🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_4 #دوستی_با_سایهها وارد کافه شدم، گرمای درون کافه خون یخ زده رو تو رگهام جاری کرد. من زودت
#پارت_5
#دوستی_با_سایهها
مدتی رو تو سرگردانی میگذروندم، همه کلاسهام مرتب شرکت میکردم ولی ذهنم خیلی درگیر صحبتهای پیرمرد بود.
بعد از اتمام کلاس همه رفته بودند و من همچنان مشغول تمرین با گیتارم بودم که باز هم صدای سایه رو شنیدم.
سایه: این شک و تردیدت برا چیه؟ دنیای جدید خارج از برلین تجربه کن، میخوای تن بدی به ازدواجی که قراره بهت تحمیل بشه؟ تو باید به درجات عالیه و عرفانی برسی.
لئو: مگه باازدواج نمیشه رسید؟ حتما باید برم از برلین؟
سایه: برلین محدودت میکنه، اجازه نمیده که بیشتر از این بالاتر بری، تو باید جایی باشی که همه همکیش تو باشن، اینجا چند دسته بودن مردم تو رو بیشتر اذیت میکنه و دچار شک و تردیدت میکنه.
رفته رفته باور کردم که سایه به من دروغ نمیگه. برا هرکاری ازش کمک میگرفتم، همه کارهام هم خوب پیش میرفت.
میریام: لئو مادر امروز ساعت چند برمیگردی؟
لئو: بستگی داره کارم کی تموم بشه.
باید یه سر برم کتاب خونه.
میریام: سعی کن زودتر بیای عزیزم. امروز جشن پوریم داریم باید آماده بشیم براش.
لئو: جشن پوریم!؟ امروزه!؟ داشت یادم میرفت.
این حرف مادرم یه در جدیدی برای تحقیقاتم و پژوهشهام باز کرده بود، دفترچه یادداشتم بیرون آوردم و به لیست تحقیقاتم پوریم رو هم اضافه کردم.
بعد از کلاس تئاترم رفتم به یه کتابخونه قدیمی که در قدیمیترین محله برلین بود، اونجا حتما چیزهایی که میخوام رو پیدا میکنم، منابع هرچی قدیمیتر باشه معتبرتره.
کتابخانه شبیه یک کلبه بارون زده متروکه تو دل یک جنگل بود.
بوی خاک و نمی بارون تو فضای کتابخونه پیچیده بود.
ظاهر نوستالژیک کتابخونه واقعا جذاب بود.
برا جوانی در سن و سال من واقعا یادآور صحنههای قشنگی بود که ندیده بودم. ولی با این فضا میشد تصویری از اون ایام تو ذهنمون بسازیم.
کتابدار: دنبال چیزی میگردی پسر؟
لئو: بله،دنبال چندتا کتاب تاریخی میگردم.
کتابدار: خیلی هم عالی، موضوعشون چیه؟
لئو: تاریخ یهود و یا کتابی که تاریخ جشن پوریم بررسی کرده باشه، و هرچیزی که در زمینه دین یهود میتونه بهم اطلاعات بده از گذشته تا الان.
کتابدار: من میتونم کمکت کنم، تا تو یه چرخی بزنی من میرم این کتابها رو برات بیارم.
بین ردیفها قدم میزدم و موضوعات درج شده روی کتابها رو میخوندم.
بعد از نیم ساعت کتابدار با هفتتا کتاب که ظاهری قدیمی داشتن و قطور بودن وارد شد.
لئو: اینا همه اطلاعات رو داره؟
کتابدار: هرچی بخوای بدونی رو داره.
لئو: خیلی وقت گیره خوندنشون چند روز میتونم اینا رو داشته باشم.
کتابدار: تا هر وقت که بخوای.
لئو: واقعا!؟
کتابدار: آره، واقعا.
لئو: ممنون، سعی میکنم در سریعترین وقت برشون گردونم.
کتابدار: امیدوارم کمکت کنه.
کتابها رو تو یه کیف دستی بزرگ گذاشتم و راهی خونه شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
یک کتاب خفن شروع کردم به خوندم😍
ایام تعطیلی نباید بیهوده بگذره☺️
بنظرتون این چه کتابیه؟😃
#کتاب_خوانی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_5 #دوستی_با_سایهها مدتی رو تو سرگردانی میگذروندم، همه کلاسهام مرتب شرکت میکردم ولی ذهنم خ
#پارت_6
#دوستی_با_سایهها
وقتی برگشتم خونه تو اتاقم نشستم و اولین کتاب رو شروع کردم به خوندن.
یهود شناسی و تاریخ به وجود آمدن یهود، قدمت دین یهود یکی از راههایی بود برای اثبات حقانیت این دین.
لئو: مامان ما چرا جشن پوریم میگیریم؟
میریام: درست ۲۵۰۰ سال پیش استر در یک اقدامی شجاعانه ۷۰ هزار از ایرانیان که دین نداشتن و آتش خدای آنها بود کشته شدند، ایرانیان از قدیم دشمنان اصلی و بزرگ یهود بودن.
نژاد پرستی ایرانیان باعث شده بود اندک یهودانی که اونجا زندگی میکردن در عذاب باشند.
سایه: حالا فهمیدی خطری که دین یهود تهدید میکنه چیه؟
لئو: ایرانیها!؟
سایه: اونا از ۲۵۰۰ سال پیش هم خطرناکتر شدن.
ماکسیمیلیام: چرا مردم مسلمون باید یه جایی مثل کشور ایران داشته باشند همه توش هم کیش باشند ولی ما نباید برا خودمون سرزمین داشته باشیم؟
شموئل: ما سرزمین فلسطین رو داریم که بهمون نمیدن ولی ما نزدیک به ۷۰ سال داریم تلاش میکنیم سرزمین آبا و اجدادیمون پس بگیریم.
من و سایه نشستیم و شروع کردیم به ادامه خوندن کتابها و بررسی مطالب.
خط به خط میخوندم مطالب رو، سه شبانه روز بدون وقفه کتابها رو خوندم.
هرچی بیشتر میخوندم بیشتر از دینی که داشتم لذت میبردم، در این میون فقط یه چیز من رو ناراحت میکرد که چقدر یهودیان برای رسیدن به حقشون دارن میکشند و کشته میشن.
چیزی که من آرزو داشتم صلحی بود که حتی اگر کسی با من و دینم موافق نبود بتونه با ما زندگی کنه البته قبول دارم گاهی جنگ و کشتن وکشته شدن لازم اما نه اینقدر زیاد.
بعد از اینکه خوندن کتابها رو تموم کردم دوباره رفتم پیش یهودا.
یهودا: خوش اومدی پسر خوب.
لئو: ممنون، ببخشید که این وقت روز مزاحم شدم.
یهودا: خب بگو ببینم چه تصمیمی گرفتی؟
لئو: من میرم به اونجایی که گفتید.
یهودا: خوبه، بهترین تصمیم گرفتی.
لئو: من این مدت خیلی مطالعه کردم، مصمم هستم، برای دینم هرکاری نیاز باشه انجام میدم.
یهودا لبخندی زد و منو محکم بغل کرد؛ حسابی خوشحال شده بود از تصمیمی که گرفته بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
جایزه یکی از برندگان امروز بدستشون رسید😍 تربت و آویز مخملی علوی😍 انشاالله بقیه دوستان هم طی همین ر
نظرتون چیه برا ایام شعبانیه هم مسابقه بگذاریم با جایزه مثل همین مسابقه رجبیه و روز پدر؟😍
منتظرم نظراتتون رو بشنوم👇👇
گروه رواق عاشقان
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
پیوی
@bentalhasan