🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #وصال یه روز نشستم جدی با امیرمهدی در مورد این مسأله صحبت کردم؛ به مقتضای سنش جوابی که دا
#پارت_69
#وصال
حسین: نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دارید بفرمایید.
فاطمه: فکر میکردم این حس رو فقط من دارم، منم سردرگمم، اصلا نمیدونم چی باید بپرسم، قسم خورده بودم دیگه پا تو زندگی کسی نگذارم، ولی تقدیر داره چیز دیگه رقم میزنه.
جالب بود که هیچ کدوم حرفی برا گفتن نداشتیم، اما یه چیز بین ما دوتا مشترک بود؛ اون هنوز دلش پیش لیلای مفقود الاثرش بود و منم پیش ایلیای جوانم.
هردوی ما از این احساسی که از گذشته به همراه داشتیم میترسیدیم، با این حسها چطور میتونستیم وارد یه زندگی جدید بشیم؟
پدر و مادرم هم با آقا بسام و ام حسن سرگرم صحبتشدن و برا سر گرفتن این وصلت دعا میکردن.
حسین: من خونهای ندارم، میدونید که نیروی حزب الله هستم، نمیدونم چی باید مهر شما قرار بدم، شنیدم ایلیا یه خونه به نامتون زده و چند سکه.
فاطمه: من برای مهریه این بار نه خونه میخوام نه ماشین و پول و سکه، ایلیا غیر از اینا یه چیز دیگه هم مهرم کرد که جایی ننوشتن ولی شرط ازدواج من با اون بود.
حسین: چی؟
فاطمه: کربلا، من حداقل سالی یک بار باید برم کربلا، ایلیا فرصت نشد این کار رو بکنه.
همه فکر میکنن قوام زن فقط به پول و ماشین و طلاست، نه، قوام من کربلاست، و شرط بعدی امیرمهدی هست؛ شما فکر میکنید میتونید براش پدری کنید؟
حسین: خدا عمری بده مهرتون رو ادا میکنم؛ اما در مورد پسرتون باید بگم هیچ کس جای پدرش رو نمیگیره، ولی سعی میکنم بابای خوبی براش بشم.
صحبتهای ما به همین جا ختم و شد برگشتیم به جمع.
بعد از صرف نهار آقا بسام و ام حسن و آقا حسین رفتن خونه آبجی بهار.
مهنا: چی شد مامان؟ به چه نتیجهای رسیدی؟
فاطمه: مشکلی نداشتیم، هر دوتامون سردرگمیم.
احمدرضا: بالاخره که باید تصمیم نهایی رو بگیرید.
فاطمه: هر دوتامون به زمان نیاز داریم، این زندگی جدید برای هردوتامون سخته، من با یه بچه و اون ....
پدر و مادرم بندهخداها دیگه حرفی نزدن و منتظر تصمیم نهایی من بودن، متقابلا آقا بسام و ام حسن هم منتظر جواب آقا حسین بودن.
واقعا فشار زیادی روی من بود، حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه و نفسم بالا نمیاد.
امیرمهدی: مامان، عمو حسین میخواد بابای من بشه؟
فاطمه: دوست داری عمو حسین بابات بشه؟
امیرمهدی: اهم، عمو حسین مثل بابا ایلیا مهربونه.
بچهام خیلی دوست داشت بابا دار بشه و من میترسیدم روزی برسه این حس امیرمهدی نسبت به آقا حسین از بین بره.
اون شب من خواب به چشمم نیومد، تمام شب بیدار بودم به کاری که میخواستم بکنم فکر میکردم.
هرچند با اطمینان گفتم بیان خواستگاری، ولی نمیدونم چرا الان شک و تردید به جونم افتاده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من سر امتحانا همیشه بعد ۱۰ دقیقه الکی
ورق می زدم می رفتم صفحه بعدی که
بقیه روحیه شون به فنا بره! 😂😂
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
و تمام شبها را
#رویا می بافم که شاید
شبی #رویای
#تووو باشم ..💞🦋💋.
شبت بخیر زندگیم🩷
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
دَعَك مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه . . .
شرایط را رها کن و به قدرتِ خدایی که
به درگاهش دعا میکنی، فکر کن :)
#قشنگیجاتعربی | مناسبِبیو🌱
🔴🔵🟠🟡🟢
*حضرت علی(ع) :*
"لا تُکرِهُوا اَولادَکُم عَلَی آثارِکُم، فَاِنَّهُم مَخلُوقُونَ لِزَمانِِ غَیرِ زَمانِکُم"
*فرزندانتان را به راه و رسم خودتان اجبار نکنید زیرا آنان برای زمانی غیر زمان شما خلق شده اند.*
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۲۰ ص ۲۲۲
🍀🌸پیشكش میكنم
🍀💚عشق ، محبت
🍀🌸و مـهـربــانی را
🍀💚بـه كـسـانـی كـه
🍀🌸از دل شكستن بیزارند
🍀💚و در تــمـنــای آنـنـد
🍀🌸كه دلی بدست آورند
🍀💚آنانكه رحمت آفرینند
🍀🌸نـه زحـمـت آفـریـن
🍀💚و برآنند که در زندگی
🍀🌸پل باشنـد نه خندق
🍀💚ایــن گــل زیــبــا🌹
🍀🌸پیشکش نگاه مهربون شما
💖 🌸 بامداد به نیکی🍃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #وصال حسین: نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دا
#پارت_70
#وصال
علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟
فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چیز برام سخت نبود.
علیرضا: نمیتونم بگم میفهممت، چون من جای تو و توی زندگیت نیستم.
فاطمه: شش سال پیش من همینجا رو تختم نشسته بودم، ایلیا اومد و قرآنی که بهش هدیه دادم بودم رو پس آورد و یه جعبه رو هم به من داد، توش یه نامه نوشته بود، اونجا نتونسته بود بگه دلش گیر منه، تا وقتی خاطرات ایلیا با منه ورود به زندگی کس دیگه خیانت به خودم و طرف مقابلم میشه.
علیرضا: تا وارد زندگی جدید نشی این خاطرات هست، هم برای تو هم برای حسین.
فاطمه: نمیدونم والا.
علیرضا: الان سه روز شده هردوی شما هم تو سکوت فرو رفتید، امروز فرداست که زنگ بزنن جواب بخوان.
جواب علیرضا فقط سکوت بود.
بسام: چی شد حسین؟ زنگ بزنیم چی بگیم؟
ام حسن: زشته مردم منتظر بمونن باید یه جوابی بهشون بدیم.
بعد از کمی سکوت جواب داد
حسین: قبول میکنم، دوباره زندگی رو از نو میسازم.
بسام: مبارکه ان شاالله.
امحسن: به مبارکی، به حق پیامبرو آلش خوشبخت بشید.
پس من برم زنگ بزنم.
ام حسن با خوشحالی و ذوق گوشی رو برداشت و با مهنا تماس گرفت.
مهنا: زنگ زدن چی بگم؟
فاطمه: چی!؟ آخه...
مادرم گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.
امحسن: سلام ام فاطمه، خوبید ان شاالله.
مهنا: الحمدلله، شما چطورید؟ جاتون خوبه ان شاالله، راحتید؟
ام حسن: ممنون عزیزم، دخترت سنگ تموم گذاشت خیلی زحمتتون دادیم، زنگ زدم بگم ما جوابمون مثبته
مهنا: چه زحمتی؛ رحمته، ان شاالله خیره.
ام حسن: فاطمه دخترم نظرش چیه؟
یه لحظه نگاه مادرم کردم، دیگه بیشتر از این نمیشد کش داد قضیه رو، یا بله یا نه، باید چیزی میگفتم.
مامانم به نشونه این که چه جوابی بدم سرش رو تکون داد
ام حسن: الو، الو ام فاطمه.
مهنا: الو ام حسن جان.
ام حسن: فکر کردم قطع شد، جواب فاطمه دخترم چیه؟
مهنا: دخترم هم ....
من به نشونه تایید سر تکون دادم.
مهنا: جواب ما هم مثبته.
ام حسن: مبارکه ان شاالله، پس امروز خدمت برسیم برا تعیین مهریه و مراسمات.
مهنا: قدمتون سر چشم.
تماس تموم شد و منم انگار دیگه تموم شدم، حس کردم بیخود جواب دادم، اصلا نفهمیدم چیکار میکردم.
مهنا: ان شاالله خیره فاطمه جان.
فاطمه: ان شاالله.
مجلس نامزدی برگزار شد، مهریه من هرسال حداقل یه کربلا و ۵ سکه شد.
بسام: نگران خونه هم نباشید، خونه برادرم، ابو منیل، یا همون مرحوم ایلیا رو دادم برا ترمیم، انشاالله این دوتا جوون اونجا برن سر خونه زندگیشون البته اگر بخوان بیان لبنان.
حسین: من ترجیح میدم کنار خانم دکتر چندسالی ایران باشم.
هیچکس انتظار نداشت از حسین که همچین حرفی بزنه، مخصوصا بخاطر موقعیت شغلی و اهمیت کارش فکر نمیکردم بخواد ایران بمونه.
بسام: خیلی هم خوب، این مشکل هم حل شد، به هر حال من خونه رو ترمیم میکنم اگر دلتون خواست روزی بیاید لبنان نگران مسکنتون نباشید.
عقدمون شب جمعه تو دفترخونهای تو گیلان برگزار شد.
وقتی دست حسین روی دستم قرار گرفت انگار که اولین بار بود دست مردی رو لمس میکردم، دستهاش سرد بود خیس عرق.
منم به همون اندازه یخ کرده بودم که سرمای دستهاش رو خیلی متوجه نشدم.
امیر مهدی خیلی خاص به من و آقا حسین نگاه میکرد؛ از نگاهش معصومانهاش ترسیدم، حسین هم متوجه نگاه امیر شد، فورا بلند شد و حسین رو بغل گرفت.
حسین: اشکال نداره من بابای تو بشم؟
امیرمهدی: عمو دیگه من و مامان رو مثل بابا ایلیا تنها نذار.
حسین: باشه عزیزم، قول میدم تنهاتون نذارم.
الان به من میگی بابا؟
امیرمهدی: با...ب....بابا
حسین: قول میدم بابای خوبی برات بشم پسرم.
هر دو خانواده توافق کردن به همین مراسم عقد اکتفا کنیم و به عنوان شروع زندگی بریم مشهد.
من و حسین آقا و امیر اول رفتیم تهران تا یخورده وسیله بردارم.
به محض رسیدن به خونه رفتم سراغ اتاق مشترکمون، عکس من و ایلیا روی دیوار بالای تخت بود، به تک عکسی هم از ایلیا روی میز آیینه.
اومدم اونا رو بردارم که حسین وارد اتاق شد.
دستم رو آروم گرفت و گفت:
حسین: نیومدم که تو ایلیا رو فراموش کنی، به خودتون سخت نگیرید، آروم آروم همه چی رو حل میکنیم.
وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد، دلم قرص شد که میتونم بهش اعتماد کنم.
وسایلمون رو جمع کردیم، یک چمدون کامل شد.
امیر مهدی: میشه با ماشین بابا ایلیا بریم؟
حسین: ماشین دارید؟
فاطمه: بله، از وقتی اومدیم گوشه پارکینگ داره خاک میخوره.
حسین: خب اگر مشکلی نداره از نظر شما با ماشین بریم.
فاطمه: مشکلی نداره ولی ما بلیط گرفتیم.
حسین: جریمه میدم و کنسلش میکنم.
یک ساعتی معطل شدیم تا حسین و امیر ماشین رو تمییز کردن.
کلی باهم بهشون خوش گذشت حین تمییز کردن ماشین، منم نهار راه رو آماده کردم و چندتا چیز دیگه هم اضافه کردم.
بعد از نماز ظهر و عصر با ماشین راهی مشهد شدیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️
میخواهید جایگاه و ارزش خود را
در نزد پروردگارتان بدانید؟!
امیرالمومنینﷺ میفرمود:
ببینید هنگام گناه کردن؛
خداوند در نزد شما چه جایگاهی دارد...!
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا شبتون خوش
پارت پرید🤦♀
فردا منتظرش باشید حتما
اگر باز مشکلی پیش نیاد