eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
921 دنبال‌کننده
804 عکس
513 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan لینک گروه رواق عاشقانه💖 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاشف کرب از قلب علی🥀 برخیز رفع غم کن از قلب علی💔 ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #مُهَنّا تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم. خونه ماد
ماه پنجم که رفتم برای سونو‌گرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا می‌کردم پسر باشه. اما نیت احمدرضا این نبود، قبل سونو رفت مسجد، به خدا گفته بود خدایا اگر این بچه پسره و میدونی به صلاحم نیست دخترش کن. تا قبل از سونو من نمی‌دونستم احمدرضا همچین دعایی کرده. وقتی دکتر گفت بچه‌ات دختره، اشک‌هام جاری شد؛ خیلی ناراحت شدم. تمام مسیر رو تا خونه گریه کردم. احمدرضا: چرا گریه می‌کنی؟ مگه دختر بده؟ مهنا: خونوادت همین طوری نیش و کنایه میزنن این بچه‌هم مزید بر علت. احمدرضا: میترسی برم زن بگیرم؟ این قدر به من اعتماد نداری؟ مهنا: خب... احمدرضا: باورم نمی‌شد، واقعا اینقدر به من بی اعتمادی!؟ مهنا: یعنی تو پسر دوست نداری؟ احمدرضا: من هم پسر دوست دارم، تو که دیدی، من اسمش رو هم انتخاب کرده بودم، ولی امروز قبل از اینکه بریم سونو دلم لرزید، رفتم مسجد به خدا گفتم اگه پسر به صلاحم نیست این بچه رو دختر بکنه. مهنا: چرا به صلاحمون نباشه؟ احمدرضا: به هزار و یک دلیلی که خدا میدونه. راستش اون لحظه از دست احمدرضا کفری بودم، حس می‌کردم بچه تا قبل از دعای احمدرضا پسر بوده و حالا دختر شده. هرکی هم می‌پرسید بچه‌چیه؟ با ناراحتی می‌گفتم متاسفانه دختره. چند روزی ناراحت بودم، مدام سر خدا غر میزدم. روز چهارشنبه بود، چادر سر کردم برم دنبال فاطمه، دیگه مثل قبل نمی‌تونستم پیاده برم، ماشین کرایه کردم و رفتم. وقتی رسیدم دم دَر مدرسه فاطمه اونجا نبود، همیشه دم در می‌ایستاد، وارد مدرسه شدم گفتم لابد تو حیاطه. همین که وارد شدم معاون مدرسه خانم کاظمی با من رو در رو شد، یه ترسی تو چشاش بود. مهنا: سلام خانم کاظمی کاظمی: سلام، اومدید دنبال فاطمه؟ مهنا: بله، مگه تعطیل نشده؟ کاظمی: چرا تعطیل شده، ولی چیزه... مهنا: چیزی شده؟ خانم کاظمی؟ کاظمی: فاطمه افتاده دستش یکم زخم شده حرفش یه طوری بود که نشون میداد حقیقت رو نمی‌گه. مهنا: فاطمه الان کجاست؟ کاظمی: تو دفتر با عجله رفتم دفتر، لباس پسته‌ای دخترم خونی بود، دستش رو با دوتا چوب لای کارتون گذاشته بودن، مثل آتل. بچه‌ام یجورایی دستش قطع شده بود، یکی از دخترای کلاس پنجمی مدرسه دخترم رو هل داده بود، استخوان دست بچه‌ام از پوستش زده بود بیرون و کامل نصف شده بود. فورا بردیمش بیمارستان، اونجا یه لحظه حس کردم بلایی که سر دخترم اومده بخاطر کفران نعمت منه، اینقدر سر دختر بودن این بچه ناراحت بودم که خدا داشت بهم نشون میداد. بعد از دوساعت دکتر رسید، کارهای بستریش رو انجام دادم و بچه‌ام رو بردن اتاق عمل. طفلی دخترم خیلی بی‌قراری می‌کرد، کلی خون از دست داده بود، بچه‌ام گشنه بود، دیده بود یه خانمی اونجا داشت زرشک پلو میخورد، اونم هی گریه می‌کرد و می‌گفت منم میخوام، پرستار نگذاشت به بچه‌ام غذا بدم، می‌گفت چون میخواد بره اتاق عمل براش خوب نیست. منم که چیز زیادی نمی‌دونستم حرف پرستار رو قبول کردم. عمل دخترم حدودا دو سه ساعتی طول کشید، تو این دو سه ساعت مدام خودم رو سرزنش می‌کردم، فاطمه من خیلی بخاطرم داشت زجر می‌کشید، اون از دوران اول بارداریم که سه روز غذا نخوردم و داشتم دستی دستی از دستش میدادم، بعدش هم که یک سالی بچه‌ام بخاطر اینکه زود از شیر گرفتمش دچار افت قند می‌شد و هیچ دکتری نفهمید، آخرش هم یه گوسفند نذر امام حسین کردم و بچه‌ام خوب شد، اون دون‌های قرمز که اونجور تنم رو لرزوند و حالا هم که... خلاصه که خیلی بهم ریخته بودم، خدا رو شکر عملش خوب پیش رفت و تونستن دست بچه‌ام رو برگردونن. دکترش وقتی از اتاق عمل اومد بیرون یه نگاه به من کرد و گفت: خانم کی بهت گفته بچه‌ات مریضه، اون بچه هیچیش نیست، از منم سالم‌تره، هنوز عمل تموم نشده بود بهوش اومد، قبل عمل با بچه چیکار کردی؟ مهنا: هیچی آقای دکتر، مگه چی شده؟ دکتر: همش میگفت تقصیر مادرمه، تقصیر مادرمه. مهنا: قبل عمل غذا خواست، پرستار هم گفت بهش غذا نده، منم ندادم. دکتر: پرستار بی‌خود کرد، مگه الکیه بچه رو با شکم خالی فرستادن اتاق عمل، چرا زودتر به من نگفتی؟ مهنا: والا آقای دکتر من نمیدونستم دکتر: برو خدا رو شکر کن بچه‌ات حالش خوبه، دیگه هم این دکتر و اون دکتر نبرش، بچه رو عذاب نده. بعد از حدودا دو هفته فاطمه با دست گچ گرفته مرخص شد، دوتا پلاتین دستش گذاشته بودن، دوماه دست طفلی تو گچ بود، با چه سختی‌ای من این دوماه بچه رو نگه داشتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #مُهَنّا ماه پنجم که رفتم برای سونو‌گرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا می‌کردم
بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد. از بچگی فتق داشت، این فتق کهنه شده بود، می‌نیکس پاش هم مشکل داشت بخاطر بازی فوتبال. دقیقا بیست روز بعد از عمل دست فاطمه، احمدرضا هم عمل فتق و می‌نیکس پاش رو انجام داد، دو سه ماه آخر بارداری رو کلا من تو رفت و آمد بین خونه و بیمارستان بودم، از طرفی باید حواسم به فاطمه می‌بود و از طرفی هم تو بیمارستان پیش احمدرضا، تنها کسی که کنار دستم بود دوست احمدرضا بود، پابه پای من اومد، تا روزی که احمدرضا رو مرخصی کردن. خبر عمل احمدرضا به گوش خونوادش رسید، بجای تشکر و دعا برای سلامتی پسرشون، شروع کردن به غر زدن. پدر احمدرضا: میخواست پسرمون رو بکشه؟ واسه چی تو عقلت رو دادی دست زنت؟ دوست احمدرضا خیلی از این حرفشون ناراحت شد، سریع جوابشون داد. محسن: بد کرده جون پسرتون رو نجات داده؟ میدونید این فتقش اگر عمل نمی‌شد ممکنه بود جونش رو از دست بده، این مشکل باید از بچگی حل می‌شد، شما به فکرش نبودید مشکلش عود کرده، خدا خیلی دوستش داشته که بهش بچه داده، دکتر وقتی فتقش رو دید تعجب کرد که این چطور عقیم نشده. وقتی آقا محسن اینجوری جوابشون رو داد، همشون سکوت کردن. حقیقتش دلم خنک شد، بالاخره یکی تونست روی اینا رو کم کنه. ماه آخر بارداریم رفتم که ببینم شرایط بچه چطوریه؟ بچه جابجا شده بود، سرش سمت چپ و پاهاش سمت راست بود، اصلا نمی‌چرخید، بخاطر این بود که من تو دوماه آخر پله‌های بیمارستان بالاو پایین می‌رفتم. خانم دکتری که زیر نظرش بودم خیلی نامرد بود، میتونست کمک کنه بچه بچرخه و تا طبیعی زایمان کنم، ولی چون پول براش مهم بود مجبور شدم سزارین کنم. وقتی بچه‌ام دنیا اومد، اومدن گذاشتنش بغلم، هنوز هم دلم نمیخواست قبول کنم بچه دختره، اسمش رو هم انتخاب نکرده بودیم، فقط احمدرضا و محسن دوستش با من تو بیمارستان بودن، محسن عاشق بچه شده بود، بغلش کرده بود و هی قربون صدقه‌اش میرفت. خانم پرستار: نمیخوای بچه رو شیر بدی؟ مهنا: من دختره رو نمیخوام، دوتا تو خونه دارم، من پسر میخوام. یه خانمی تو اتاقم بود که بعد از ده سال بچه دار شده بود، وقتی حرفم رو شنید گفت: کفران نعمت نکن، من بعد از ده سال بچه‌دار شدم، حالا تو که خدا بهت بچه داده کفران نعمت می‌کنی میگی بچه رو نمیخوای؟ برو بچه‌ات رو ببین، خدا رو هم شکر کن. با شنیدن حرفش سرم رو پایین انداختم، پرستار کمکم کرد و رفتم بچه رو دیدم. تو همون نگاه اول عاشقش شدم، تپل بود. با احمدرضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم هدی. قدم بچه‌ام خیلی پر خیر و برکت بود، سه ماهش بود که ما تونستیم موتور بخریم. از وقتی موتور خریدیم خیلی کارمون راحت‌تر شد، خیالم از رفت و آمد احمدرضا راحت شد. از سال۸۱ که از خانواده احمدرضا جداشدیم، به عینه دیدم خدا چطور ابواب رحمتش رو برامون باز کرد، گاهی به خودم میگم ما تو اون سختی‌ها و فشار‌ها چطور دووم آوردیم؟ هرکس بود زیر بار اون سختی‌ها جون میداد، من نفهمیدم چطور تونستم با اون همه مشکل برسم به اینجا؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخی که قاتل جان شش ماهه زهرا شد💔 تیر سه شعبه گشت و بر گلوی اصغر نشست.🥀 صبحتون فاطمی🥺 ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #مُهَنّا بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد. از بچگی فتق داشت، این فتق
بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گه‌گاهی سر میزد، اما فایده نداشت. هم‌عروسم مثل من باردار بود، مثل من دختر دنیا آورده بود ولی همه خانواده براش دست و پا شکوندن، شبانه روز پیشش بودن. با شکم بخیه خورده هی بلند میشدم، نهار می‌پختم و به امورات خانه هم باید رسیدگی می‌کردم. گله و شکایت هم نمی‌کردم،همه این درد‌ها رو تو خودم دفن می‌کردم. وقتی میدیدم احمدرضا چقدر برام اهمیت قائله، یه مقدار از دردهام کاسته می‌شد. فاطمه و بهار و تو آشپز خونه کنارم خودم نگه میداشتم، هرکاری میکردم، کنارش قرآن هم براشون می‌خوندم، جز سی رو کامل حفظ بودم، دخترا رو با این جور چیزا سرگرم می‌کردم. برادرم عبدالله خونشون پشت خونه ما بود، پسرش علی‌اکبر دوسال از فاطمه بزر‌گتر بود، گاهی وقت‌ها می‌اومدن همراه خواهرش امل و با دخترا بازی می‌کردن، منم همون ساعات کار‌هام رو پیش می‌بردم. چند روزی بود که از چله اومده بودم بیرون، برج ۱۰ اوج زیبایی خوزستانه، همه جا سر سبز و زیباست. دلمون یه سفر میخواست، بنا گذاشتیم با احمدرضا و دخترا بریم به قول معروف تو باغ‌های اطراف پیکنیک. یه سبد کوچیک که داخلش نون و پنیر و دوتا تخم مرغ و یه فلاکس چای بود همراه خودمون برده بودیم. پنج تایی سوار موتور شدیم و راهی شدیم. فاطمه و بهار جلو نشستن و منم پشت احمدرضا با بچه تو بغل، سبدی که بینمون قرار داشت. فکر کنم خطر‌ناک‌ترین کاری که تو عمرم کردم همین بود. جاده‌های منتهی به روستاها و باغ‌ها ناهموار بود، اول ورودی مسیر احمدرضا کنترلش رو از دست داد و موتور چپ شد. منم همه حواسم به هدی بود، احمدرضا به جلو پرت شده بود و فاطمه و بهار پاشون زیر موتور گیر افتاده بود، بهار با اگزوز پاش سوخت. کف دست‌های فاطمه خراش برداشته بود، خدا رو شکر خیلی اتفاق بدی نیفتاد، همین اتفاق‌هم بعدها به خاطره تبدیل شد. انگار که اتفاقی نیفتاده باشه موتور رو از زمین برداشتیم و یه گوشه‌ای رو انتخاب کردیم و به خوش گذرانی ادامه دادیم. از همون موقع به فکر خریدن ماشین افتادیم، ولی هیچ کدوم گواهینامه نداشتیم، پولش هم اون زمان نبود که بخوایم ماشین بخریم. با همین موتور خیلی جاها رفتیم و خوش گذروندیم. .......🌹 قبل از مدرسه رفتن من با فاطمه حروف الفبا رو کار می‌کردم، میخواستم وقتی میره مدرسه از پایه قوی شده باشه. فاطمه تو مدرسه از همه ریزه میزه تر بود، تو صف که بین بچه‌ها می‌ایستاد بین جمعیت گم می‌شد، احمدرضا فاطمه رو می‌آورد و می‌برد. منم تو خونه همچنان خیاطی می‌کردم و کنار حقوق احمدرضا از درآمدی که تو خیاطی داشتم هم زندگی رو میگذروندیم. بهار پوست حساسی داشت، هوای اهواز پوست بچه رو داغون کرده بود، دور لب‌هاش قرمز می‌شد و خارش داشت. دوباره در به در دکتر‌ها و مطب‌ها شدیم، اما فقط تا حدودی اثر داشت و پیشنهاد اونا هم این بود که باید بریم جایی که سردسیر باشه. احمدرضا به فکر افتاده بود بریم اصفهان، چندبار هم انتقالی زد ولی با انتقالیش موافقت نمی‌کردن. هرچند پرونده پزشکی بهار رو هم ضمیمه کردیم ولی اونا قبول نکردن. وقتی دیدم نتیجه نداره، از انتقال موقتا دست کشیدیم، به همین پودر و کرم‌های خاص اکتفا کردیم. از وقتی که فاطمه و بهار هردو مدرسه‌ای شدن هم من تقریبا کارم دوبرابر شد، رسیدگی به درسشون و تکالیفشون و رسیدگی به هدی که دوسال بیشتر نداشت. وباز هم در همه این عرصه‌ها خدا بود که به کمک من می‌اومد. بهار از هوش بالایی برخوردار بود، از همون اول عاشق نقاشی بود. از جهتی که نیمه دومی بود و یکسال دیرتر مدرسه رفت، احمدرضا به فکر افتاد که بچه رو یک سال جلوتر بندازه. بچه رو بردیم استعداد سنجی، اونجا هم امتیاز لازم رو بدست آورد، همه مراحل رو انجام دادیم و بهار فقط امتحان‌های کلاس دوم رو داد و رسما سر کلاس سوم ادامه تحصیل داد. هرچند من و احمدرضا تو خونه عربی حرف می‌زدیم ولی با دخترا تو خونه فارسی حرف میزدم، اجازه ندادم دخترام از بقیه عقب بیافتند، همیشه هم معلم‌هاشون ازشون راضی بودن. همیشه هم نمراتشون عالی بود، منم چندین بار هدیه خریدم و بردم مدرسه، سر صف از بچه‌هام تقدیر می‌کردن. وقتی از مدرسه برمی‌گشتن وقایع رو دونه دونه توصیف می‌کردن، فاطمه و بهار خیلی به هم وابسته بودن، از همون بچگی، علی رقم تلاشی که اطرافیان می‌کردن برا فرق گذاشتن بین این دوتا، من کاری می‌کردم که اونا این قضیه رو حس نکنن و دچار مشکل نشوند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~