حُسین جان . .
میبینی باز رقیه تنها شد ؟! ( :
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #پشت_لنزهای_حقیقت قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و م
#پارت_98
#پشت_لنزهای_حقیقت
من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول عکسبرداری برای دوره کارآموزی بودم ، دو سال پیش با درد و غم طلاق از امیر رفتم کربلا و امسال همراه همسرم حسین.
به راستی هیچ چیزی در این دنیا قابل پیشبینی نیست؛ این قسمت چیه که اینجوری چیزهایی رو به هم ربط میده که از لحاظ عقل ناقص ما ممکن نیست و محال.
حسین خیلی تو فکر بود، از چهرهاش معلوم بود یه غمی داره.
سارا: حسین، چیزی شده؟
حسین: نه، چیز خاصی نیست.
سارا: حسین!؟ داری آه میکشی، اونوقت میگیچیزی نیست.
حسین: فقط یاد عباس و علیرضا و ریحان افتادم، اونا خیلی دلشون میخواست بیان کربلا ولی ...
سارا: اونا الان پیش خود امام حسین هستن، غصه نخور، این ما هستیم که کربلا میایم و هنوز برات شهادتمون رو نگرفتیم.
چقدر این شعر حال و روز ما رو قشنگ وصف میکنه:
هرکربلا رفته نشد کربلاییت.
چه کربلا نرفتهها که کربلایین
هییییی، الان من باید شهید میشدم، ولی صدبار خدا رو التماس کردم منو زنده نگه داره؛ من از مرگ ترسیدم.
حسین: اگر قرار به شهادت باشه، باهم شهید میشیم، من دیگه طاقت داغ ندارم سارا.
سارا: حالا کیخواست شهید بشه.
همان بدو ورود به کربلا یه راست سمت حرم رفتیم، حال و هواش تو آذر خیلی فرق داشت با چند ماه قبل، حال و روز خودم هم عادی نبود، شاید چون همراه حسین اومده بودم.
حسین: سارا یه سوال بپرسم؟
سارا: سوال!؟ بپرس.
حسین: سمت راست حرم حضرت عباس و سمت چپ امام حسین، بالای سرمون هم خدا، میخوام همه رو شاهد بگیرم برا جواب سوالت.
سارا: مگه چی میخوای بپرسی؟ تاحالا از من دروغ شنیدی!؟
حسین: نه، ولی میخوام اینجا بدون خجالت جواب بدی، بدون اینکه ترسی داشته باشی.
سارا: ترس!؟ از چی!؟ چیمیخوای بگی؟
حسین: تو ..... تو.... سارا تو از ته دل به من بله گفتی؟ آیا همون حسی که من نسبت به تو دارم رو تو هم نسبت به من داری؟
از سوالش جا خوردم، بعد از گذشت حدود شش ماه از زندگی مشترکمون و سقط یه بچه آخه این سوال چه معنایی میده!؟ یه نگاه اندر عاقل سفیه بهش انداختم و گفتم:
سارا: آخه مرد حسابی همه کون و مکان شاهد گرفتی برا جواب این سوال که خودت هم میدونی جوابش چیه. هنوز چهل روز از سقط بچمون نگذشته، من اگر نسبت بهت حسی نداشتم همون لبنان هیچ جوره زیر بار عقد با تو نمیرفتم، همون طور که زیر بار عقد با آقا حسام نرفتم. من اونجا برا اولین بار به حرف دلم گوش دادم.
جا داشت این سوال من از تو بپرسم، تو با وجود ریحان و علیرضا میتونستی باز هم زن دیگهای رو دوست داشته باشی؟ این سوال تا مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود.
اما اجازه دادم زمان به من این امر ثابت کنه و کرد، من با چشم خودم دیدم چقدر نگران میشی وقتی یه آخ میگم، من حس تو رو نسبت به خودم باور کردم.
بعد از این حرفا لبخند رضایت و رو لبهاش دیدم، واقعا خوشحال بود از اینکه این حسها متقابل بود.
دو روزی تو کربلا ساکن بود، از اونجا یه راست رفتیم دمشق.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤میم مثه مادر، نماهنگ حسین ستوده بمناسب شب وفات حضرت ام البنین(س)
رحلت جانان، تسلیت باد!
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #پشت_لنزهای_حقیقت من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول
#پارت_99
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از زیارت در دمشق و عرض ادب خدمت خانم زینب زمینی سمت لبنان راه افتادیم؛ واقعا مرز بین سوریه و لبنان اوضاع خیلی اسفناکی داشت.
سارا: فکر نمیکردم شرایط اینقدر اسفناک باشه، این بچهها رو کی نگهداری میکنه؟
حسین: بعضیاشون هیچکس رو ندارن، چون مناطق مختلف که بمباران شد، حتی خیمه پناهندهها خیلیا کشته شدن و میان اونا هم فامیلهای این بچهها بودن.
سارا: تو این سرما و بارون چیکار میکنن؟ نه خیمهای نه سولهای هست که بهش پناه ببرن. لعنت به جنگ، لعنت به آمریکا و اسرائیل، تا کی باید این ظلم تحمل کنیم؟
حسین: فقط باید بگیم اللهم عجل لولیک الفرج.
چند روزی همون جا توقف داشتیم، سعی کردم تمام نیازهای مختلف زنان و مردان و بچههای منطقه رو شناسایی کنم، از شرایطشون عکس و فیلم گرفتم.
اما این دفعه نه برای مستند و صدا و سیما بلکه برای جمع کردن کمکهای مردمی برای سامان دادن به وضع آوارهها.
تو شلوغی اونجا حسین رو گم کردم، خوب که دقت کردم دیدم کنار چندتا دختر بچه و پسر بچه نشسته و داره باهاشون حرف میزنه و میخنده.
همین لحظه رو فورا به تصویر کشیدم، منم چند لحظه بعد بهشون ملحق شدم.
سارا: چی میگی بهشون؟
حسین: دارم ازشون میپرسم، کجا زندگی میکردید؟ چطور اینجا اومدید؟
سارا: خب تو بپرس، من فیلم بگیرم.
از حرفهایی که بین حسین و بچهها رد و بدل میشد فیلم گرفتم، قرار شد حسین بعدا اونا رو زیر نویس فارسی بزنه.
چیزی که مردم ایران ازش خبر ندارن اینه که اکثر مردم لبنان که الان آواره هستن جز مرفهها بودن، وقتی میگم اکثر یعنی حدود ۹۹ درصدشون، بهترینخونهها و خوراکها و پوششها رو داشتن، اما حالا اونا کفش پاشون شده قوطیکنسرو، تو حسرت چند قطره آب هستن، غذا به سختی بدست میاد، بعضی وقتها هم تا چند روز غذا ندارن. لباسهای پاره و خاکیشون رو به اجبار به تن داشتن.
میان این آوارهها بدترین وضع زندگی رو زنانی داشتن که مرد خانوادهشون رو از دست دادن.
سارا: حسین اولین کاری که میکنیم تو ایران جمع کردن پول برای سامان دادن به اوضاع ایناست، من تمام تلاشم میکنم برم با دولت صحبت کنم اینا رو بیاریم ایران از پدرم هم کمک میگیرم یه آپارتمان کامل رو بگیریم و واحدهاش تقسیم کنیم بینشون حداقل ده تا خانواده رو میتونیم پوشش بدیم و همین طور گسترش بدیم، مخصوصا اون بچههای بیسرپناه و بدون سرپرست رو.
حسین: بنظرت شدنیه؟ میدونی چقدر سخته؟ این دولت جدید قبول میکنه باهات همکاری کنه تو این زمینه؟
سارا: خدا کمک میکنه انشاالله، دولت هم نخواد ما کار مردمی انجام میدیم.
بعد از بازدید از مناطق و دیدن اون شرایط تمام فکر و ذکرم کمک کردن و سامان دادن به وضعشون بود.
بخاطر ترافیک موجود تو مرز لبنان و سوریه دو روز طول کشید تا تونستیم به لبنان برسیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اُمُّالبَنین است دیگر،
عباس بزرگ میکند
بشود عصای دست حسین...
#اُمُّالاَدب