eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
791 عکس
499 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #مُهَنّا فاطمه: سلام، ما اومدیم، مامان، مامان، ببین نمره ریاضیم ۱۷شده. مهنا: سلام، خسته ن
سردی رفتار احمدرضا داشت شدت می‌گرفت. چند روزی حس کردم بین من و احمدرضا فاصله افتاده، از این دوری داشتم اذیت می‌شدم. یه شب تصمیم گرفتم برم بپرسم چی شده؟ از من رفتار بدی سر زده که باعث شده اینطور نسبت به من سرد بشی؟ تو ذهنم همه مطالب رو آماده کردم، خونه رو تمییز کردم، نهار قرمه گذاشتم، به سر و صورتم دستی کشیدم. طبق معمول فاطمه و بهار زودتر رسیدن. مهنا: مامان برید لباس‌هاتون رو دربیارید، دستاتون رو بشورید بیاید سر سفره الان بابا هم میرسه. یه ربع گذشت و صدای باز شدن در رو شنیدم. یه نفس عمیق کشیدم، پرده رو کنار زدم و پر شور سلام کردم. مهنا:سلام عزیزم، خوش اومدی تاج سر. احمدرضا: سلام، ممنون. سلامش سرد نبود، همین باعث شد یه نور امیدی تو دلم ایجاد بشه که شاید یه درصد نسبت به رفتار چند روز احمدرضا به شک بیفتم. با روی باز و گشاده اومد سر سفره نشست، خیلی با اشتها غذا خورد، با صمیمیت تشکر کرد، در آخر تو جمع کردن سفره هم کمکم کرد. دخترا که رفتن سر درس و مشقشون، یه خلوتی برا من و احمدرضا درست شد. مهنا: احمدرضا میشه یه سوال بپرسم؟ احمدرضا: بپرس مهنا: قول میدی بهم نریزی و عصبانی نشی؟ احمدرضا: تا ندونم چی میخوای بگی که نمیتونم چیزی رو قول بدم مهنا: خب... حالا تو قول بده، تا من بپرسم. احمدرضا: باشه بپرس. مهنا: بعد از تصادف و اون اتفاقی که برام افتاد، بعدش هم اون درد کمر و چرا نسبت به من .... یعنی ببین حس کردم منو دیگه نمیخوای. حتی وقتی فلج شدم با من نیومدی بیمارستان، شب خواب خواب بودی. میخوام بدونم دلیلش چی بوده؟ احمدرضا خودش رو درست کرد، صاف نشست و دستی به ریشش کشید و گفت: احمدرضا: راستش... این حس انگار دو طرفه بود، من بعد از تصادف خدا رو شکر کردم شما زنده‌ای، اما اون سوالت که بعد من زن می‌گیری و نگرانیت در این زمینه، یا اینکه خانواده‌ام از مرگت خوشحال میشن حقیقت باعث شد فکر کنم تو نسبت به من تفکر درستی نداری، هنوز من رو نشناختی، نخواستم پاپیچت بشم، خواستم بفهمی من تو رو همه جوره میخوام، خانواده‌من اونقدر که فکر میکنی بد نیستن، اشتباهاتی دارن ولی اینطور نیستن از مرگ کسی خوشحال بشن. مهنا: اون شب که درد کشیدم چی؟ احمدرضا: خب نخواستی از من، تو حاضر بودی درد بکشی ولی از من رسما نخواستی، تو هنوز با اون تفکر بودی که انگار من منتظر بودم تو بمیری دور از جون و من برم زن بگیرم، من خیلی خواستم بیام، تو فکر کردی من نگرانت نبودم؟ فکر کردی دل ندارم؟ نه، مهنا تو هنوز باور نداری که من چقدر تو رو دوست دارم. وقتی حرف‌هاش رو شنیدم از خودم شرمنده شدم، واقعا احمدرضا منو اینقدر دوست داشت و من نفهمیدم. سعی کردم خودم رو اصلاح کنم، تا حالا فکر می‌کردم مشکل رفتار احمدرضاست، حتی نسبت به خانواده‌اش هم بدبین شدم، به خودم می‌گفتم حتما زیر سرش بلند شده، نمیدونم چرا همچین افکار شیطانی زده بود به سرم. خدا رو شکر کردم که این سوء تفاهم رفع شد و تونستم دوباره به شادی زندگیم رو ادامه بدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂ اصلا دختر ادا اصول در نیاره دختر نیست(◍•ᴗ•◍)❤ شاد باش✌(◕‿-) به دلت اهمیت بده꧁࿇♥ تیپ بزن꧁❤•༆$ گاهی بلند بخند💞 تو یک فرشته‌ای💕 ✍ف.پورعباس ꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #مُهَنّا سردی رفتار احمدرضا داشت شدت می‌گرفت. چند روزی حس کردم بین من و احمدرضا فاصله افت
تو یزد به دور از هیاهو و حرف و حدیث‌ها بودیم. کمتر حرف این و اون رو می‌شنیدیم، خیلی از این بابت خوشحال بودم؛ اما خب بالاخره این ابزار‌های مجازی رو نمیشه کنترل کرد‌. خانواده احمدرضا منو مقصر میدونستن، می‌گفتن زنش پسرمون رو برده، از ترس اینکه براش زن بگیریم؛ البته این حرف‌ها رو کسایی به گوشمون می‌رسوندن که از اونا شنیدن و هر چند قرن یه بار یه زنگی میزنن. من با شنیدن این حرف‌ها بهم می‌ریختم ولی باز این احمدرضا بود که منو به خودم می‌آورد. شاید با خودتون فکر کنید این همه تعریف از احمدرضا میکنم دارم پرگویی میکنم ولی واقعا احمدرضا دقیقا همون چیزیه که من شب و روز دعا می‌کردم و از خدا میخواستم. من تو رویا هم زمانی که جوون بودم احمدرضا رو دیده بودم، حتی اینکه منو میاره یزد رو هم خواب دیده بودم. تو تفت یه خیابانی بود از اول مسیر تا آخر پر از درختان سرو و کاج که قد کشیده بودند و سرهاشون همدیگه رو در بر گرفته بود. این خیابون رو خیلی دوست داشتم. زمانی که دلمون می‌گرفت برنامه سفر یهویی می‌ریختیم. سفر‌یهویی و دقیقه نودی، میزدیم به جاده، تنها جایی که بهمون خوش می‌گذشت قم بود. سفر یک روزه و چندساعته، چهارشنبه حرکت می‌کردیم و شب میرسیدیم قم و ظهر پنج‌شنبه هم برمی‌گشتیم. همون سالی که کمر دردم عود کرده بود، احمدرضا برنامه ریخت و مارو برد قم. اوایل دی ماه بود، هوا به شدت سرد بود. من نمی‌تونستم راه برم، احمدرضا برام از اماناتی ویلچر گرفت، ام‌البنین رو بغل خودم گذاشتم، هوای جمکران بارونی بود، ما هم جا نداشتیم برا خواب، رفتیم استراحتگاه جمکران، دخترا ویلچر رو راه می‌بردن و کیف می‌کردن. اما من از درد خواب نداشتم، سرمای هوا هم مزید بر علت. از آقا امام زمان مدد میخواستم منو شفا بده، همه کار کرده بودم، دکتری نبود که نرفته باشم، تو یزد هم هردکتری که میگفتن خیلی خوبه و فلان و بسان رفتم اما همه بی نتیجه بود. سال اولی که یزد بودیم هم وقتی سر تا پام فلج بود احمدرضا منو پیچوند تو پتو برد تهران، اما اونا هم نتونستن خیلی کاری کنن. خودم هم از این همه هزینه برا دکتر‌ها خسته شده بودم، دیگه راه‌حل نهایی رو مدد گرفتن از اهل بیت می‌دونستم. سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و کنار احمدرضا خوش باشم. کلاس درس و دانشگاه اوقات منو پر کرده بود، خدا رو شکر بهم اجازه نمیداد بشینم فکر و خیال کنم. متوجه حال خودم بودم، هر وقت فکر و خیال می‌کنم درد‌ها سراغم میاد. اجازه نمیدادم اوقاتم برای فکر و خیال خالی باشه، اگر درس نداشتم خودم رو با بچه‌ها سرگرم می‌کردم. در این میان درس فاطمه نسبت به قبل ضعیف‌تر شده بود، نمی‌دونستم علتش چیه؟ بهار همیشه ۲۰بود و فاطمه همیشه نصف بهار نمره می‌گرفت. وقتی علتش رو هم می‌پرسیدم دلیلش رو نمی‌گفت. سعی کردم براش وقت بزارم، از بهار خواستم به خواهرش کمک کنه. کنار بچه‌ها درس می‌خوندم تا اونا هم روحیه بگیرن، تو درس‌هایی مثل زبان و آمار احمدرضا خیلی کمکم می‌کرد. به هر روشی متوسل می‌شدم تا بچه‌هام رو تو درس خوندن انگیزه بدم. هدی درسش خیلی خوب بود، خیالم از بابتش راحت بود، ام البنین هم که عاشق مدرسه رفتن بود، با خودم می‌بردمش دانشگاه سرش رو گرم می‌کردم، بهار و فاطمه هم پا‌به پای هم پیش می‌رفتن. سه سالی می‌شد که تو خونه‌های اداری نشسته بودیم، حالا نگرانی جدید درست شده بود، نداشتن خونه ما رو بهم ریخت دوباره. یه ۵۰میلیون پول پس انداز داشتیم، احمدرضا به مشورت یکی از دوستاش پول‌ها رو تو بانک رسالت گذاشت تا امتیاز بگیریم و بتونیم وام بگیریم. نشستیم فکرمون رو هم گذاشتیم ببینیم زمین بخریم و بسازیم یا خونه آماده. من و احمدرضا اصلا از آپارتمان خوشمون نمیاد. گزینه انتخابی ما خونه ویلایی بود، که اونا هم هزینه‌اش نجومی بود برامون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝💝💝𝕷͢͢͢𝖔𝖛𝖊𝖞𝖔𝖚💖💖 بعد از کلی تلاش و تکاپو وقت آن رسیده کمی آرامش پیدا کنی🌸 به آسمان نگاه کن، ستاره‌ها نیز برایت چشمک میزنند✨ کائنات آرزوهایت را به گوش خدا رسانده‌اند😇 بدون هیچ هم و غمی سرت را بر زمین بگذار💗 او قطعا بینا و شنواست🕊 شب خوش^_^ [• ⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂143
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁣♛꧁💖💞༒𓆩L꙰O꙰V꙰E꙰𓆪༒💕💖꧂⁣♛•° باور داشته باش که همه چیز زیباست💞 انسان مومن و آزاده در دنیا طوری زندگی می‌کند که انگار قرار است تا ابد در آن بماند(。♥‿♥。) بلند شو. غصه چی رو میخوری؟ آواز پرنده را بشنو🕊 نور آفتاب را ببین🌞 خودت را از زندگی دوباره محروم نکن🌿 صبح بخیر مومن❤️ ⁣♛꧁💖💞༒𓆩L꙰O꙰V꙰E꙰𓆪༒💕💖꧂⁣♛•°
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #مُهَنّا تو یزد به دور از هیاهو و حرف و حدیث‌ها بودیم. کمتر حرف این و اون رو می‌شنیدیم، خ
فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش می‌کرد. هرکاری ازش میخواستم در اسرع وقت انجام میداد، برخلاف بهار که گاهی تو انجام دادن کارها دست دست می‌کرد. اما نمیدونم چرا هرچی پیش می‌رفت درسش ضعیف‌تر شد، حس کردم شاید بخاطر وجود خواهرشه که اینجوری لطمه خورده؛ البته تو همه درس‌ها ضعیف نبود، درکش تو درس ریاضی و زبان یکم پایین بود. بخاطر ضعیف بودنش سال یازدهم تو درس زبان نمره کم گرفت، تصمیم گرفتیم ثبت‌نامشون کنیم کلاس زبان، اما اونجا هم دوام نیاورد، سه ترم بیشتر نخوند، دلیلش رو که پرسیدم گفت: فاطمه: تو کلاس صوت های آموزشیش در مورد پارتی و رقص و دوست پسر و دوست دختره، همش هم آهنگ داره، من دوستش ندارم بخاطر یادگیری یه زبان که معلوم نیست چقدر بدردم بخوره به گناه بیافتم. مهنا: اگر بده چرا بهار داره ادامه میده؟ فاطمه: من مثل بهار فکر نمی‌کنم، من حاضر نیستم به هر قیمتی درس بخونم. اونم درسی مثل زبان که برا غربه. از همون اول این دختر دلش میخواست بره حوزه علمیه، اصلا روحیاتش با تجربی همخوانی نداشت، پدرش اجازه نداد، راستش ما خیلی از حوزه علمیه خوشمون نمی‌اومد؛ پدرش بهش گفت یا انسانی میری یا تجربی. اونم دنباله رو خواهرش شد، تصمیم گرفت با بهار تجربی بخونه. اما خب متوجه شدم چقدر داره سختی می‌کشه، هرچی می‌خوند اون نتیجه مطلوب خودش و ما رو بدست نمی‌آورد. بهش فشار می‌آوردیم، گاهی با بهار مقایسه‌اش می‌کردیم، بهش می‌گفتیم حسودیت نمیشه که خواهرت همش ۲۰ تو نه؟ فقط سکوت می‌کرد، میدونستم فاطمه خیلی با استعداده ولی نمیدونستیم چطور بهش اینو بفهمونیم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتیم الکی مذهبی بازی در نیار، همه چی حد وسطش خوبه. حجابت رو که داری، نماز هم که میخونی، خدا بیشتر ازت نمیخواد. قبول نمی‌کرد؛ کار خودش رو انجام میداد. مدام نگران بودیم این دختر نتونه دیپلمش رو بگیره. اما در کمال ناباوری نمرات سال دوازدهمش تو درس‌هایی مثل زیست و ریاضی که ضعیف بود بالا رفت و دیپلمش رو با معدل عالی گرفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
نجابت و اصالت را باهم میتوان داشت🦋 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدی شمع وقتی میسوزه چقدر اشک می‌ریزه؟🕯 درد می‌کشه، از درون می‌سوزه اما در آخر این اشک و درد و ناله به یه چیز زیبا تبدیل میشه🦋 به چیزی که حتی خودش باور نداشت❣ از درد و اشک و سوزهای امروزت نترس قطعا آخرش زیباست ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
این روزا اونایی که مادر از دست دادن رو آقام علی بیشتر نگاه می‌کند🥺 این روزا حسن بچه یتیم‌ها رو بیشتر نگاه می‌کند😭 این روزا زینب بیشتر به دخترکان یتیم سر می‌زند💔 این روزا حسین... میدونی‌چیه؟ خانم تو خونه هر شب بالا سر حسینش آب می‌گذاشت😭 آخرین وصیتش به مولا این بود که شب‌ها حسین تشنه میشه، یادت نره بالا سرش آب بزاری😭 بیاید این روزا یتیم نوازی کنیم در مدینه کسی به امیر‌المومنین تسلیت نگفت🥀 بیاید با او عزاداری کنیم😭🖤 بیاید یکیمان حسن را آرام کند و دیگری حسین را💔 بیاید برای زینب مادری کنیم و موی‌سرش شانه کنیم😭 بیاید، امیر‌المومنین را آرام کنید حواستان باشد از راز کوچه هیچ نگویید😔 بیاید حسن را آرام کنیم😭 ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #مُهَنّا فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش می‌کرد. هرکاری ازش میخواستم
همکار احمدرضا که اهل بروجن بودند، خانمش باردار بود و پابه‌ماه؛ بنده‌خدا کسی رو نداشت که مراقبش باشه. ماه رمضون بود، کسی هم نمی‌تونست از بروجن بیاد پیشش بمونه. دقیقا دو روز مونده به عید فطر خانمش زایمان کرد، زایمان سختی داشت، تو بیمارستان فقط من پیشش بودم، اینقدر نگرانش بودم که دکتر و پرستارا فکر کردن من خواهرش هستم. البته من واقعا اون خانم رو مثل خواهر خودم می‌دونم، خیلی خانم مودب و باوقاری هست. دیدم حالا که کسی نیست مراقب این زن باشه من به همسرش گفتم پیشش می‌مونم، اونا میدونستن که ما دوساله اهواز نرفتیم و امسال قصد داریم بریم اما من گفتم این عیدهم اهواز نمی‌رم چه اشکالی داره؟ کارهای ترخیص خانم رو انجام دادم، بردم بچه رو حموم دادم، هرچی هم نیاز داشت براش فراهم کردم، خیالم که از بابتش راحت شد برگشتم خونه. احمدرضا: نمی‌خوای بریم اهواز؟ مهنا: چهارسال که ما یزد بودیم همش ما رفتیم، حالا امسال نریم چی می‌شه؟ احمدرضا: دوساله نرفتیم، خانواده‌ات رو نمیخوای ببینی؟ مادرت گناه داره، دوساله تو رو ندیده. مهنا: نمیدونم احمدرضا، من خیلی دلم گرفته، اصلا نمیدونم چی میخوام، یه نگرانی خاصی دارم، اما خودم نمی‌دونم چیه، کلافه‌ام. احمدرضا: بیا وسایل رو جمع کن بریم اهواز، بریم اونجا این دلشوره‌ها و نگرانی‌ها هم درست می‌شه. یه شبه همه وسایل سفر رو آماده کردم، دخترا لباس‌هایی که برا عید براشون خریده بودم رو هم آوردن و تو چمدون گذاشتم. همه چی که آماده شد، با اذون صبح یا‌علی گفتیم و راه افتادیم. به کسی هم خبر ندادیم که داریم میایم اهواز، احمدرضا هدفش این بود که یه یک هفته اهواز بمونیم و بعد بریم شمال. به دخترا قول داده بود بعد کنکور ببردشون یه گردش حسابی. برخلاف عادت همیشگی که ما تو مسیر استراحت می‌کردیم و گاهی از جاده‌های انحرافی می‌رفتیم و شهرها رو می‌گشتیم، اما این دفعه احمدرضا تخته گاز رفت، ساعت ۶بعد از ظهر با اذان مغرب رسیدیم خونه مادرم، البته هم خونه مادرم بود هم خونه برادرم حسن، طبق رسم قدیمی پسر کوچیکه با مادرش زندگی می‌کنه. سهم مادر منم یه اتاق بود از این خونه. برادرم بعد از چند سال تونست زمین بخره و خونه رو بسازه، هنوز هم کاملش نکرده بود، فقط کاشی زده بود تا نیمه، پولش کفاف نداده بود سفید کاری کنه. خسته و کوفته راه بودیم، شب جمعه بود، همین که رسیدیم من و احمدرضا رفتیم دوش گرفتیم، بعد هم به نوبت دخترا حموم رفتن. شام رو خوردیم و رفتیم خونه مادر شوهرم، همه برادرای احمدرضا و خواهراش هم بودن. اما اون شب من از شدت دلهره نمی‌تونستم بخوابم، یه ناآرامی عجیبی سراغم اومده بود، بعد از اینکه مهمونی خونه مادر شوهرم تموم شد رفتیم خونه برادر شوهرم ساعد، یه ربع اونجا موندیم، بعدش هم رفتم خونه خواهرم محنا. اما همش احساس خفگی می‌کردم نمی‌دونستم چی کار کنم. ساعت ۱۲شب برگشتیم خونه مادرم، تو اتاق مادرم نشستیم فرش‌های خواب رو آماده کرده بود، مادرم با بچه‌های حسن داشت بازی می‌کرد، پسر برادرم یک سالش بود و دختر برادرم دو سال و‌نیمش بود. این دوتا بچه اصلا حاضر نبودن اون شب بخوابن، هرچی بهشون گفتم عمه برید بخوابید، بزارید چراغ ها رو خاموش کنیم قبول نمی‌کردن. خلاصه به هر سختی‌ای بود بچه‌ها رو خوابوندیم و من در حالی که هنوز مادرم رو خوب ندیده‌بودم خوابیدم. با صدای اذان موبایل از خواب بیدار شدیم، احمدرضا جلوتراز من رفت بیرون وضو بگیره، مادرم هم بیدار شد، منتظر موند بعد از احمدرضا بره وضو‌بگیره، سلامش کردم ولی جواب سلامم رو نداد، دست به دیوار حرکت کرد، برام تعجب آور بود مادرم هیچ وقت اینطور راه نمی‌رفت، باز هم سلام کردم جواب نداد. وضویم رت گرفتم و رفتم تو اتاق؛ نمازم که تموم شد کنار احمدرضا دراز کشیدم، مادرم هم نمازش تموم شد، کمتر از چندثانیه دراز کشید و به یک باره از جاش بلند شد. رفت تو حیاط، فکر کردم شاید دستشویی رفته باشه، منم به همین خیال پشت سرش نرفتم، بعد از چند دقیقه صدای ناله می‌شنیدم. احمدرضا: صدای چیه؟ کی داره ناله می‌کنه؟ مهنا: نمیدونم، مادرم رفت بیرون احمدرضا: برو ببین چه خبره. بلند شدم به سمت حیاط برم، همین که در اتاق رو باز کردم دیدم مادرم دم در اتاق افتاده، بلندش کردم، پاهاش سرد بود، طلب آب می‌کرد، بلند دخترا هم از صدای بلند ما بیدار شدن، فاطمه رو فرستادم که حسن رو صدا بزنه. هرچی آب بهش دادیم و به صورتش زدم فایده نداشت، احمدرضا فهمیده بود ولی دلش نیومد بهم بگه، مادرم در حال احتضار بود، تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد، رو دستای خودم جون داد، اونجا یه بخشی از وجودم با مادرم مُرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~