🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #مُهَنّا مثل هر شب منتظر بودم ایلیا شام رو بیاره، چادرم رو سر کردم و آروم آروم تو حیاط قد
#پارت_84
#مُهَنّا
ایلیا: شیشه ماشین رو شکوندن، سنگ پرت کردن.
احتمالا کسایی که از اینجا رد شدن بچههاشون این کار رو کردن.
فاطمه: فکر میکردم فقط تو ایران از این جور چیزا هست، اینجا که مهد تمدن و فرهنگه.
ایلیا: همه جا هست خانم، شما هم نگران نباشید، من به آقای بریک اطلاع میدم، خودم هم امشب تا صبح این اطراف چرخ میزنم، شما راحت استراحت کنید.
فاطمه: ممنونم، ببخشید شبتون رو هم خراب کردم.
ایلیا: پیش میاد خانم، ما عادت کردیم.
خیالم که راحت شد از حیاط به سمت آشپزخونه برگشتم و شامی که سرد شده بود رو خوردم.
برام جالب بود تو آمریکا هم پیدا میشن آدمایی که به نوعی دور از جون مرض دارن.
من که کاری دیگه نداشتم، وقتم رو با مطالعه کتاب پر میکردم، از ایران همراه خودم چندتا کتاب آورده بودم، کتاب من زندهام نوشته معصومه آباد، کتاب دعبل و زلفا، با خودم فکر میکردم اینا که تموم بشه دیگه چه کتابایی بخونم؟
خونه غرق در سکوت بود، حتی حوصله نداشتم که تلویزیون رو روشن کنم.
گاهی وقتها ساعتها کتاب به دست غرق در فکر و خیال میشدم، به زندگیکه داشتم، به دوران تحصیل، من که دلم میخواست برم حوزه علمیه ولی مسیرم طور دیگه رقم خورد.
تجربی،پزشکی، مامایی، آمریکاو...
اتفاقهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم.
دنیا رو محدود به ایران میدونستم، فکر نمیکردم بتونم دنیای بیرون از ایران رو ببینم.
ازدواج خواهرم، چه آرزوهایی که نداشتم، هیچ وقت فکر نمیکردم اون زودتر از من ازدواج کنه.
هنوز دلم میسوزه برا اون روزی که برگه آزمایش رو گرفتیم و جواب منفی بود، چقدز خوشحال بودم، فکر میکردم دیگه الان ازدواج میکنم و از دست اصرارهای استاد برا اومدن به آمریکا راحت میشم.
هنوز ذهنم درگیر جواب آزمایش، واقعا بیماری مادر علیرضا اینقدر مهم بود که این ازدواج بخاطرش بهم خورد؟ همش حس میکردم یه چیزی هست که به من نگفتن، گریههای مادرم فقط بخاطر این بود که این ازدواج بهم خورد؟ چرا واقعا؟ اونا چی رو پنهون کردن؟
روزها و شبهام یا به تنهایی و مطالعه میگذشت، یا تو کلینیک.
فاطمه: سلام مامان، سلام بابا، خوبید؟ چه خبر؟
مهنا: سلام عزیزم، ممنون ما خوبیم، تو چطوری؟ چقدر برگشتنت طول کشید.
فاطمه: ای بد نیستم، منم از اینجا موندن خسته شدم، ولی چیکار میشه کرد، دارم تحمل میکنم، این پنج ماه هم تموم بشه.
از بهار و شوهرش چه خبر؟
مهنا: اونا هم خوبن، رفتن کربلا زیارت.
فاطمه: خوشا بسعادتشون، من که الان نزدیک سه ساله محروم شدم از کربلا رفتن و زیارت.
احمدرضا: ان شاالله وقتی برگشتی میریم زیارت، میریم مشهد، قم، یه برنامه میریزیم بریم کربلا.
فاطمه: ان شاالله، هدی و ام البنین چطورن؟ چیکار میکنن؟
مهنا: اونا هم مشغول درس و امتحان و مدرسه هستن.
هدی امسال کنکور داره، داره میخونه و تست میزنه، ام البنین هم یه بار تو گوشی یه بار کتاب دستشه.
فاطمه: بسلامتی، مامان دعا کن این چندماه زود بگذره و من برگردم، دعا کن همه چی خوب پیش بره.
مهنا: ان شاالله عزیزم، تاحالا که صبر کردی این چندماه هم روش، ما هم خیلی دوست داریم زود بگذره و برگردی.
فاطمه: دوستون دارم، خیلی.
مهنا: ما هم همین طور دختر گلم، فعلا خدا نگه دار.
فاطمه: خدا نگه دار.
تماس پایان پیدا میکند، باز هم سکوت است که مهمان این خانه میشود.
حس میکردم چقدر آدم بی خودی هستم، چرا من بجای اینکه بتونم از تک تک لحظههام لذت ببرم خودم رو تو این زندان گیر انداختم، بقیه که میام آمریکا و فرانسه و ... چقدر پر بار می شن، اما من چی؟ فقط وقتم رو گذاشتم برا درس و آزمایش و خواب و استراحت و کلینیک.
همش تکرار، تکرار،تکرار.
لباسهام رو عوض کردم، کیف پولم رو هم برداشتم و قصد کردم تو شهر یکم گشت بزنم.
به ایلیا هم خبر ندادم، چون دلم میخواست تنها باشم و برا خودم آزادانه بچرخم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #آبرو سمانه: سلام مادر، خوش اومدی عزیزم، پس محمدحسین کجاست؟ ملکا: چه میدونم، اون که منو
#پارت_84
#آبرو
محمدحسین و ملکا همزمان با اذان صبح بیدار شدن، نماز رو دوتایی خوندن و راه افتادن سمت قم.
۱۰ ساعت راه رو تخت گاز رفت، خداخدا میکرد کار از کار نگذشته باشه و نازنین همین ایران باشه.
ملکا: محمدحسین چقدر تند میری؟ دارم میترسم.
محمدحسین: ملکا از دیشب دلشوره عجیبی سراغم اومده، تا حالا خواب ندیدم، ولی دیشب خواب بدی دیدم، نگرانم، میترسم.
ملکا: خواب که حجت نیست.
محمدحسین: نه هر خوابی، بعضیا رویای صادقه هستن.
ملکا: ان شاالله چیزی نمیشه عزیزم، تا ما رو به کشتن ندادی سرعتت رو کم کن.
محمدحسین: چشم.
محمدحسین کمی از سرعتش کم کرد، اما دلهره عجیبش رو نمیتونست کنترل کنه.
تا برسن قم بیش از هزاربار زیر لب صلوات فرستاد.
حامدی: سلام، خداقوت خوش اومدید.
ملکا: سلام، ممنون.
محمدحسین: خیلی شرمندتون شدم.
حامدی: این چه حرفیه، بفرمایید داخل.
محمدحسین: خانم حامدی دختره رو میشه الان آورد اینجا؟
حامدی: قبل از رسیدن شما هماهنگ کردم، یک ساعت دیگه میاد اینجا.
محمدحسین: خدا خیرتون بده.
حامدی: خانم ظاهرا خیلی خستهاید، این اتاق آماده است، بفرمایید برید استراحت کنید.
ملکا: خیلی لطف کردید حاج خانم، پس با اجازه برم یکم استراحت کنم، چون سردرد عجیبی دارم.
حامدی: خواهش میکنم بفرمایید.
محمدحسین: هیچ ردی چیزی نازنین از خودش نگذاشت که کجا میخواد بره؟ چی شد به سرش زد که بره؟
حامدی: نه، هیچی نگفت، سعی کردم دوستانه ازش حرف بکشم، ولی میدونم نازنین دوست نداره کسی تو زندگیش دخالت کنه. من هم بهش احترام میگذارم، ولی خیلی نگرانش هستم.
محمدحسین: امیدوارم اتفاق بدی نیفته، امیدوارم تو همین ایران باشه.
حامدی: نمیخوام نا امیدتون کنم، ولی جمعه یعنی دو روز پیش زمان پروازش بود، هرجا میخواست بره الان رفته.
محمدحسین: باید بفهمیم کجا رفته، شاید از این دختره کمک خواسته. مریم زاهدی اهل کجاست؟
حامدی: شاگرد من نبوده تا الان، خیلی نمیشناسمش.
بعد از یک ساعت انتظار مریم هم رسید.
مریم: سلام استاد.
حامدی: سلام دخترم، خوش اومدی.
مریم: ممنون استاد.
محمدحسین: سلام خانم.
مریم: سلام.
حامدی: ایشون داداش خانم معالی هستن، نازنینزهرا.
مریم: خوشبختم آقا.
حامدی: بفرما بشین دخترم.
محمدحسین: ببخشید مزاحمتون شدیم.
مریم: خواهش میکنم.
محمدحسین: من وقتتون رو زیاد نمیگیرم، میخوام از دیدارتون با نازنین بدونم، نازنین تو دیدارش به شما چی گفت؟ در مورد چی باهم صحبت کردید؟
از شما چیزی نخواست؟ قبلش لطفا بگید اهل کجا هستید.
مریم: من اهل تبریز هستم، نازنین رو هم چهارشنبه یا سه شنبه دیدم، یه دیدار دوستانه بود، رفتیم کافه.
محمدحسین: هنوز تبریز زندگی میکنید؟
مریم: بله
محمدحسین: نازنین از شما نخواست تو تبریز براش جا پیدا کنی؟
مریم: نه
محمدحسین: از رفتن یا اینکه چرا یهویی اومده قم چیزی بهتون نگفت؟
مریم: نه، یعنی پرسیدم، گفت تفریحی اومده، من فکر کردم اومده به حوزه برگرده، ولی نه، بعدش گفت جمعه برمیگردم.
محمدحسین: ممنون ، خیلی لطف کردید.
مریم: خواهش میکنم.
محمدحسین: یه چیزی عجیب.
حامدی: چی؟
محمدحسین: نازنین زهرا اهل رفیق بازی نیست، مگر اینکه زنگش بزنن بره یکم و برگرده، تفریحی اومدنش برام تعجب آور.
حامدی: من مطمئنم نازنین برا تفریح نیومده بود، اون به منم از رفتن گفت نه برگشت به خونه.
محمدحسین: باید برم تهران فرودگاه یا راهآهن، هرجا رفته باشه اسمش به عنوان مسافر ثبت شده حتما.
حامدی: درسته، اونجا کمکمون میکنه تو پیدا کردن نازنین.
حامدی: شما حواستون به این دختره باشه.
محمدحسین: من باید برگردم شهرکرد، فردا عازم ماموریتم، پدر و مادرم هم... دو روز عقب انداختم رفتن به ماموریت.
حامدی: من میرم تهران، میرم پرس و جو میکنم و خبرتون میکنم.
محمدحسین: اینجوری زحمتتون میشه، نازنین دختر شما نیست ولی...
حامدی: نازنین بین همه طلبههام برام خیلی فرق داره، حساب نازنین چیز دیگهاست.
شما هم نگران نباشید، برید ماموریت و سلامت برگردید، نازنین رو هم پیدا میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_83 #پشت_لنزهای_حقیقت با تموم شدن داروها و پمادها کمکم سوزش و خارش دونههای قرمز شروع میشد
#پارت_84
#پشت_لنزهای_حقیقت
شرایط زندگی اونجا خیلی سخت بود، با کمترین امکانات باید خودت رو وفق میدادی.
خبری از مواد بهداشتی نبود، احتمال وبا و هر نوع بیماری امکان پذیر بود.
به هر خیمه که سر میزدیم یا پدرخانواده شهید شده، یا مادر یا فرزند، در یک خیمه شش دختر و پسر بودن که پدر و مادرشون رو از دست داده بودند.
زنی تنها در یک خیمه تمام خانواده و حتی بستگانش را از دست داده بود، در اون منطقه درد زیاد بود حرف زیاد بود.
دوربینم رو برداشتم سعی کردم قصه هر خیمه رو طوری به تصویر بکشم که با یک کپشن بدون شرح همه چی از تصویر فهمیده بشه.
چقدر حالم خوب شد وقتی دوربین رو دوباره دست گرفتم.
اما هربار که چیزی رو دست میگرفتم این دونههای قرمز شروع به گزگز و خارش و سوزش میکردن، و باز هم یادآوری صحنههای تلخ اسارت و شکنجه و ....
امحیدر: دخترم، تو اینجا تنهایی؟
سارا: بله، همسرم رفته خط مقدم، خونمون هم ....
امحیدر: تو لبنانی نیستی؟
سارا: نه، من ایرانیم، برا مخابره اوضاع جنگ و عکس جمع کردن از جنایات صهیونیستها اومدم اینجا.
امحیدر: پس تو زود برمیگردی کشورت.
سارا: هنوز معلوم نیست، الان شش ماه من اینجام.
امحیدر: شش ماه!؟
سارا: بله.
اصلا دلم نمیخواست که به این خانم دوباره همه درد و رنجی که کشیدم رو باز گو کنم.
ام حیدر: دخترم، دستهات!؟
سارا: تحفه همین شش ماه اینجا موندن و هوای آلوده جنگ. شما فارسی رو هم خوب بلدید هم متوجه میشید.
امحیدر: من قبلا دانشگاه ایران درس میخوندم، خیلی سالها پیش، فکر کنم الان ۲۵ سالی میگذره.
سارا: چه خوب.
امحیدر: من پزشک این منطقه هستم، خوب میدونم این دونههای قرمز حاصل مواد شیمایی موجود توی بمبهاست، تا الان چند نفر از همین پناهندهها دچار این مشکل شدن، درمانش فقط با داروهایی هست که تو ایران یا آمریکا پیدا میشه.
سارا: استفاده کردم، ولی اثری نداشته.
امحیدر: باید تحت درمان قرار بگیری، شاید نیاز باشه خونت رو تغییر بدن.
سارا: جداً!؟
امحیدر: همسرت کی برمیگرده؟
سارا: نمیدونم.
امحیدر: حتما فوری باید با همسرت برگردی ایران، این تاولها به مرور عفونت میکنه و دچار مشکل میشی.
سارا: همسرم گفته برگرده حتما میریم ایران.
امحیدر: خوبه، فعلا این داروها رو بگیر، استفاده کن، حتما ماسک بزن، دستهات رو با شویندهها مثل صابون و اینا اصلا نشور، اگر میتونی با آب خنک و تمییز حتما دستهات و بدنت رو بشور.
سارا: شرایط منم مثل بقیه پناهندههاست، معلوم نیست آب تمییز میتونم پیدا کنم یا نه.
امحیدر: روزی یک بار آب تمییز اندازه یک بطری نوشابه یکنفره آب میارن، سعی کن اونو بدست بیاری و استفاده کنی.
سارا: چشم. خیلی ممنون خانم
امحیدر: ام حیدر هستم.
سارا: خوشبختم، منم سارا هستم.
امحیدر: خیلی مراقب خودت باش سارا جان.
نمیدونستم از اینکه چند نفر دیگه هم همین دور اطراف مثل من هستن خوشحال باشم یا ناراحت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~