🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سلام یه سوال از همه عزیزان دارم لطفا همه مشارکت کنن اگر رمان وصال هم تموم بشه دوست دارید موضوع بعدی
سلام عزیزم
خیلی پیشنهاد خوبی بود😍
ولی بحث های عقیدتی و مهدویت خیلی دقیق و مطالعه زیاد میخواد، البته یکی از رمانهاهم با محوریت همین مطلبه فقط چون مطالعات و تحقیقاتم هنوز تموم نشده حتما تموم کنم این مطالعات رو رمان رو شروع میکنم
#پاسخ
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_67 #وصال محرم و صفر هم با تمام قشنگیهاش و غموغصهها و روضههای اکبری و اصغریش به پایان رسی
#پارت_68
#وصال
یه روز نشستم جدی با امیرمهدی در مورد این مسأله صحبت کردم؛ به مقتضای سنش جوابی که داد خیلی برام عجیب بود.
فاطمه: امیر مامان تو دلت میخواد یه بابای جدید بیاد خونه ما؟
امیرمهدی: من تو کربلا از امام عباس خواستم که بهم بابا بده، چون خیلی دلم برا بابا ایلیا تنگ شده.
فاطمه: واقعا اینو از حضرت عباس خواستی!؟
امیرمهدی: اهم، اگر بابا بیاد تو دیگه گریه نمیکنی.
حرف بچهام که به اینجا رسید بغض کرد و با صدای بغض دار بچه گونه گفت: من همش بابا ایلیا رو دعوا میکنم چرا رفت، چون همش تو براش گریه میکنی.
امیر رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم، فکر نمیکردم ظرف وجود بچهام اینقدر بزرگ باشه.
علیرضا: آبجی اجازه میدی بگم آقا بسام و خانواده بیان خواستگاری؟ البته قصد دخالت ندارم هااا ولی خب بنده خدا پیگیر بود گفتم جواب نهایی رو بدم دیگه منتظرشون نذارم.
فاطمه: میتونن آخر ماه بیان گیلان.
علیرضا: واقعا آبجی!؟
فاطمه: آره، واقعا.
علیرضا با ذوق رفت و به آقا حسین خبر داد.
منم کلاسهای درسم رو موقتا به یکی از همکاران سپردم و رفتم گیلان پیش پدر و مادرم.
اونا هم به اندازه علیرضا شاد و خوشحال بودن، این اولین بار بود بعد از فوت ایلیا دیدم مادرم از ته دل میخندید، خنده رو تو چشماش میدیدم، عشق و شوق ذوق تو کلامش موج میزد.
امیرمهدی: منم دیگه بابا دارم زینب.
زینب: چرا بابات رفت!
امیرمهدی: مامانم میگه آدم بدا کشتنش، الان تو آسمون.
بهار: باورم نمیشه این بچه اینقدر خوشحاله از ازدواجت.
فاطمه: اون از ازدواج من خوشحال نیست، از بابا دار شدنش خوشحال.
همه باهم مثل بار اول که میخواستم ازدواج کنم خونه رو تمییز میکردن و غبار روبی میکردن، یه خونه تکونی اساسی.
هدی از کرمان اومد و ام البنین هم تعطیلات میان ترم رو میگذروند.
علیرضا و رویا و دخترشون هم اومدن گیلان تا تو مراسم خواستگاری شرکت داشته باشن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#تلنگرانه
هروقت خواستـی گناه کنـی
این سوال رو از خودت بپرس...
مالَکُملَاتَرْجُونَلِلَّهِ وَقَارَاً...
«شماراچهشدهاستکهبرای خــدا
شأنومقاموارزشـےقائلنیستید!؟
آیه ۱۳_ نوح
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سلام یه سوال از همه عزیزان دارم لطفا همه مشارکت کنن اگر رمان وصال هم تموم بشه دوست دارید موضوع بعدی
نه عزیزم چرا ناراحت بشم😍
اتفاقا من به این نقدها نیاز دارم😘
ممنون که مطرح کردی گلم.
خب دلیلش رو گفتم این داستان فاطمه یا مهنا فصل اولش واقعی بود و فصل دومش خیال و واقعیت خلط شده.
ممنون از مشارکتت نازنین🤩❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
سلام یه سوال از همه عزیزان دارم لطفا همه مشارکت کنن اگر رمان وصال هم تموم بشه دوست دارید موضوع بعدی
مثل افسانههای کرهای جومونگ و ....😅
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_68 #وصال یه روز نشستم جدی با امیرمهدی در مورد این مسأله صحبت کردم؛ به مقتضای سنش جوابی که دا
#پارت_69
#وصال
حسین: نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دارید بفرمایید.
فاطمه: فکر میکردم این حس رو فقط من دارم، منم سردرگمم، اصلا نمیدونم چی باید بپرسم، قسم خورده بودم دیگه پا تو زندگی کسی نگذارم، ولی تقدیر داره چیز دیگه رقم میزنه.
جالب بود که هیچ کدوم حرفی برا گفتن نداشتیم، اما یه چیز بین ما دوتا مشترک بود؛ اون هنوز دلش پیش لیلای مفقود الاثرش بود و منم پیش ایلیای جوانم.
هردوی ما از این احساسی که از گذشته به همراه داشتیم میترسیدیم، با این حسها چطور میتونستیم وارد یه زندگی جدید بشیم؟
پدر و مادرم هم با آقا بسام و ام حسن سرگرم صحبتشدن و برا سر گرفتن این وصلت دعا میکردن.
حسین: من خونهای ندارم، میدونید که نیروی حزب الله هستم، نمیدونم چی باید مهر شما قرار بدم، شنیدم ایلیا یه خونه به نامتون زده و چند سکه.
فاطمه: من برای مهریه این بار نه خونه میخوام نه ماشین و پول و سکه، ایلیا غیر از اینا یه چیز دیگه هم مهرم کرد که جایی ننوشتن ولی شرط ازدواج من با اون بود.
حسین: چی؟
فاطمه: کربلا، من حداقل سالی یک بار باید برم کربلا، ایلیا فرصت نشد این کار رو بکنه.
همه فکر میکنن قوام زن فقط به پول و ماشین و طلاست، نه، قوام من کربلاست، و شرط بعدی امیرمهدی هست؛ شما فکر میکنید میتونید براش پدری کنید؟
حسین: خدا عمری بده مهرتون رو ادا میکنم؛ اما در مورد پسرتون باید بگم هیچ کس جای پدرش رو نمیگیره، ولی سعی میکنم بابای خوبی براش بشم.
صحبتهای ما به همین جا ختم و شد برگشتیم به جمع.
بعد از صرف نهار آقا بسام و ام حسن و آقا حسین رفتن خونه آبجی بهار.
مهنا: چی شد مامان؟ به چه نتیجهای رسیدی؟
فاطمه: مشکلی نداشتیم، هر دوتامون سردرگمیم.
احمدرضا: بالاخره که باید تصمیم نهایی رو بگیرید.
فاطمه: هر دوتامون به زمان نیاز داریم، این زندگی جدید برای هردوتامون سخته، من با یه بچه و اون ....
پدر و مادرم بندهخداها دیگه حرفی نزدن و منتظر تصمیم نهایی من بودن، متقابلا آقا بسام و ام حسن هم منتظر جواب آقا حسین بودن.
واقعا فشار زیادی روی من بود، حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه و نفسم بالا نمیاد.
امیرمهدی: مامان، عمو حسین میخواد بابای من بشه؟
فاطمه: دوست داری عمو حسین بابات بشه؟
امیرمهدی: اهم، عمو حسین مثل بابا ایلیا مهربونه.
بچهام خیلی دوست داشت بابا دار بشه و من میترسیدم روزی برسه این حس امیرمهدی نسبت به آقا حسین از بین بره.
اون شب من خواب به چشمم نیومد، تمام شب بیدار بودم به کاری که میخواستم بکنم فکر میکردم.
هرچند با اطمینان گفتم بیان خواستگاری، ولی نمیدونم چرا الان شک و تردید به جونم افتاده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من سر امتحانا همیشه بعد ۱۰ دقیقه الکی
ورق می زدم می رفتم صفحه بعدی که
بقیه روحیه شون به فنا بره! 😂😂
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
و تمام شبها را
#رویا می بافم که شاید
شبی #رویای
#تووو باشم ..💞🦋💋.
شبت بخیر زندگیم🩷
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~