eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
816 عکس
516 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
+"در میان آتش و خون، لئو باید تصمیمی بگیرد که می‌تواند سرنوشتش را تغییر دهد.😶 + --------++++++------
سلام خدمت دوستان همیشه همراه و اعضای جدید😍 خرسندم که کنار شما هستم❤️ این رمان جدید کانال هست👆👆 این داستان واقعیه خیلی مدت‌ها قبل اتفاق افتاده، با اندک تغییراتی داره خدمتتون ارسال میشه☺️ امیدوارم مثل رمان‌های قبلی به دلتون بشینه🤲❤️
و جبرائیل‌ درسش را به حیدر چون که پَس میداد علی بن ابی طالب فقط سَر را تکان میداد... السلام علیک یا امیرالمؤمنین 🍇 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنبه‌های ام‌البنینی🥺 امروز شنبه در بین الحرمین رسم هست شنبه‌ها به یاد ام البنین سفره می‌اندازند💔 حضرت عباس در شأن مادرشان فرمودن من حاجات مردمی را که به من مراجعه می‌کنند به مادرم ام البنین عرضه می‌کنم☺️ اگر حاجت مهمی داری امروز رو از دست نده و این کلیپ رو ببین این ذکر رو بگو حتما حاجت روا میشی ان شاالله🥺🤲
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 دل‌ها گرفته و چشمان بارانی است... سالروز شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام) همون امامی که با زنجیر تو زندون‌های تاریک بغداد زندگیشو گذروند و هیچ‌وقت یاد خدا رو فراموش نکرد. 🔗 سختی‌هاشو تصور کن... اما حتی اون زنجیرها هم نتونستن نور ایمانشو خاموش کنن... باب‌الحوائج یعنی هر کی با دل شکسته می تونه بیاد و در بزنه... 🖤تسلیت رفقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_4 #دوستی_با_سایه‌ها وارد کافه شدم، گرمای درون کافه خون یخ زده رو تو رگ‌هام جاری کرد. من زودت
مدتی رو تو سرگردانی می‌گذروندم، همه کلاس‌هام مرتب شرکت می‌کردم ولی ذهنم خیلی درگیر صحبت‌های پیرمرد بود. بعد از اتمام کلاس همه رفته بودند و من همچنان مشغول تمرین با گیتارم بودم که باز هم صدای سایه رو شنیدم. سایه: این شک و تردیدت برا چیه؟ دنیای جدید خارج از برلین تجربه کن، می‌خوای تن بدی به ازدواجی که قراره بهت تحمیل بشه؟ تو باید به درجات عالیه و عرفانی برسی. لئو: مگه باازدواج نمیشه رسید؟ حتما باید برم از برلین؟ سایه: برلین محدودت میکنه، اجازه نمیده که بیشتر از این بالاتر بری، تو باید جایی باشی که همه همکیش تو باشن، اینجا چند دسته بودن مردم تو رو بیشتر اذیت میکنه و دچار شک و تردیدت میکنه. رفته رفته باور کردم که سایه به من دروغ نمیگه. برا هرکاری ازش کمک می‌گرفتم، همه کارهام هم خوب پیش می‌رفت. میریام: لئو مادر امروز ساعت چند برمی‌گردی؟ لئو: بستگی داره کارم کی تموم بشه. باید یه سر برم کتاب خونه. میریام: سعی کن زودتر بیای عزیزم. امروز جشن پوریم داریم باید آماده بشیم براش. لئو: جشن پوریم!؟ امروزه!؟ داشت یادم می‌رفت. این حرف مادرم یه در جدیدی برای تحقیقاتم و پژوهش‌هام باز کرده بود، دفترچه یادداشتم بیرون آوردم و به لیست تحقیقاتم پوریم رو هم اضافه کردم. بعد از کلاس تئاترم رفتم به یه کتابخونه قدیمی که در قدیمی‌ترین محله برلین بود، اونجا حتما چیزهایی که می‌خوام رو پیدا میکنم، منابع هرچی قدیمی‌تر باشه معتبر‌تره. کتابخانه شبیه یک کلبه بارون زده متروکه تو دل یک جنگل بود. بوی خاک و نمی بارون تو فضای کتابخونه پیچیده بود. ظاهر نوستالژیک کتابخونه واقعا جذاب بود. برا جوانی در سن و‌ سال من واقعا یادآور صحنه‌های قشنگی بود که ندیده بودم. ولی با این فضا میشد تصویری از اون ایام تو ذهنمون بسازیم. کتابدار: دنبال چیزی میگردی پسر؟ لئو: بله،دنبال چندتا کتاب تاریخی می‌گردم. کتابدار: خیلی هم عالی، موضوعشون چیه؟ لئو: تاریخ یهود و یا کتابی که تاریخ جشن پوریم بررسی کرده باشه، و هرچیزی که در زمینه دین یهود میتونه بهم اطلاعات بده از گذشته تا الان. کتابدار: من میتونم کمکت کنم، تا تو یه چرخی بزنی من میرم این کتاب‌ها رو برات بیارم. بین ردیف‌ها قدم میزدم و موضوعات درج شده روی کتاب‌ها رو می‌خوندم. بعد از نیم ساعت کتابدار با هفت‌تا کتاب که ظاهری قدیمی داشتن و قطور بودن وارد شد. لئو: اینا همه اطلاعات رو داره؟ کتابدار: هرچی بخوای بدونی رو داره. لئو: خیلی وقت گیره خوندنشون چند روز می‌تونم اینا رو داشته باشم. کتابدار: تا هر وقت که بخوای. لئو: واقعا!؟ کتابدار: آره، واقعا. لئو: ممنون، سعی می‌کنم در سریع‌ترین وقت برشون گردونم. کتابدار: امیدوارم کمکت کنه. کتاب‌ها رو تو یه کیف دستی بزرگ گذاشتم و راهی خونه شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا