7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$
از تاریکی و سرمای شب نمیترسم・❥・
توکه باشی همه شبها، زیبا꧁࿇♥
همه جا گرم است˚₊· ͟͟͞͞➳❥
ممنون که دامانت را از من دریغ نمیکنی❦
شب خوش مهربانم*•.¸♡ ♡¸.•*
💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹
صبحتان به خوش مزگی فندق🤎
به زیبایی صدای برگهای پاییزی💖
صبحبخیر
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🍨 𝕳𝖆𝖕𝖕𝖞 𝕭𝖎𝖗𝖙𝖍𝖉𝖆𝖞 🍨
بعضی وقتها یه خلوتی برا خودت گیر بیار
فکر کن، به خودت، به آرزوهات، به آینده.
تو قطعا برای هدفبزرگی خلق شدی
برای رسیدن به هدف والا بجنگ
#جومونگ✌(◕‿-)
#انگیزشی
#موفقیت
🍨 𝕳𝖆𝖕𝖕𝖞 𝕭𝖎𝖗𝖙𝖍𝖉𝖆𝖞 🍨
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆𝓛𝓞𝓥𝓔༆•❤꧂
هرگاه در محضرت هستم ꧁࿇♥
زندگی به کامم شیرین میشود・❥・
اذان میگویند♥
꧁❤•༆𝓛𝓞𝓥𝓔༆•❤꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
او که جز اقربین پیامبر بود😔
فدک غنیمت جنگی بود که مخصوص پیامبر بود
از او غصب کردند حقی را که مال خدا و رسول بود🖤
خدا لعنت کند او که به ظاهر با پیامبر بود
اما بعد او بر دخت و دامادش جفا کرد
خدا لعنت کند غاصب فدک را
او که میدانست فدک حق خدا و رسول و اقربین است💔
#فاطمیه
#مظلوم
#غربت_علی
#فدک
#لعنت_بر_غاصب_فدک
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_37 #مُهَنّا حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذ
#پارت_38
#مُهَنّا
بهار: سلام صبح بخیر
فاطمه: سلام، صبح تو هم بخیر
بهار: امروز من تا ساعت ۲کلاس دارم، تو چطور؟
فاطمه: امروز استاد قراره ما رو ببر بیمارستان، نمیدونم چقدر طول بکشه. چطور مگه؟
بهار: بخاطر نهار میگم، اینجوری باید از سلف نهار بگیریم.
فاطمه: نه نمیخواد، من الان ساعت اول کلاس ندارم، میرم نهار آماده میکنم، قیمه تخم مرغ بار بزارم میخوری؟
بهار: آره دستت درد نکنه. اما اینجوری خیلی اذیت میشی آبجی.
فاطمه: چه اذیتی؟ مگه تو خونه کم از این کارا میکردیم؟ تازه تو که میدونی غذای دانشگاه به من نمیسازه، ناچارا باید غذا بپزیم، اینجوری برا هردوتامون بهتره.
بهار: واااای فاطمه داره دیرم میشه، فعلا خداحافظ
فاطمه: خدا به همراهت عزیزم.
تو اتاق تنها بودم، برنج رو دَم ندادم، گذاشتم توی یه پارچه و پیچوندم و خورشت رو هم کنارش گذاشتم.
به بهار اساماس دادم که نهار آمادههست، کنار تخت قابلمهها رو گذاشتم.
همراه یکی از همکلاسیهام اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان.
رویا: فاطمه امروز جلسه چهارم کلاس هست، چرا استاد گفت بریم بیمارستان؟
فاطمه: گفت میخواد یه چیزایی رو بهمون نشون بده، مثل وسایلی که باهاشون سر و کار داریم و اینجور چیزا.
رویا: آها، راستش فاطمه من پشیمونم چرا اومدم این رشته، دلش رو ندارم ببینم کسی درد میکشه.
فاطمه: همه ما دوست نداریم ببینیم کسی درد میکشه ولی خب نباید این باعث بشه ما قید زندگی کردن و کار کردن رو بزنیم.
رویا: فاطمه یه چیزی بگم ناراحتی نمیشی؟
فاطمه: نه، واسه چی ناراحت بشم!؟
رویا: فاطمه تیپت....یعنی ببین مشکلی نداره ولی...چیزه تیپت به این رشته نمیخوره.
از حرفش خندم گرفت، یاد دوران دبیرستان افتادم، دقیقا دخترا همین حرف رو بهم میزدن، به قول خودشون سیسیت
برا تجربی نیست.
رویا: وااای فاطمه ببخشید ناراحتت کردم
فاطمه: اگه ناراحت شده بودم نمیخندیدم، تازه تو اولین نفری نیستی که این حرف رو بهم میزنه.
اما رویا یه چیزی بهت میگم به عنوان یه دوست؛ الان درسته پزشکها مخصوصا زنهاشون نه مردها، فکر میکنن پزشکی مساوی با یه تیپی که الان تو داری میگی، اما واقعا اینطوری نیست مگه نمیشه پزشک بود و باحجاب هم بود؟
رویا: چرا میشه، ولی این تیپ تو آدم رو یاد حوزه علمیه میندازه.
فاطمه: آدما وقتی تیپ میزنن باید طوری باشن که دیگران وقتی اونا رو میبینن یاد خدا بیفتند نه چیز دیگه.
رسیدیم، بریم تا تاخیر نخوردیم.
خدا رو شکر سر وقت رسیدیم، استاد همراه ما رسید.
بعد از حضور و غیاب ما رو برد بالای سر خانمی که تازه بستری شده و بچه اولش رو تو راه داشت.
کمی اونطرفتر صدای جیغ یه خانم به گوش میرسید.
استاد: تو رشته ما هم رأفت باید داشته باشی هم دلی نیمهسنگ.
باید طوری با مادر رفتار کنید که انگار دارید همزمان باهاش درد میکشید، در عین حال باید کمکش کنید بتونه به دردش غلبه کنه و زایمان راحتی داشته باشه. از همین الان بگم اگر فکر میکنید نمیتونید اینطوری باشید بهتره انصراف بدید.
رویا حسابی مردد شد، بنده خدا وقتی صدای جیغ زنه رو شنید اشکاش جاری شد.
هدف استادمون از این کار این بود که ما فضای کارمون رو بشناسیم و بدونیم با چطور آدمهایی سروکار داریم و لازمه کار ما چیه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
توکل
عبادتی قلبیاست💝
خدا فقط این عبادت را میبیند🦋
اگر آن را صادقانه انجام دهی❣
خدا کفایتت میکند😍
#توکل
#انگیزشی
#امید
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
پروردگارا همانگونه که از دل تاریکی نوری را ساطع نمودی🤩
زندگیمان را از این تاریکی خارج بفرما🦋
وبا نور خودت روشن بساز🙏
صبحتون بخیر🥰
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_38 #مُهَنّا بهار: سلام صبح بخیر فاطمه: سلام، صبح تو هم بخیر بهار: امروز من تا ساعت ۲کلاس دار
#پارت_39
#مُهَنّا
دخترایی که تو اتاقمون بودن با اینکه خیلی اخلاق خوبی داشتن ولی متاسفانه نه حجاب مناسبی داشتن و نه نماز میخوندن.
همکلاسیهای بهار بودن، منم برام سخت بود، درسته تجربی خونده بودم و حالا هم اینجام ولی از دین و قرآن که جدا نبودم.
روایات زیادی شنیده بودم که همنشینی با آدم بینماز عواقب سوء دارد.
از جهتی من دلم نمیخواست اونا رو از خودم برنجونم، چند روزی گذشت یه پنجشنبه چهارتایی همراه بهار و این دوتا خواهر رفتیم کافه.
دوتا دختر چادری، دوتا هم...
نگاه گارسون به ما با سوال همراه بود، تاحالا ندیده بود چادریها برن کافه.
افراد حاضر تو کافه هم نگاه خوبی به ما نداشتن.
خلاصه یکی از میزها رو انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم، بهار یه نوتلا سفارش داد، منم یه نوشیدنی که جدید بود انتخاب کردم، اسمش (بلو اسکای) بود؛دوقلوها هم قهوه سفارش دادن.
نگاه دوتا پسر از اول ورود تا آخر به ما بود، هربار یه نگاهی به ما میانداختن ویه چیزایی به هم میگفتند.
بی تفاوت به اطراف ما کار خودمون رو پیش بردیم.
الناز: دخترا امشب خیلی به من خوش گذشت، تا حالا من دوست چادری نداشتم که باهاش برم کافه و گردش، قبل از شما دوتا من و لیدا میرفتیم کافه ولی امشب خیلی برام خاطره انگیز شد.
بهار: چه خوب، این لطف خداست که ما رو به هم رسونده.
لیدا: منم با الناز موافقم، امشب خیلی به من خوش گذشت، ممنون که اینقدر وقت گذاشتید و همراه ما اومدید. راستش اولش که با شما هم اتاقی شدیم، فکر میکردم جز اونایی هستید که مذهبی و خشک رفتارید، البته بهار اینجوری نبود، امیدوارم فاطمه ناراحت نشه، منم دیدم نسبت به فاطمه اینطور بود.
یه لبخندی زدم و گفتم:
لیدا جان تو اولین نفری نیستی که همچین تفکری نسبت به من داره، قبلا تو دبیرستان خیلیا به من اینو گفتن که تو تیپت و رفتارت با تجربی نمیخونه و باید میرفتی حوزه علمیه.
لیدا: آره دقیقا، تو شخصیتت هیچ جوره با فضای پزشکی و اینا نمیخوره.
اما خب امروز خلافش رو تو ثابت کردی و این خیلی خوبه.
فاطمه: میشه یه سوال خواهرانه بپرسم؟
الناز و لیدا: بله
فاطمه: واقعا دوقلو هستید.
من تو این مدت متوجه شدم شما نماز نمیخونید، میتونم دلیلش رو بپرسم؟
الناز و لیدا یه نگاهی به هم انداختن و سرشون انداختن پایین و سکوت کردن.
فاطمه: من ناراحت نشدم که شما نماز نمیخونید، نگرانی من بخاطر شماست، آخه شما خیلی اخلاق خوبی دارید، ویژگیهایی رو دارید که شاید بعضی خانمای چادری و مذهبی نداشته باشن برام سوال هست شما دوتا بچه شیعه و مسلمون چرا از این نعمتالهی خودتون رو محروم کردید؟ نماز به درد شما میخوره نه کس دیگه.
لیدا: آخه میدونید چیه؟
بهار: لیدا جان خودت رو اذیت نکن اگه دوست نداری جواب نده، ما فقط یه سوال پرسیدیم نمیخوایم شما اذیت بشید.
الناز: میدونید دخترا راستش ما فضای خانواده ما این شکلی بوده، بویی از دین و اسلام تو خونه نداریم، یه تعصب خاصی خانوادمون در این مورد دارن.
انقلاب صنعتی و مدرنیته تو زندگی برا ما از همه چیز مهمتره که اینا اصلا با نماز و دین همخوانی نداره، مخصوصا که ما در نظر داریم بعد از تموم شدن تحصیلمون مهاجرت کنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~