eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣❣❣ ❣ ❣ لبخندت را از اطرافیان دریغ نکن. روز نو ، روزی از نو💝 تا رازق اوست، غصه نخور بلند شو و بخوان باز هم زنده‌ام، آماده‌ام بهر طلب آرزوهایم، امروز هم می‌جنگم. صبح بخیر😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_82 #مُهَنّا حرف‌های استاد سلیمانی تو سرم می‌پیچید، چرا استاد باید بهم هشدار بده؟ استادم چی م
مثل هر شب منتظر بودم ایلیا شام رو بیاره، چادرم رو سر کردم و آروم آروم تو حیاط قدم زدم به سمت در. استخر بزرگ، درختان همیشه بهار، گل‌های لیلیوم و خوش رنگ. سنگ‌فرش‌های برجسته و برّاق، همه اینها به اندازه کافی جذابیت داشت، برای منی که از یک خونه کوچیک تو شهرستان حالا اومدم به بهشت یا شایدم جهنم. کتمان نمی‌کنم که زیبایی این خونه چشم منو گرفته بود، اما این خونه چون از طرف دشمنم بود برام دوست داشتنی نبود. غرق در فکر و‌خیال و محو تماشای گل‌های تو باغچه بودم که صدای خرچ‌خرچ اومد، صدایی مثل پا گذاشتن روی برگ‌های پاییزی. به خودم اومدم، نگاهی به اطراف انداختم. فاطمه: کی اینجاست؟ جوابی نشنیدم، باز هم جلو‌تر رفتم، پشت ماشین رو هم نگاهی انداختم، کسی نبود. چشمانم در حال گردش در اطراف بود تا منبع صدا را پیدا کند که صدای در به این جستجو پایان داد. فاطمه: سلام ایلیا: سلام خانم، ببخشید دیر کردم غذا رو آماده نکرده بودن، تا آماده شد طول کشید. فاطمه: ممنون، زحمت کشیدید. ایلیا: کار دیگه‌ای ندارید بانو؟ لب باز کردم که بگم اینجا صدایی شنیدم، ولی منصرف شدم، با خودم گفتم اگر بگرده و چیزی نباشه خیال می‌کنه من خیالاتی شدم یا ترسیده‌ام. فاطمه: نه ممنون. ایلیا: فردا میرید کلینیک؟ فاطمه: نه، فعلا اونجا کاری ندارم. ایلیا: اگر کاری بود حتما بهم اطلاع بدید. فاطمه: چشم، باز هم ممنون ایلیا: شب خوش. غذا رو میون چادر گرفتم و به سرعت خودم رو داخل خونه رسوندم، در هال رو هم قفل کردم، چفتش رو هم انداختم، چندتا صلوات و آیه الکرسی خوندم تا کمی آروم گرفتم. از پشت پنجره به حیاط چشم دوختم، خبری نبود، نه حیوونی، نه پرنده‌ای. شاید واقعا خیالاتی شده بودم. چادرم رو تا کردم و روی مبل گذاشتم، دستام رو شستم و با نام خدا شروع کردم شام خوردن. لقمه دوم رو هنوز نبلعیده بودم که صدای شکسته شدن چیزی رو از تو حیاط شنیدم. با سرفه شدید همه لقمه از دهنم بیرون ریخت. خودم رو پشت پنجره رسوندم، کسی رو ندیدم، ولی مطمئنم صدای شکسته شدن چیزی رو شنیدم. گوشی رو برداشتم و به ایلیا زنگ زدم. فاطمه: سلام آقا ایلیا ایلیا: سلام خانم، بفرمایید فاطمه: آقا ایلیا میشه کمکم کنید؟ ایلیا: حتما بفرمایید. فاطمه: من یه صدایی از تو حیاط شنیدم، صدای شکسته شدن چیزی مثل شیشه. ایلیا: نگران نباشید خانم، الان من بر‌می‌گردم، همین که من زنگ در رو زدم شما در رو باز کنید. فاطمه: ممنونم، چشم. روسری و چادرم رو پوشیدم، چشم دوختم به حیاط تا ببینم این صدا از کجا و برای چی بود؟ دست و پاهام از یخ هم سرد‌تر شده بود، دستاهم رو بهم می‌مالیدم، تمام وجودم داشت از ترس یخ می‌زد، احتمالا رنگ به رخم هم نمانده بود. تا ایلیا رسید، جونم به لب اومد، صد بار مردم و زنده شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌱آدمای اطرافم رو تو روزهای سخت شناختم. 🍃اونایی که با من موندن، بهترین‌‌های روزگارن. بقیه فقط ادعا داشتن، همونایی که بهشون می‌گفتیم رفیق گرما و سرما، روزهای سختمون هستن. درست تو بزنگاه‌ها من رو تنها گذاشتن😖 ✍ف.پورعباس
شب پیش آمده با آرامش آمده آرامش را به تو هدیه میدهد خودش با در آغوش کشیدن غم‌هایت جایش را به روز می‌دهد. از این هدیه شبانه نهایت استفاده را ببرید. شب خوش🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋🦋 زندگی گاهی تلخه اونقدر که نمیشه تحملش کرد ولی تو نزار تلخ بمونه بهش نشون بده که دنیا قراره به چرخ تو بچرخه نه باب میل خودش پس بلند شو زندگی رو برا خودت اطرافیانت شیرین کن نگذار کسی این شیرینی رو از زندگیت بگیره🌹 صبح بخیر♥️
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ آنی که ز صبح خنده برلب داردبرقلب کسان بذر محبت کاردهر روز بخند و شاد باش ای دوست بگذار جهان برتو محبت آرد سلام صبحتون شاد خانه دلتون آباد🌞☘ ┄•●❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #مُهَنّا مثل هر شب منتظر بودم ایلیا شام رو بیاره، چادرم رو سر کردم و آروم آروم تو حیاط قد
ایلیا: شیشه ماشین رو شکوندن، سنگ پرت کردن. احتمالا کسایی که از اینجا رد شدن بچه‌هاشون این کار رو کردن. فاطمه: فکر می‌کردم فقط تو ایران از این جور چیزا هست، اینجا که مهد تمدن و فرهنگه. ایلیا: همه جا هست خانم، شما هم نگران نباشید، من به آقای بریک اطلاع میدم، خودم هم امشب تا صبح این اطراف چرخ میزنم، شما راحت استراحت کنید. فاطمه: ممنونم، ببخشید شبتون رو هم خراب کردم. ایلیا: پیش میاد خانم، ما عادت کردیم. خیالم که راحت شد از حیاط به سمت آشپزخونه برگشتم و شامی که سرد شده بود رو خوردم. برام جالب بود تو آمریکا هم پیدا میشن آدمایی که به نوعی دور از جون مرض دارن. من که کاری دیگه نداشتم، وقتم رو با مطالعه کتاب پر می‌کردم، از ایران همراه خودم چندتا کتاب آورده بودم، کتاب من زنده‌ام نوشته معصومه آباد، کتاب دعبل و زلفا، با خودم فکر می‌کردم اینا که تموم بشه دیگه چه کتابایی بخونم؟ خونه غرق در سکوت بود، حتی حوصله نداشتم که تلویزیون رو روشن کنم. گاهی وقت‌ها ساعت‌ها کتاب به دست غرق در فکر و خیال می‌شدم، به زندگی‌که داشتم، به دوران تحصیل، من که دلم میخواست برم حوزه علمیه ولی مسیرم طور دیگه رقم خورد. تجربی،پزشکی، مامایی، آمریکاو... اتفاق‌هایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم. دنیا رو محدود به ایران می‌دونستم، فکر نمی‌کردم بتونم دنیای بیرون از ایران رو ببینم. ازدواج خواهرم، چه آرزوهایی که نداشتم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم اون زودتر از من ازدواج کنه. هنوز دلم می‌سوزه برا اون روزی که برگه آزمایش رو گرفتیم و جواب منفی بود، چقدز خوشحال بودم، فکر می‌کردم دیگه الان ازدواج می‌کنم و از دست اصرارهای استاد برا اومدن به آمریکا راحت می‌شم. هنوز ذهنم درگیر جواب آزمایش، واقعا بیماری مادر علیرضا اینقدر مهم بود که این ازدواج بخاطرش بهم خورد؟ همش حس می‌کردم یه چیزی هست که به من نگفتن، گریه‌های مادرم فقط بخاطر این بود که این ازدواج بهم خورد؟ چرا واقعا؟ اونا چی رو پنهون کردن؟ روز‌ها و شب‌هام یا به تنهایی و مطالعه می‌گذشت، یا تو کلینیک. فاطمه: سلام مامان، سلام بابا، خوبید؟ چه خبر؟ مهنا: سلام عزیزم، ممنون ما خوبیم، تو چطوری؟ چقدر برگشتنت طول کشید. فاطمه: ای بد نیستم، منم از اینجا موندن خسته شدم، ولی چیکار می‌شه کرد، دارم تحمل می‌کنم، این پنج ماه هم تموم بشه. از بهار و شوهرش چه خبر؟ مهنا: اونا هم خوبن، رفتن کربلا زیارت. فاطمه: خوشا بسعادتشون، من که الان نزدیک سه ساله محروم شدم از کربلا رفتن و زیارت. احمدرضا: ان شاالله وقتی برگشتی میریم زیارت، میریم مشهد، قم، یه برنامه می‌ریزیم بریم کربلا. فاطمه: ان شاالله، هدی و ام البنین چطورن؟ چی‌کار می‌کنن؟ مهنا: اونا هم مشغول درس و امتحان و مدرسه هستن. هدی امسال کنکور داره، داره میخونه و تست میزنه، ام البنین هم یه بار تو گوشی یه بار کتاب دستشه. فاطمه: بسلامتی، مامان دعا کن این چندماه زود بگذره و من برگردم، دعا کن همه چی خوب پیش بره. مهنا: ان شاالله عزیزم، تاحالا که صبر کردی این چندماه هم روش، ما هم خیلی دوست داریم زود بگذره و برگردی. فاطمه: دوستون دارم، خیلی. مهنا: ما هم همین طور دختر گلم، فعلا خدا نگه دار. فاطمه: خدا نگه دار. تماس پایان پیدا می‌کند، باز هم سکوت است که مهمان این خانه می‌شود. حس می‌کردم چقدر آدم بی خودی هستم، چرا من بجای اینکه بتونم از تک تک لحظه‌هام لذت ببرم خودم رو تو این زندان گیر انداختم، بقیه که میام آمریکا و فرانسه و ... چقدر پر بار می شن، اما من چی؟ فقط وقتم رو گذاشتم برا درس و آزمایش و خواب و استراحت و کلینیک. همش تکرار، تکرار،تکرار. لباس‌هام رو عوض کردم، کیف پولم رو هم برداشتم و قصد کردم تو شهر یکم گشت بزنم. به ایلیا هم خبر ندادم، چون دلم میخواست تنها باشم و برا خودم آزادانه بچرخم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا