یک شبه امضا کردند💔
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~