🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_78 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم میگیرن؟ حسی
#پارت_79
#پشت_لنزهای_حقیقت
فقط چند لحظه چشمهام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سمت من دراز شده بود، دست انسان بود ولی جنس بلورین داشت، ولی وقتی دستش رو گرفتم مثل دست خودمون بود.
احساس سبکی شدیدی داشتم، قصد داشتم وارد باغ بشم که صدای انفجار شدیدی انگار که مغزم رو تکون داده باشه روشنیدم.
با ترس نشستم، خون دماغ شدم، حسین من رو محکم تو آغوشش گرفته بود، یکم بعد متوجه شدم که گوشهام هم خونریزی داشت.
رضا: تانک رو منفجر کردن، یه راه باریکهای باز شده، الان ما دقیقا زیر تانک هستیم.
حسین: سارا صدای من رو میشنوی؟
سارا: آره، میشنوم.
رضا: یکم دیگه تلاش کنیم نجات پیدا میکنیم.
حسین: ممکنه هنوز نیروهای صهیون تو منطقه باشن، باید مراقب باشیم.
رضا: متوجهام.
راه باز شد، بعد سه ساعت خاک برداری، تونستیم راه باز کنیم، همچنان دونههای قرمز سوزش و خارش داشتن، با هرچیزی که دم دستم بود تنم رو میخاروندم.
صبر کردیم تا هوا تاریک بشه، جنس لباسها طوری بود که اگر درشب سینه خیز میرفتیم قابل شناسایی نبودیم، آقایون برای سینه خیز رفتن مشکلی نداشتن، اما من با بخیههای سینهام و دست و پاهای تاول زده واقعا برام سخت بود.
حسین: سارا میتونی همراهی کنی؟ میدونم سخته ولی یکم تلاش کنی میتونم به مقر نظامی ساحلی برسیم.
سارا: نمیشه من بمونم شما برید؟ من ....
سکوت کردم، موندن من عین خودکشی و نامردی در حق حسین بود.
سارا: میام، همراهی میکنم.
حسین: یاعلی.
آروم آروم از تونل بیرون اومدیم، اول آقا رضا و بعد حسین و پشت سرشون من بیرون اومدم.
آقا رضا جلوی من و پشت سرم حسین.
به سختی خودم رو کشون کشون پیش میبردم.
در این حالت که بودیم تنها در یک صورت شناسایی میشدیم، زمانی که پهپاد اسرائیلی از روی سر ما رد میشد.
خدا خدا میکردیم پهپادی رد نشه.
بر اثر سینه خیز رفتن بخیههای سینهام با درد کشیده میشد و باز میشد، از شدت درد اشکهام جاری شده بود، ولی صدایی ازم بیرون نمیاومد.
چهارساعت ما سینه خیز رفتیم، به مقر نظامی بچههای رضوان که مستقر تو صحرا بودیم که رسیدیم، رضا با گفتن یک کلمه رمزی بلند شد، حسین کنارم اومد و کمک کرد از زمین بلند بشم.
بچهها با دیدن حسین احترام کردن و ما رو وارد مقر کردن، وارد که شدم تمام تنم خونی بود، رد نامنظم خون روی لباسم هم پیدا بود.
حسین: رضا بگو یه ماشین آماده کنن باید بریم بیروت، خانمم شرایطش خیلی بده.
از یه جایی به بعد کم آوردم و از هوش رفتم.
حسین: سارا؟ سارا؟
رضا: ماشین آمادهاست، پزشک گروه هم همراهتون میاد.
حسین: ممنون رضا.
دکتر: حسین آقا، این دونههای قرمز...
حسین: اینا چیه؟
دکتر: مطمئن نیستم میترسم یه چیزی بگم بعدش درست در نیاد.
حسین: چقدر دیگه میرسیم؟
راننده: نیم الی یک ساعت.
حسین: عجله کن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔ماه پشت ابر من
+دنیا چشم به راه شماست مولی جان💚
ليذهَب كلٌّ منّا في طَريقه، أنا نحْوك، وأنْت نحْو . . .
هر کدام از ما راه خود را در پیش گیرد
من به سمت تو، و تو به سمت من ..
#قشنگیجاتعربی | مناسبِبیو🌱
📖 جای کتاب را هیچ چیزی نمیگیرد.
👈 کتاب روز به روز در جامعهی بشری اهمیت بیشتری پیدا میکند. ابزارهای نوظهور مهمترین هنرشان این است که مضمون کتابها و محتوای کتابها و خود کتابها را راحت و آسان منتقل کنند. جای کتاب را هیچ چیزی نمی گیرد.
🗓 ۲۴ آبان ماه، روز کتاب،کتابخوانی و کتابدار
📚 #هفته_کتاب
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_79 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط چند لحظه چشمهام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سم
#پارت_80
#پشت_لنزهای_حقیقت
دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین.
پرستار: چشم.
حسین: سارا؟ سارا؟ صدام میشنوی؟
حسین پشت در اتاق عمل نگران و حیران منتظر مونده بود. حتما بر اثر استرس چندین بار راه روی بیمارستان تا اتاق عمل گز کرده بود.
دکتر: آقای دیان.
حسین: دکتر، همسرم حالش چطوره؟
دکتر: زخمهاشون درمان کردیم، ولی...
حسین: ولی چی دکتر؟
دکتر: پرده گوششون و مغزشون آسیب دیده، وقتی داشتیم درمانشون میکردیم یک بار سکته مغزی کردن.
حسین: چی!؟
دکتر: علاوه بر اون..
حسین: دکتر جون به لبم کردید.
دکتر: ایشون مسموم شدن، یعنی مسمومیت با مواد شیمایی که در هیروشیما و حلبچه ازش استفاده شد، این دونههای قرمز بخاطر مسمومیت.
حسین: الان چیکار باید بکنم؟
دکتر: بهترین کار اینه که ایشون رو منتقل کنیم ایران... اینجا داروهایی که نیاز داریم پیدا نمیشه.
حسین: ایران!؟ داروها چی هست؟
دکتر: نسخهاش مینویسم، ولی سریعتر باید تهیه بشه.
حسین: من تهیهاش میکنم.
دکتر: ان شاالله
تو این جنگ ناجوانمردانه اگر کسی از آوار و بمبها هم جون سالم به در میبرد، بخاطر وجود این مواد شیمایی مرگ سرنوشت قطعیاش بود.
حسین: الو؛ علیاکبر.
علیاکبر: الو، سلام حسین خوبی؟ سارا خانم بهترن؟
حسین: من خوبم، علیاکبر من وقت ندارم، عکس یه نسخه دارویی رو برات میفرستم، اگر میتونی تهیهاش کن، یعنی این دارو حتما باید تهیه بشه، اگر میشه از هر کدومش دوتا تهیه کن.
علیاکبر: قطعا برا خودت نمیخوای، اتفاق جدیدی برا خانم علوی افتاده؟
حسین: مجال گفتنش نیست، فقط اینو تهیه کن و زود به دستم برسون، خیلی فوری.
علیاکبر: حتما حسین جان.
حسین: لطفت جبران میکنم.
.............
نتانیاهو: شما احمقها از پس یه دختر برنیومدید.
دیگه شک ندارم ما بازنده این میدانیم، اونا با روحیه قوی که دارن پیش میان و هیچی هم جلودارشون نیست، اون وقت بیست نفر از شما حریف یک دختر زخمی و علیلشون نمیشه.
گالانت: حزبالله شکست ناپذیر، تا وقتی ایران حامی اوناست، ما بجای حمله به غزه و لبنان باید ایران رو هدف قرار میدادیم. نیروهای مقاومت اصلی اونجان.
نتانیاهو: فورا یه پیام تبریک بفرستید، همه توییت کنید و ابراز شادمانی کنید از برنده شدن دکتر پزشکیان.
اونا خوب میدونستن با موشک و تیر و تفنگ و بمب حریف ایران نمیشن، جنگی راه انداختن قویتر از جنگ گرم، جنگی که گرماش مستی آور و زایل کننده عقل.
.....................
حسام: این داروها رو حسین برا چی میخواد؟
علیاکبر: برا خانم علوی، حسام فورا بلیط به سمت لبنان تهیه کن، فعلا بدون برگشت و یک طرفه.
حسام: قبلا انجام شده علی جون.
علیاکبر: جدی میگی؟
حسام: فردا ظهر پرواز داریم.
علیاکبر: داریم!؟ مگه تو هم...
حسام: فکر کردی من رفیق نیمه راهم؟ معلومه که منم میام، تازه دوتا دوربین خفن با یه گوشی سامسونگ درجه یک هم تهیه کردم، برا خانم علوی، البته احتیاطا یه گوشی نوکیا ساده هم تهیه کردم.
علیاکبر: آمریکا ترورت نکنه نابغه.
حسام: ما اینیم دیگه.
حال و روزم چنان تعریفی نداشت، گوشهام شنواییش کم شده بود، البته یکیشون.
دونههای قرمز رنگ همچنان قصد داشتند من رو همراهی کنن و قصد ترک کردن این تن نحیف و زخمی رو ندارن.
حسین: سارا جان بهتری؟
سارا: تمام تنم درد میکنه و میسوزه و میخاره.
حسین: داروهات که برسه از شر اینا هم خلاص میشی.
سارا: حسین من حس میکنم دیگه زنده نمیمونم، بشین کنارم بذار وصیتهام رو بکنم. باید آخرین حرفهام رو بزنم.
حسین: این حرف نزن، تو باید تا نابودی اسرائیل زنده بمونی و همه اینا رو به تصویر بکشی.
سارا: این آرزوی همیشگی من بوده، ولی شاید قسمت باشه جور دیگه این صحنه رو به تصویر بکشم.
حسین: تو میمونی و این صحنهها رو به تصویر میکشی حق نداری جایی بری.
الان هم استراحت کن و به خودت فشار نیار.
چشمان حسین پر از اشک شد و از اتاق خارج شد، هرچی میگذشت بیشتر عشق حسین به خودم رو باور میکردم و ذوق میکردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
❣ سلام حضرت عشق
آقا بیا آزاد کن ما را از این بند...
ما در سیه چالِ گناه خود اسیریم!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج🤲
#سلام_امام_زمانم
#فاطمیه
#آقای_امید
-
#فاطمیه فقط مخصوص اینهکه
بشینیم و تو خلوت خودمون
و با اشکامون برای حضرت فاطمه،
کمکم گناههای دلمون رو پاک کنیم.
#ایام_فاطمیه
•