🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #عشق_در_میان_آتش حنان: آبجی میشه یه چیزی بگم؟ _ بگو حنان جونم حنان: من... حقیقتش من میخوا
#پارت_29
#عشق_در_میان_آتش
_احتمالا دستش اشتباهی خورده.
باز هم مشغول ادامه لباس پوشاندن رئوف شدم؛سشوار رو برداشتم و موهاش رو خشک کردم.
_ مادر قربون اون موهای طلاییت بره.
هربار که قربون صدقه رئوف میرفتم یه ان یکاد هم میخوندم، میترسیدم از خود من چشم بخوره این بچه.
رئوف با شنیدن صدای گریه بچه بدو رفت سمتش.
رباب بود، احتمالا گرسنه شده بود، مشکل چندقلوها اینه که همه چیشون به هم گره خورده، باهم گرسنه میشن، باهم میخوان بخوابن و...
دوتا شیشه شیر رو هم آوردم و پسرا رو هم شیر دادم.
خیلی کم شیر خشک بهشون میدادم، بیشتر شیر سینه خودم رو بهشون میدادم، مخصوصا که اینا ضعیف بودن و برای تقویت به شیر مادر نیاز داشتن.
الحمدلله به لطف خدا تو این ایام بچهها جون گرفته بودن، مخصوصا علی اکبر.
فکر و خیال تماس حنان منو ول نمیکرد، راستش یکم دلهره گرفتم، ولی خب دیگه نمیشد بیشتر از این خودم رو نگران کنم، تصمیم گرفتم صبح دوباره به حنان زنگ بزنم.
...............🦋
کنار علی همراه بچهها رفته بودیم پارک، علی هی دنبال رئوف میدویید و رئوف هم بلند بلند میخندید.
منم مشغول بازی کردن با دستای کوچیک سه قلوها بودم.
نگاه قد و بالای علی میکردم و خدا رو شکر میکردم که علی سالم برگشته.
علی: چیه؟ چرا به من زل زدی؟
_ علی خیلی دلم برات تنگ شده بود، فکر میکردم بچههام دیگه یتیم شدن.
علی: منم دلم برات تنگ شده بود، وقتی خبر اسارتت رو شنیدم نمیدونی چه حالی شدم.
_ علی من اون موقع خیلی ترسیدم، علی بچههامون داشتن از دست میرفتن، امامعلی و خانم رباب لطف کردن و اینا رو به ما برگردوندن.
علی: میدونم، همه اینا رو خبر دارم، تو دیگه نگران نباش من اومدم که برا همیشه کنارت باشم.
_ علی فکر نکنی من خودخواهم، منم مثل تو شهادت رو دوست دارم، اما دلم نمیخواد الان تو شهید بشی، یه زمانی شهید شو که این بچهها قد کشیده باشن و از آب و گل دراومده باشن.
علی: مگه شهادت دست منه؟ تازه شهادت تو جوونی خیلی شیرینه، لذتی که حضرت علی اکبر چشید رو شاید حبیب نچشید.
_ حالا تو مثل حبیب شهید شو چطور میشه؟
علی: بغضشو نگاه، حالا که شهید نشدم و پیشتم، چرا بغض کردی؟
_ چون بدون تو برام سخته علی، سخته.
منو با دستای مردانه و مهربونش به آغوش کشید، آرامشی که تو آغوشش داشتم رو باهیچ چیز عوض نمیکردم.
داشتم از بوی خوش تن علی ریههام رو میساختم که صدای اذون صبح رو شنیدم و از خواب بیدار شدم.
نا خودآگاه اشکهام جاری شد، همش خواب بود.
حالم خنده دار بود، از حرف علی تو خواب عصبانی شده بودم.
_ آخ علی، وااای بحالت اگر شهید شده باشی، تو حق نداری منو تنها بزاری و بری، لذت علی اکبر.
به خودم میخندیدم، به خودم گفتم اینا که خواب بود چرا با خودت دَر افتادی؟
رفتم وضو گرفتم و به نماز ایستادم، بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم به نیت سلامتی علی.
دیگه بعد نماز نخوابیدم، صبحونه رو آماده کردم منتظر موندم مادرم بیاد تا من برم سرکار.
یه پیام یادآوری برای نازنین فرستادم که مراجعه امروزش رو فراموش نکنه.
یه بوسه روی دست های سه قلوها زدم، لپ رئوف رو هم بوسیدم و چادرم رو سر کردم، یه لقمه نون و پنیر هم برداشتم گذاشتم توی کیفم.
با از راه رسیدن مادرم خیالم راحت شد و منم یه تاکسی گرفتم و راهی شدم.
تو مسیر چندباری زنگ حنانه زدم ولی باز هم جواب نداد، این بار در دسترس بود ولی بعد از چندتا بوق قطع میشد.
یه پیام گذاشتم براش.
- سلام حنان، خوبی؟ دیشب زنگ زدی صدات نمی اومد، هرچی منم زنگ میزنم یا در دسترس نیستی یا بوق میخوره و جواب نمیدی، حالت خوبه؟ مامان انتصار حالش خوبه؟ آقا حامد رو ازش خبر داری؟
موبایل رو ته کیفم انداختم و از تاکسی پیاده شدم و وارد مطب شدم.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
جآنمبهفَداٰےپِسرارشدحیدَرْ🖤
یاحسن،منهرچهدارمبهفداےپدرت✨!"
#بیوگرافی🌿
#شهادتامامحسنمجتبی(ع)
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #عشق_در_میان_آتش _احتمالا دستش اشتباهی خورده. باز هم مشغول ادامه لباس پوشاندن رئوف شدم؛س
#پارت_30
#عشق_در_میان_آتش
حسنزاده: سلام خانم دکتر
_ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز!
حسنزاده: میخواستم قبل از اینکه بیمارا بیان یکم باهات حرف بزنم.
_ خیرهان شاالله
حسنزاده: خیره.
لباسهام رو عوض کردم، تو اتاقم نشستم، زهرا هم اومد مقابلم نشست.
_ خب میشنوم عزیزم
حسنزاده: قول بده اگه شنیدی خبر رو خودت رو کنترل کنی
_ اینجوری که میگی من بیشتر هُل میشم.
حسنزاده: نه هل نشو، هم خبر خوبه هم...
_ زهرا بگو چی شده؟ نگی یه فیلیپینی میزنمهاااا
حسنزاده: میگم صبر کن بزار فکر کنم ببینم از کجا باید بگم.
_ از همون جا که اصل مطلب رو میرسونه.
حسنزاده: چیزه، یعنی، میخوام بگم که...
_ خدایاااااا، میگی چی شده یا نه؟
حسنزاده: ببین چیزه این شماره سردار سلیمانی بگیر بهش زنگ بزن.
_ زهراااا، من برا چی باید زنگ سردار سلیمانی بزنم؟ بگو چی شده؟ از علی خبری شده؟
حسن زاده: امروز من همه مریضها رو ویزیت میکنم و معاینه میکنم، خواهرت نازنین هم با من، تو برو بیمارستان صدیقه زهرا.
_ نمیگی چی شده، نه؟
حسن زاده: خب...برو، زود برو فقط.
پاهام تو کفش آتیش گرفته بود، داغ داغ شده بودن، خیس عرق.
نمیتونستم حدس بزنم چهاتفاقی افتاده، خواب دیشب، تماسهای بیجواب حنانه.
حسمیکردم همه چی داره دور سرم میچرخه، یه لحظه رو صندلی نشستم،چشمهام رو بستم، به خودم گفتم الهه با هر چیزی مواجه شدی فقط خودت رو کنترل کن، به رضای خدا راضی باش.
تو مسیر که داشتم سمت بیمارستان میرفتم هی تو دلم میگفتم اگر علی شهید شده باشه یکی محکم میزنم تو بازوش، نامردی نباید بکنه، من بخاطرش از مرگ برگشتم و کتکهای اون داعشی رو تحمل کردم، اون همه خفت و خواری.
علی شانس بیاری شهید نشده باشی، من با تو شوخی ندارم، این همه مدت بی خبر گذاشتی رفتی، لابد میخوای همه رو هم به بهونه صبر زینبی و اینها ماسمالی کنی.
همین طور تو دلم حرف میزدم که راننده تاکسی گفت:
خانم رسیدیم، ۲۰تومن میشه.
اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم چقدر به راننده دادم، سریع پیاده شدم و رفتم سمت ایستگاه پرستاران.
تقریبا میدونستم باید سراغ چی رو بگیرم.
اما به محض ورود با حاج قاسم مواجه شدم.
حاجی: سلام دخترم.
_ سسس... سلام
حاجی: چرا نفس نفس میزنی، بفرما بشین من برم براتون آب بیارم.
_ حاجی آب نمیخوام، بگید علی کجاست؟
حاجی: تا شما آب بخوری یکم حالت جا بیاد، من خبر علی رو هم بهت میدم.
آب رو خوردم، روی صندلی نشستیم، حاجی با فاصله یه صندلی کنارم نشست.
حاجی: وقتی خبر اومد بچههای مقر ابالفضل العباس اسیر شدن خیلی بهم ریختیم.
علی خبر نداشت شما و داداشش اسیر شدید.
اون شب برنامه عملیات ریخته بودیم، تو مسیری که به سمت بعلبک میرفت، یه ماشین توقیف کردیم که داعشی بود، منتها چون زنش باردار بود و حالش مساعد نبود آزادش کردیم.
احتمالا بشناسیش،ابوسالم رو میگم
_ بله، میشناسم.
حاجی: علی که برگشت،قصد کرده بود بیاد مقر تا شما رو برگردونه و خودش دوباره بیاد برای انجام وظیفه.
من نگذاشتم برم، از حال شما هم خبری نداشتیم، اما آروم آروم قضیه رو به علی گفتم، بهش گفتم فقط به امام حسین تأسی کن، هر اتفاقی افتاد خودت رو کنترل کن.
البته من نیروها رو فرستاده بودم که تحقیق کنن شما کجایید و چند نفرید که اسیر شدید.
اما خب اطلاعاتی گیرمون نیومد.
تا اینکه حدود سه روز بعد ابوسالم اومد، وقتی ابوسالم اسلام آورد همونجا نقشهی دیگهای کشیدیم، علی رو صدا زدم، با ابو سالم آشنا کردم، قضیه اسارت شما و نیروها رو بهش گفتیم، و بقیه ماجرا رو هم خبر دارید.
_ خب علی چیشد؟
حاجی: ما چندین روز از شما و ابوسالم خبری نداشتیم، ما موصل عراق بودیم، شما دقیقا تو مرز عراق و سوریه اسیر شدید.
راه ارتباطی با ابوسالم نداشتیم.
علی نتونست طاقت بیاره، همراه پنج نفر دیگه رفتن حوالی مقر تا شاید خبری بدست بیارن، اما بچهها تو تله داعش میافتن و چهارتاشون شهید میشن و علی و آقا سعید اسیر میشن.
_ چرا خبر اسارتش نیومد؟ حامد به من گفته با شما صحبت کرده و شما هم خبر ندارید علی کجاست؟
حاجی: حامد درست گفته، ما تا یک ماه خبری از بچهها نداشتیم، ابوسالم هم نمیتونست کاری کنه، چون نیروهاش بهش شک کرده بودن، نمیخواستیم براش اتفاقی بیفته.
نهایتا یکی از بچهها که همراه ابوسالم بوده خبر اسارت علی و سعید رو آورد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #عشق_در_میان_آتش حسنزاده: سلام خانم دکتر _ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز! حسنزاده:
#پارت_31
#عشق_در_میان_آتش
_ یعنی علی الان اسیره!؟
حاجی: نه، علی الان اینجاست
بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود.
_ اینجا؟ یعنی...
حاجی: طی یه حمله تونستیم بچهها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بیهوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش...
_داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟
حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست.
_ نمیتونه ببینه؟ چرا؟
حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشمهام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید.
سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشمهاش رو...
_ آقا سعید هم اینجاست؟
حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود.
تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن.
خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند.
دخترم تو باید من و علی رو ببخشی.
_ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟
حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید.
_ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود.
حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست.
سمت ccu قدم برمیداشتم، اشکهام بند نمیاومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه.
باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت میاومد؟
چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن.
دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشمهام اومد و از حال رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#دلنوشته
28#_صفر
جسمم ایرانه و فکر و ذکر و دلم عراقه.
۱۰روزه که از کربلا، سرزمین پربلا برگشتم، اما رویای کربلا هنوز با من است.
بگو با فراقت چه کنم؟ این دل بی تاب را چگونه آرام کنم؟
حسین غمت آخر مرا میکشد، روضه خیمهگاه، یک شب جمعه مرا میکشد.
داغعلیاکبر و عباس، روضه قاسم مرا میکشد.
یا صبری به این دل بده، یا به زودی قبل اربعین دوباره کربلا بده.
یک شب جمعه دیگر، دعای کمیل در خیمه گاه رزقم را بده.
سخن کوتاه میکنم، اما بدان زفکر و خیال تو بیرون نخواهم شد، روزی با خیال در آغوش کشیدنت، حسین جان، در بقیع تحت قبه الحسن خواهم مُرد.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~