🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
شهید حسین صفا🥺😭 شهید تازه داماد، عکاس حسینی، اربعینی💔 در انفجار چند روز پیش بیروت در ضاحیه به شهاد
شهید حسین صفا قبل از اینکه اولین فرزندش در آغوش بگیره شهید شد😭
دو روز پیش فرزندش علیاکبر به دنیا اومد🥺
بمیرم برا دل همسرش، چه دردی بکشه وقتی بچه زبون باز کنه و اولین کلمهاش ....😭
شادی روح این شهیدجوان لبنانی ۱۰ صلوات نفری بفرستید💔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قال مولانا الرضا🥺
و روی ابن شبیب
إن جدی الحسین مات عطشان غریب💔
چهارشنبه امام رضاییتون بخیر🖤
به زودی مشهد روزیتون بشه الهی❤️🤲
#حسین_خیرالدین
#چهارشنبه_امام_رضایی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_1 #دوستی_با_سایهها خسته و کوفته از تئاتر برگشتم، نگاهی به ساعتم انداختم دیدم چهارساعت دیگه ب
#پارت_2
#دوستی_با_سایهها
دمدمای غروب بود، وقتی از کلاس برمیگشتم خیابون تقریبا نسبت به چندساعت قبل خلوتتر بود.
فکرم مشغول صدایی بود که ازجای ناشناخته منو به آزادی و رهایی میخوند، تو همین فکر بودم که مقابلم یک جوان مست رو دیدم، جلوتر رفتم تا بهش کمک کنم، خوب که نگاهش کردم متوجه شدم برادرم ماکسیملیام.
گیتارم رو شونهام بود، اما ناچار شدم برادرم کول کنم و تا بیمارستان برسونم.
چند ساعتی منتظر موندم تا حالش بهتر شد، مطمئن بودم خانوادهام خبر ندارن که برادرم لب به مشروب بیش از حد متعارف میزنه.
لئو: این چه کاریه کردی!؟ از کی اهل خوردن این چیزا شدی؟
ماکسیملیام: میشه به مامان و بابا نگی؟ من با دوستام رفته بودم جشن و پارتی فکر نمیکردم زیاده رویش منو به این حال و روز بندازه.
چند ساعتی از شب گذشته بود، دوتایی برگشتیم خونه.
پدرم مشغول صحبت با مادرم بود، متوجه ورود ما نشدن، برادرم سریع رفت تو اتاقش.
میریام: لئو مادر برات شام کنار گذاشتم گفلت فیش و بابلکا پدرت آورده.
لئو: ممنون مادر، لباسهام که دربیارم میام برا شام.
شموئل: کمکم برای لئو و ماکس باید زن بگیریم.
دخترا هم وقت شوهر کردنشونه.
میریام: بچههامون خیلی با دنیای به روز شده خو گرفتن بنظرت به این سادگی قبول میکنن؟
شموئل: میگی چیکار کنیم؟ برخلاف دستورات کتاب مقدس و سنت عمل کنیم؟
روما الان ۱۶ سالش سن بلوغ هم گذرونده، ماکس و لئو هم ۱۹ سال و ۱۸ ساله هستن، بچه نیستن که نتونن زندگی بچرخونن.
میریام: چی بگم؟ من باهاشون در میون میگذارم ببینم نظرشون چیه.
بعد از عوض کردن لباسام رفتم که شام بخورم، موبایلم هم دستم بود، قبل از شام چرخی تو اینستا و یوتیوب زدم.
مثل همیشه شلوغ بودن بی مصرف.
گوشی کنار گذاشتم شروع کردم شام خوردن، همزمان تو ذهنم دنیایی تصور میکردم که همه یکدست همکیش و هم مذهب باشن، با خودم میگفتم اگر همه یهود بودیم چه دنیای قشنگی داشتیم، دیگه تبعیضی نبود، جنگی نبود.
اما ته دلم یه حسی بود که منو نسبت به دینم ناراضی کرده بود، بعضی قوانین که واقعا بیانصافانه و سختگیرانه است. اگر اینا نبودن دین یهود خیلی دین قشنگی میشد.
غذام که تموم شد ظرفهام رو شستم و به اتاقم برگشتم.
پنجره کوچیک اتاقم پرده خورده بود، گوشه پرده مقداری بالا بود نوری باریک تو اتاق من میتابید و از من یه سایه ساخته بود.
دست بردم سمت پرده که کامل محل عبور نور ببندم، باز هم صدا اومد تو میتونی آزاد باشی، خالی از قید و بندهای سنتی.
دست نگه داشتم، دنبال منبع صدا میگشتم.
لئو: تو کی هستی؟ اون آزادی که میگی چیهست؟
سایه: آزادی از سنتهای غلطی که برادرت ماکس رو مجبور کرده دور از چشم خانواده مشروب بخوره.
لئو: مشروب خوردن رو آزادی حساب میکنی؟
سایه: خب خوشمزهاست، به اندازه بخوری که مشکلی نداره تا کلی فایده هم داره.
لئو: من از بوش هم بدم میاد که برسه به خوردنش، تازه معلوم تو مضرات مشروب نمیدونی، رگهای مغز رو نابود میکنه.
سایه: تو دوست نداری دنیای خارج برلین تجربه کنی؟ من میتونم کمکت کنم که برسی به آرزویی که داری.
لئو: آرزو!؟ منظورت کدوم آرزوئه؟
سایه: جایی زندگی کنی که همه یهود باشن و تبعیضها به چشم نیاد.
لئو: تو اینو از کجا میدونی!؟
سایه: من همه رازهای درونت رو میدونم.
لئو: چرا خودت به من معرفی نمیکنی؟ تو کی هستی؟
وقتی این سوال پرسیدم همه جا تو سکوت فرو رفت، جوابی به سوالم نداد.
روما: داداش داشتی با تلفن حرف میزدی؟
لئو: نه خواهر، کاری داشتی؟
روما: نه، شنیدم بلند بلند با کسی حرف میزنی گفتم شاید اتفاقی افتاده.
لئو: نه اتفاقی نیفتاده.
روما: خوشحالم، پس شب بخیر.
لئو: شب تو هم بخیر.
پرده رو انداختم و مسیر ورودی نور بستم و خوابیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
آقای امام رضا !
دلتنگیِ من برای تو تمامشدنی نیست ؛
من یک وقتهایی دلتنگتم ،
اکثرِ وقتها دلتنگتر ...
30.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفرنامه لبنان
اینجا هرمل
محل اسکان آوارگان سوری😔
فکر کن به کشورت حمله کردن
تو خونه و زندگی ات رو ترک کردی
وسایل آسایشی خونت همرات نیست
مجبوری تو این سرما تو چادر زندگی کنی
این وسط بیماری خودت و بچه هات هم هست😔
6037997701406804
6037997700541411
210120010000009612380817🔹 یادمون نره شیعیان اونجا با شیعیان اینجا هیچ فرقی نداره لبیک یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج #سیدکاظم_روحبخش https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سفرنامه لبنان اینجا هرمل محل اسکان آوارگان سوری😔 فکر کن به کشورت حمله کردن تو خونه و زندگی ات رو
امشب شب شهادت حضرت رباب😭
برای شادی روح بانو رباب بیاید به علیاصغرهای سوریه کمک کنیم🙏💔
در حد ۱۰ هزارتومن هم میتونید کمک کنید دریغ نکنید لطفا🥺
قطعا روزی خدا این کمک شما را در جایی که فکرش نمیکنید بهتون برمیگردونه.
فراموش نکنید
مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
خورشید هر صبح یک بوم خالی است که شما میتوانید آن را با رنگهای خود نقاشی کنید. 🌞🌅🌈
امروز روز جدیدی است، فرصتی برای شروع دوباره و تحقق آرزوها. 🌟
به خودتان ایمان داشته باشید، زیرا توانایی شما بیپایان است. 💪✨
با اعتماد به نفس قدم بردارید و اجازه ندهید هیچ چیزی شما را متوقف کند. 🚶♂️🚶♀️
به یاد داشته باشید، شما آفرینندهی سرنوشت خود هستید. 💫
روز عالیای برای شما آرزو میکنم! 😊🌞
صبحتون بخیر🌱
هیچ دُزدی خونه خالی نمیزنه ؛ اگه شیطان زیاد مزاحمت میشه بدون در قَلبت گنجینهای داری !′ که ارزشِ دزدی رو داره . .
#تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همه روح و روان و جان منی رفیق عراقی🥺
صلیالله علیک یا اباعبدالله💔
#کربلا
#شب_جمعه
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #دوستی_با_سایهها دمدمای غروب بود، وقتی از کلاس برمیگشتم خیابون تقریبا نسبت به چندساعت ق
#پارت_3
#دوستی_با_سایهها
صبح با احساس سنگینی و خستگی از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که تمام شب رو خوابیده بودم. پرده رو کنار زدم و نور کمرنگ خورشید زمستانی به داخل اتاق پاشید. اولین چیزی که به ذهنم رسید، صدای دیشب و سایه بود. کی بود؟ چی میخواست؟ چطور از آرزوی ته قلبیم خبر داشت؟
از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره رفتم. خیابون مثل همیشه پر از رفت و آمد بود. آدمها با عجله به این طرف و آن طرف میرفتند، غرق در دنیای خودشون. یه لحظه حس کردم چقدر از این زندگی یکنواخت خسته شدم. از این که هر روز صبح بیدار شم، برم کلاس، برگردم خونه و شب بخوابم. دلم یه ماجراجویی میخواست، یه تغییر بزرگ.
یهو یاد حرف سایه افتادم: "من میتونم کمکت کنم که برسی به آرزویی که داری." یعنی واقعا میتونست؟ اصلا چرا باید به یه سایه اعتماد کنم؟ اما ته دلم یه امیدی جرقه زد. شاید این سایه یه جور راهنما بود، یه نشونه از طرف خدا برای رسیدن به آرزوهام.
تصمیم گرفتم یه کم بیشتر در موردش فکر کنم. رفتم دست و صورتم رو شستم و یه صبحونه سبک خوردم. بعد از صبحونه، گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به نواختن. موسیقی همیشه بهترین راه برای آروم کردن ذهن و پیدا کردن جواب سوالاتم بود.
وقتی مشغول نواختن بودم، یهو یه ایده به ذهنم رسید. چرا در مورد این سایه با یه نفر حرف نزنم؟ البته نمیتونستم با خانوادهام در این مورد صحبت کنم. اونها حتما فکر میکردن دیوونه شدم. اما یه نفر بود که میتونستم بهش اعتماد کنم: راشل، بهترین دوستم. راشل همیشه بهم گوش میداد و بهم کمک میکرد تا مشکلاتم رو حل کنم.
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. شمارهاش رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده. بعد از چند بوق، صداش رو شنیدم: "سلام لئو! چطوری؟"
لئو: سلام راشل، یه کم کسلم، میشه امروز همدیگه رو ببینیم؟
راشل: حتماً، کجا همدیگه رو ببینیم؟
لئو: همون کافه همیشگی چطوره؟
راشل: اوکی، یه ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم. امیدوار بودم راشل بتونه کمکم کنه تا بفهمم این سایه کیه و از من چی میخواد. یه کم استرس داشتم، اما در عین حال یه حس کنجکاوی عجیبی هم وجودم رو فرا گرفته بود.
یه لباس گرم پوشیدم و از خونه بیرون زدم. هوا خیلی سرد بود و بخار دهنم تو هوا پخش میشد. تو راه به سمت کافه، سعی کردم تمام اتفاقات دیشب رو تو ذهنم مرور کنم و یه کم بیشتر در موردشون فکر کنم. مطمئن نبودم این سایه واقعیه یا فقط یه توهم ناشی از خستگی و فشار روحی. اما هر چی که بود، میخواستم جواب سوالم رو پیدا کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~