فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝💝💝𝕷͢͢͢𝖔𝖛𝖊𝖞𝖔𝖚💖💖
بعد از کلی تلاش و تکاپو وقت آن رسیده کمی آرامش پیدا کنی🌸
به آسمان نگاه کن، ستارهها نیز برایت چشمک میزنند✨
کائنات آرزوهایت را به گوش خدا رساندهاند😇
بدون هیچ هم و غمی سرت را بر زمین بگذار💗
او قطعا بینا و شنواست🕊
شب خوش^_^ [•
⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂143
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #مُهَنّا تو یزد به دور از هیاهو و حرف و حدیثها بودیم. کمتر حرف این و اون رو میشنیدیم، خ
#پارت_34
#مُهَنّا
فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش میکرد.
هرکاری ازش میخواستم در اسرع وقت انجام میداد، برخلاف بهار که گاهی تو انجام دادن کارها دست دست میکرد.
اما نمیدونم چرا هرچی پیش میرفت درسش ضعیفتر شد، حس کردم شاید بخاطر وجود خواهرشه که اینجوری لطمه خورده؛ البته تو همه درسها ضعیف نبود، درکش تو درس ریاضی و زبان یکم پایین بود.
بخاطر ضعیف بودنش سال یازدهم تو درس زبان نمره کم گرفت، تصمیم گرفتیم ثبتنامشون کنیم کلاس زبان، اما اونجا هم دوام نیاورد، سه ترم بیشتر نخوند، دلیلش رو که پرسیدم گفت:
فاطمه: تو کلاس صوت های آموزشیش در مورد پارتی و رقص و دوست پسر و دوست دختره، همش هم آهنگ داره، من دوستش ندارم بخاطر یادگیری یه زبان که معلوم نیست چقدر بدردم بخوره به گناه بیافتم.
مهنا: اگر بده چرا بهار داره ادامه میده؟
فاطمه: من مثل بهار فکر نمیکنم، من حاضر نیستم به هر قیمتی درس بخونم.
اونم درسی مثل زبان که برا غربه.
از همون اول این دختر دلش میخواست بره حوزه علمیه، اصلا روحیاتش با تجربی همخوانی نداشت، پدرش اجازه نداد، راستش ما خیلی از حوزه علمیه خوشمون نمیاومد؛ پدرش بهش گفت یا انسانی میری یا تجربی.
اونم دنباله رو خواهرش شد، تصمیم گرفت با بهار تجربی بخونه.
اما خب متوجه شدم چقدر داره سختی میکشه، هرچی میخوند اون نتیجه مطلوب خودش و ما رو بدست نمیآورد.
بهش فشار میآوردیم، گاهی با بهار مقایسهاش میکردیم، بهش میگفتیم حسودیت نمیشه که خواهرت همش ۲۰ تو نه؟
فقط سکوت میکرد، میدونستم فاطمه خیلی با استعداده ولی نمیدونستیم چطور بهش اینو بفهمونیم.
بعضی وقتها بهش میگفتیم الکی مذهبی بازی در نیار، همه چی حد وسطش خوبه.
حجابت رو که داری، نماز هم که میخونی، خدا بیشتر ازت نمیخواد.
قبول نمیکرد؛ کار خودش رو انجام میداد.
مدام نگران بودیم این دختر نتونه دیپلمش رو بگیره.
اما در کمال ناباوری نمرات سال دوازدهمش تو درسهایی مثل زیست و ریاضی که ضعیف بود بالا رفت و دیپلمش رو با معدل عالی گرفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
نجابت و اصالت را باهم میتوان داشت🦋
#ایلیا
#زیبایی
#ادمین
#عکس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
دیدی شمع وقتی میسوزه چقدر اشک میریزه؟🕯
درد میکشه، از درون میسوزه
اما در آخر این اشک و درد و ناله به یه چیز زیبا تبدیل میشه🦋
به چیزی که حتی خودش باور نداشت❣
از درد و اشک و سوزهای امروزت نترس
قطعا آخرش زیباست
✍ف.پورعباس
#انگیزشی
#زیبایی
#امید
#شمع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#مادرانه
#فاطمیه
این روزا اونایی که مادر از دست دادن رو آقام علی بیشتر نگاه میکند🥺
این روزا حسن بچه یتیمها رو بیشتر نگاه میکند😭
این روزا زینب بیشتر به دخترکان یتیم سر میزند💔
این روزا حسین...
میدونیچیه؟ خانم تو خونه هر شب بالا سر حسینش آب میگذاشت😭
آخرین وصیتش به مولا این بود که شبها حسین تشنه میشه، یادت نره بالا سرش آب بزاری😭
بیاید این روزا یتیم نوازی کنیم
در مدینه کسی به امیرالمومنین تسلیت نگفت🥀
بیاید با او عزاداری کنیم😭🖤
بیاید یکیمان حسن را آرام کند و دیگری حسین را💔
بیاید برای زینب مادری کنیم و مویسرش شانه کنیم😭
بیاید، امیرالمومنین را آرام کنید
حواستان باشد از راز کوچه هیچ نگویید😔
بیاید حسن را آرام کنیم😭
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #مُهَنّا فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش میکرد. هرکاری ازش میخواستم
#پارت_35
#مُهَنّا
همکار احمدرضا که اهل بروجن بودند، خانمش باردار بود و پابهماه؛ بندهخدا کسی رو نداشت که مراقبش باشه.
ماه رمضون بود، کسی هم نمیتونست از بروجن بیاد پیشش بمونه.
دقیقا دو روز مونده به عید فطر خانمش زایمان کرد، زایمان سختی داشت، تو بیمارستان فقط من پیشش بودم، اینقدر نگرانش بودم که دکتر و پرستارا فکر کردن من خواهرش هستم.
البته من واقعا اون خانم رو مثل خواهر خودم میدونم، خیلی خانم مودب و باوقاری هست.
دیدم حالا که کسی نیست مراقب این زن باشه من به همسرش گفتم پیشش میمونم، اونا میدونستن که ما دوساله اهواز نرفتیم و امسال قصد داریم بریم اما من گفتم این عیدهم اهواز نمیرم چه اشکالی داره؟
کارهای ترخیص خانم رو انجام دادم، بردم بچه رو حموم دادم، هرچی هم نیاز داشت براش فراهم کردم، خیالم که از بابتش راحت شد برگشتم خونه.
احمدرضا: نمیخوای بریم اهواز؟
مهنا: چهارسال که ما یزد بودیم همش ما رفتیم، حالا امسال نریم چی میشه؟
احمدرضا: دوساله نرفتیم، خانوادهات رو نمیخوای ببینی؟ مادرت گناه داره، دوساله تو رو ندیده.
مهنا: نمیدونم احمدرضا، من خیلی دلم گرفته، اصلا نمیدونم چی میخوام، یه نگرانی خاصی دارم، اما خودم نمیدونم چیه، کلافهام.
احمدرضا: بیا وسایل رو جمع کن بریم اهواز، بریم اونجا این دلشورهها و نگرانیها هم درست میشه.
یه شبه همه وسایل سفر رو آماده کردم، دخترا لباسهایی که برا عید براشون خریده بودم رو هم آوردن و تو چمدون گذاشتم.
همه چی که آماده شد، با اذون صبح یاعلی گفتیم و راه افتادیم.
به کسی هم خبر ندادیم که داریم میایم اهواز، احمدرضا هدفش این بود که یه یک هفته اهواز بمونیم و بعد بریم شمال.
به دخترا قول داده بود بعد کنکور ببردشون یه گردش حسابی.
برخلاف عادت همیشگی که ما تو مسیر استراحت میکردیم و گاهی از جادههای انحرافی میرفتیم و شهرها رو میگشتیم، اما این دفعه احمدرضا تخته گاز رفت، ساعت ۶بعد از ظهر با اذان مغرب رسیدیم خونه مادرم، البته هم خونه مادرم بود هم خونه برادرم حسن، طبق رسم قدیمی پسر کوچیکه با مادرش زندگی میکنه. سهم مادر منم یه اتاق بود از این خونه.
برادرم بعد از چند سال تونست زمین بخره و خونه رو بسازه، هنوز هم کاملش نکرده بود، فقط کاشی زده بود تا نیمه، پولش کفاف نداده بود سفید کاری کنه.
خسته و کوفته راه بودیم، شب جمعه بود، همین که رسیدیم من و احمدرضا رفتیم دوش گرفتیم، بعد هم به نوبت دخترا حموم رفتن.
شام رو خوردیم و رفتیم خونه مادر شوهرم، همه برادرای احمدرضا و خواهراش هم بودن.
اما اون شب من از شدت دلهره نمیتونستم بخوابم، یه ناآرامی عجیبی سراغم اومده بود، بعد از اینکه مهمونی خونه مادر شوهرم تموم شد رفتیم خونه برادر شوهرم ساعد، یه ربع اونجا موندیم، بعدش هم رفتم خونه خواهرم محنا.
اما همش احساس خفگی میکردم نمیدونستم چی کار کنم.
ساعت ۱۲شب برگشتیم خونه مادرم، تو اتاق مادرم نشستیم فرشهای خواب رو آماده کرده بود، مادرم با بچههای حسن داشت بازی میکرد، پسر برادرم یک سالش بود و دختر برادرم دو سال ونیمش بود.
این دوتا بچه اصلا حاضر نبودن اون شب بخوابن، هرچی بهشون گفتم عمه برید بخوابید، بزارید چراغ ها رو خاموش کنیم قبول نمیکردن.
خلاصه به هر سختیای بود بچهها رو خوابوندیم و من در حالی که هنوز مادرم رو خوب ندیدهبودم خوابیدم.
با صدای اذان موبایل از خواب بیدار شدیم، احمدرضا جلوتراز من رفت بیرون وضو بگیره، مادرم هم بیدار شد، منتظر موند بعد از احمدرضا بره وضوبگیره، سلامش کردم ولی جواب سلامم رو نداد، دست به دیوار حرکت کرد، برام تعجب آور بود مادرم هیچ وقت اینطور راه نمیرفت، باز هم سلام کردم جواب نداد.
وضویم رت گرفتم و رفتم تو اتاق؛ نمازم که تموم شد کنار احمدرضا دراز کشیدم، مادرم هم نمازش تموم شد، کمتر از چندثانیه دراز کشید و به یک باره از جاش بلند شد.
رفت تو حیاط، فکر کردم شاید دستشویی رفته باشه، منم به همین خیال پشت سرش نرفتم، بعد از چند دقیقه صدای ناله میشنیدم.
احمدرضا: صدای چیه؟ کی داره ناله میکنه؟
مهنا: نمیدونم، مادرم رفت بیرون
احمدرضا: برو ببین چه خبره.
بلند شدم به سمت حیاط برم، همین که در اتاق رو باز کردم دیدم مادرم دم در اتاق افتاده، بلندش کردم، پاهاش سرد بود، طلب آب میکرد، بلند دخترا هم از صدای بلند ما بیدار شدن، فاطمه رو فرستادم که حسن رو صدا بزنه.
هرچی آب بهش دادیم و به صورتش زدم فایده نداشت، احمدرضا فهمیده بود ولی دلش نیومد بهم بگه، مادرم در حال احتضار بود، تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد، رو دستای خودم جون داد، اونجا یه بخشی از وجودم با مادرم مُرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
کمی هوای سرد ❄️
یه نمه بارون💦
یه لیوان قهوه☕️
یه جلد کتاب خفن📚(。♥‿♥。)
این یعنی زندگی꧁࿇♥
✍ف.پورعباس
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#انگیزشی
انسان بعد از ۳۰ سالگی
مغزش شروع میکنه به نابود کردن هزاران نورون و سلول🧠
این امر باعث میشه، در بزرگسالی به آلزایمر دچار بشیم😥
اما این بیماری یه راه حل خیلی ساده داره🤩
میشه با کتاب خوندن📚
از این مشکل جلوگیری کرد♥️
کتاب خوندن رو جدی بگیرید🦋
#کتاب
#شب
#مغز
#رمان
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤️•༆$𝓒𝓸𝓷𝓰𝓻𝓪𝓽𝓾𝓵𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷𝓼$༆•❤️꧂
امیدوارم که با این قلمرو مثبت و انرژیبخش که با شما به اشتراک میگذارم، توانسته باشم به شما الهام و انگیزه بدهم.
♥࿇꧂
شما شایستهاید تا بهترین خود را بیافرینید و به آرمانها و اهدافتان نزدیکتر شوید.
꧁࿇♥
شب بخیر و شیرین خوابی دوست داشتنی برای شما آرزومندم(◍•ᴗ•◍)❤
꧁❤️•༆$𝓒𝓸𝓷𝓰𝓻𝓪𝓽𝓾𝓵𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷𝓼$༆•❤️꧂