🌿هدف بلند او يادآور اين حكايت حضرت على (ع) كه در صفين بعد از آن كه شش ماه صبر كرد و درگير نشد تا جايى كه يارانش او گفتند او مىترسد! حضرت فرمودند:
«از رسول خدا شنيدم كه اگر يك نفر به دست تو هدايت شود بهتر است از آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده ».
صفايى در تمامى سفرها و برخوردهايش اين گونه بود. و جز اين مقصدى نداشت؛ كه او اين گونه آموخته بود.
و اكنون تو، اگر اين حكايات را مىخوانى يا براى كسى نقل مىكنى با اين ديد همراه باش كه او طبيبى بود كه به دنبال اين مقصد بلند بود:
تا دلى را روشن كند
تا كسى خود را بيابد
تا راه گم نشود
تا مقصد فراموش نگردد
تا راه و رسم منزلها در بىخبرى مجهول نماند
تا ...
🌿عشق برتر
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابستهى لباس و قيافهاش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچهاش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافهاش تحسين كنى و يا از طرز تهيهى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلىها بريده بود تا اينكه عشقى بزرگتر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظهى بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبهاش مىانديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهايش را پاره مىكرد و زخمها را مىبست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده است.
هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد، عشقهاى كوچكتر نردبان آن خواهند بود.
☘️رهايى از بندها
يكى از بزرگان دربارهى آب چاه تحقيقى كرده بود و به اين نتيجه رسيده بود كه آب چاه تا هنگامى كه تغيير نكند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود، نجس نخواهد شد و قابل استفاده خواهد بود. هنگامى كه از اين تحقيق خلاص شد، متوجه گرديد كه خودش در خانه چاهى دارد. اين بود كه با خود گفت: شايد به خاطر اين چاه و راحتى خودم اين چنين فتوايى را دادهام و به اين نتيجه رسيدهام. از اين رو دستور داد كه چاه را پر كردند و آن گاه دوباره تحقيق را شروع كرد در حالى كه چاهى نداشت و منافعى او را منصرف نمىكرد.
انسان قبل از شروع به حركت بايد آزاد شود واز سودها، هواها، تعصبها، عادتها و تقليدها خود را خلاص كند.
🌿آزمندى
... با تفكر در استعدادها و مقدار استعدادها و خلقت انسان مىتوانيم هر كس را به شناختهايى برسانيم كه در جهان بينى اسلامى به آن مىرسيم.
با اين گونه سؤالهاى عميق و غير مهاجم نطفهى حركت و تفكر در ذهنهاى فرارى و خسته، آرام جاى مىگيرد و رشد مىكند و به مرور زمان متولد مىشود.
البته بگويم نمىتوان شتاب زده در انتظار نتايج فورى بود كه يك دانه، ماهها طول مىكشد تا جوانه بزند و برويد و رشد كند.
ما با شتاب نه تنها طرف را خراب مىكنيم كه خود به يأس مىرسيم. همانند آن گوسفنددار ناشى كه پوست خربزه را به دهان گوسفند مىگذاشت و با دست ديگرش دنبهى گوسفند را وزن مىكرد كه ببيند آيا سنگين شد و گوسفند چاق و پروار گرديد.
آنها كه با اين دست غذا مىدهند و با آن دست دنبهها را مىسنجند، فقط از كار خويش مىمانند و به يأس مىرسند و دق مرگ مىشوند.
🌿زاويهى ديد
پسركى مىخواست به نويسندگى دست يابد. مىخواست نويسنده بشود. راه افتاد. به پيرى رسيد. شايد جادوگرى بود. مطلب خود را با او در ميان گذاشت.
پيرمرد روى سنگى نشسته بود و گيلاس مىخورد. از كوله بار خود عينكى درآورد و به چشم پسرك نهاد. همين كه عينك بر روى چشم او نشست، ديد صحنه طورى ديگر است. مىديد هستهها به دمى و دمها به شاخهاى و شاخهها به درختى و درخت در زمين و آب و همراه باغبانى و زمين در آب در دست آفتابى و ... وقتى به گيلاس كه بالاى سر پيرمرد بود نگاه مىكرد، فقط گيلاس نمىديد. هستهاى را مىديد كه مردى در زمين مىكاشت و زمين را ديد كه هسته را روياند و شاخ و برگ و شكوفه و ميوه داد و دستى را ديد كه ميوهها را مىچيد و پسرك خيلى صحنه در اطراف خودش مىديد. سخت مشغول بود كه دست پيرمرد عينك را از چشم او برداشت و او را از حال خود بيرون آورد.
باز پسرك فقط درختى مىديد و فقط هستههاى گيلاس را كه از دهان پيرمرد بيرون مىآمدند. در اين لحظه پير توضيح داد: اگر مىخواهى نويسنده باشى، بايد اين گونه ببينى و با اين عينك نگاه كنى.
🌿جرقههاى زندگى
يك روز صبح با صداى استارت ماشينى از خواب بيدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زياد و مايع قابل احتراق؛ اما با اين وصف حركتى نبود و پيشرفتى نبود.
من به ياد جرقههايى افتادم كه در زندگى خودم مدام سر مىكشيدند. و به ياد استعدادهايى افتادم كه قابل سوختن بودند. و به ياد ركود و توقفى افتادم كه با اين همه جرقه و استعداد گريبانگيرم بوده است. در اين فكر رفتم كه ببينم نقص از كجاست كه شنيدم راننده مىگويد بايد هلش داد. هوا برداشته است. و همين جواب من بود.
هنگامى كه هواها وجود مرا در بر مىگيرند و دلم را هوا بر مىدارد، ديگر جرقهها برايم كارى نمىكنند و اگر مىخواهم به راه بيافتم بايد هلم بدهند و ضربهام بزنند و راهم بيندازند تا آن همه استعداد راكد نماند.
🌿چاره انديشى
در اتاق نشسته بودم كه از سوراخ شيشه شكستهاى زنبورى به درون آمد و سپس پروازهاى اكتشافى را شروع كرد و بعد هم براى بازگشت آماده شد، اما به هر طرف كه مىرفت با شكست روبهرو مىگرديد. به شيشه مىخورد و به زمين مىافتاد تا اين كه ضربهى كفشى راحتش كرد.
اين درس من بود كه هنگام گرفتارى خود را به هر طرف نكوبم، بلكه به راه بازگشت فكر كنم و آن را بيابم و خود را خلاص كنم.
🌿تفاوت ديد
با يكى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بوديم. او به پياز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. كودكى در آن جا بود، مقدارى از آن پياز را دهان گذاشت. اشكش سرازير شد و زبانش سوخت و آن را رها كرد. دوستم خنديد؛ خندهاى پربار و پر از برداشت؛ كه عدهاى به خاطر جهتى از چيزهايى مىگذرند، اما عدهاى ديگر، همان چيز را به همان خاطر مىخواهند. آن تيزى و تندى كه كودك را فرارى كرده، مرا به سوى خود كشانده است و سپس ادامه داد در برابر سختىها و ناراحتىها عدهاى به همان خاطر كه ما فرار مىكنيم، به استقبال مىروند و از سختىها بهره مىگيرند. همان دردها و فشارها كه ما را از پاى در مىآورد، همانها به عنوان پا، عامل حركت و پيشرفت و ورزيدگى عدهاى مىشود.
🌿غفلت از سرمايه
ما تا هنگامى كه سرمايههاى خود را نديده و غافليم، باكى نداريم و سرحاليم و در جمعها براى خالى نبودن عريضه مىگوييم: ما ضرر كردهايم و خسارت دادهايم، آن هم با خنده و شكسته نفسى، ...
مىگويند يكى از تجار بزرگ بغداد يكى كشتى چاى از هندوستان خريدارى كرده بود. در راه، كشتى دچار توفان مىشود و صدمه مىبيند، اما با تلاش ملاحان، خسارتى بار نمىآيد و خبر سلامتى كشتىِ به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مىرسد. تا روزى كه كشتى در كنار سامراء لنگر مىاندازد و بارهاى عظيمِ چايى را از آن بيرون مىكشند و روى هم مىگذارند و تاجر براى ديدار از مال التجارهى به سلامت رسيده مىآيد ...
مىگويند هنگامى كه چشمش به كوههاى بزرگ چاى افتاد كه روى هم سوار شده بودند، حالش عوض شد و با تعجب پرسيد كه: اين ... اين ... اينها ...
مىخواسته غرق ... غرق بشود؟ و افتاد و مرد.
تاجر مادام كه مقدار و عظمت سرمايهها را نديده مسألهى غرق شدن برايش جدى نيست و همچون شكسته نفسى مجلس داران، برايش جالب است، اما هنگامى كه مىبيند چقدر سرمايه در شرف غرق بوده و تا كام مرگ رفته ... در اين هنگام مىسوزد و قالب تهى مىكند.
🌿مشكل اساسى
دوستى دارم كه دلسوز و آرام مىگفت: ما شاهد روزهايى بودهايم كه فوج فوج به اسلام رو آوردند و شاهد روحهايى بودهايم كه هستى يك گامشان بود ...
و امروز هم شاهد آنهايى هستيم كه فوج فوج مىميرند و شاهد آنهايى هستيم كه باقى ماندهاند و در خويش مىلمند.
و مىگفت: ما امروز از لحاظ تبليغ در سطحى بالاتر هستيم. ما وارث گذشتگان هستيم و از علوم گستردهاى هم بهره گرفتهايم.
و مىپرسيد و صادقانه مىپرسيد: چه شده كه آن روحها در ميان ما نمىشكوفد و آن دلها در درون ما نمىتپد؟
گفتمش: گيرم كه آنها كبريتى از تبليغ در دست داشتهاند و ما خرمنى از آتش، اما تفاوت اين است كه آنها كبريت را به فتيلهها زدند و چراغها را زير نظر گرفتند و با استعدادها كار كردند ... اما ما اين خرمن آتش را به باد داديم و سنگها را داغ كرديم و چراغها را خاموش گذاشتيم.
و اين پيداست كه با يك كبريت استعدادها روشن مىشوند، اما با خرمنى سوزان از آتش، سنگها نورى نمىگيرند.
و باز گفتمش بگذر از آن كه ما با آن همه ميراث غنى، روش فقيرى داريم و بهرهبردارى ضعيف، درست مثل كسى كه خوراكهاى زياد و مطبوعى ذخيره دارد، اما نيازش را نمىشناسد و نياز مهمانهايش را نمىداند و از روش تغذيه آگاهى ندارد. اين ميزبان، خودش و مهمانش از غذاهاى لذيذى سرشارمىشوند، اما نيازهايشان تأمين نمىگردد.
آخر كسى كه به ويتامين «ث» نيازمند است بر فرض برايش تيهو به سيخ بكشند و آهو برايش كباب كنند، نيازش تأمين نخواهد شد كه آن همه نيرو در اين بدن عفونى مىشود و بيمارى دست مىدهد و اين است كه ما امروز دايرةالمعارف هايى داريم، اما همه نيازمند و عليل.
معدهها سرشار است در حالى كه بدنها فقير و مريض ...
و اين است كه با اين همه ثروت و اميد، باز به يأس مىرسيم و در خويش مىمانيم. آنها با يك جرقه خرمنهاى آهن را آب مىكردند و شكل مىدادند و بهره برمىداشتند، اما ما با يك خرمن آتش حتى يك ميخ نساختهايم و يك مهره را شكل ندادهايم. ميخى كه بتوان به آن چيزى آويخت و مهرهاى كه بتوان آن را به كار گرفت.
آنها هنگامى كه يك كوره آهن را مىديدند، حقارت جرقهها را در نظر نمىآوردند كه به روش فكر مىكردند و آن جرقه را نه به آهنها كه به گَوَنها مىسپردند و گونها را به الوارها و الوارها را به زغال سنگها و به اين گونه بود كه آهنها هم آب مىشدند و شكل مىگرفتند و بهره مىدادند.
ما امروز در كنار درياى مشكلات و كوههاى مانع، يا سرود يأس مىخوانيم و مىمانيم و يا بدون روش و بدون تفكر دست به كار مىشويم و به بنبست مىرسيم و در چالههاى يأس مىخوابيم. ما در برابر يك جامعهى به غرقاب نشسته يا پشت مىكنيم كه دست و پا زدنها و نالهها و استغاثهها را نشنويم و يا بىتفاوت نگاه مىكنيم و يا اگر همتى باشد از دم دست، هر كه به دستمان آمد،بيرون مىكشيم و چه بسا كه نعشهاى بىجان و مردههاى آب خورده نصيبمان شود.
ما به نجات مردهها مشغول هستيم و استعدادها در آن طرفتر، اسير موجها و گلاويز مرگ!
در اين موقعيت چارهاى نيست جز اينكه با استعدادها كار كنيم و آنها را بيرون بكشيم و بعد با همدستى آنها به سراغ ديگران برويم و با كمك گَوَنها و الوارها و زغال سنگها، آهنها را آب كنيم و مانعها را شكل دهيم و از آنها بهره برداريم.
آن اوج ديروز و اين ركود امروز يا به خاطر اين است كه روش تربيتى نداريم و به داغ كردنها و شاخ و برگ دادنها و بغل كردنها مشغوليم و روشنى نمىدهيم و ريشه نمىدهيم و بندها را باز نمىكنيم و يا به خاطر اين است كه با اين روش صحيح، با استعدادها كار نمىكنيم و با اين ذخيرهى سرشار و با اين خرمن آتش به فتيلهها و چراغها جرقهاى نمىزنيم.
🌿روش كار
يك روز با يكى از دوستانم از ميدان شلوغ شهر مىگذشتيم. فوج فوج و دسته دسته آدمها را مىديديم كه مسخ شده بودند و عروسك شده بودند و نمايشنامههاى مسخرهاى را كارگردانى و بازى مىكردند. دور از هر گونه صميميت، فيلمهاى بلندى را كه به درازاى يك عمر بود، صحنه سازى مىكردند.
دوستم كه شاهد آن فوج بازيگر و آن فيلمهاى دراز بلند و خسته و تكرارى بود و آرام آرام به فكر فرو رفته بود با چند كلام، فكرش را به من داد كه نمىشود با اينها، با اين همه بازيگر كارى كرد.
نمىتوان اين بازيچهها و بازيگرها و تماشاچىها را به كار جدى كشيد. اصلًا نمىشود كارى كرد!
او هنگامى كه سكوت مرا ديد، پرسيد كه آيا به عقيدهى تو مىتوان كارى كرد؟!
من از او پرسيدم: آيا اينها همين طور بودهاند يا اين طور شدهاند؟ گفت: معلوم است كه اين طور نبودهاند و معلوم است كه اين طور شدهاند.
گفتم پس معلوم مىشود كه اين طور هم نمىمانند.
كسانى را كه اينگونه ساختهاند، مىتوان از همان راه خراب كرد و مىتوان از همان راه به شكل ديگر ساخت. و آن گاه گفتم: براى من اين مهم نيست كه اينها درست بشوند و خوب بشوند يا نه و كار من اين نيست كه به آنها شكل
بدهم و آنها را بسازم. مهم اين است كه شرايط خوب شدن آنها فراهم بشود و آنها بتوانند از زير جبرهاى حاكم آزاد شوند و با تضادها، به فضاى آزاد برسند و در اين فضا، خودشان برپا بايستند و خود را شكل بدهند و بسازند و يا خراب كنند. هدف اين نيست كه مردم خوب بشوند. بل هدف اين است كه شرايط خوب شدن آنها فراهم بشود. آن گاه آنها هستند كه مىتوانند انتخاب كنند و اتخاذ كنند. گفتم: ما اگر مىخواستيم كه خلق را قالبگيرى كنيم و به آنها شكل بدهيم و آنها را به شكل دلخواه در آوريم، به راحتى مىتوانستيم از همان راهى كه شروع كردهاند، شروع كنيم.
سپس توضيح دادم كه چگونه دشمن شروع كرد و چگونه بر روى يك اقليت كار كرد و چگونه اين اقليت را به كار گماشت و چگونه اين اقليت به كار پرداخت و حربهى سنت و شخصيت ملى و حربهى عقل و انديشه و حربهى مذهب را از دستها گرفته و در نتيجه جامعهاى كه شخصيتش را از دست داده بود، مقلد و غربزده بار آمد.
و جامعهاى كه انديشهاش را كنار زده بود به اسارت غريزه رفت و جامعهاى كه مذهبش را باخته بود، به استقبال مكتبها آمد و سرانجام اين جامعهى مكتبزدهى غربزدهى بىشخصيت همين شد كه تو مىبينى و تعجب مىكنى از اينكه بتوان كارى كرد.
تو اگر دويست سال پيش مىشنيدى كه در آن جوّ بسته و در شكم همان تعصب و پرهيز، اين همه آزادى و ولنگارى و بازيگرى زنده مىشود حتماً همان قدر تعجب مىكردى كه امروز تعجب مىكنى از اينكه در اين جامعهى ولنگار و اسير، حساب و دقت و سنجشى متولد شود، اما كسانى كه كليدها را به دست آوردهاند ديگر نه تعجب مىكنند و نه درنگ مىنمايند كه بر روى اقليتها كارها را گسترش مىدهند و با استعدادها، سنگها را از ميانه برمىدارند.
🌿مولا اجازه نداد!!
دوستى داشتم سخت و برنده و قاطع و سركش. تازه عروسى كرده بود و پس از عروسى مريض شده بود و به سينه درد سختى مبتلا گرديده بود.
يك روز ديدمش، خيلى از دست رفته و پريشان. دلواپس حالش شدم و از وضعش پرسيدم. گفت سرما خوردهام و سينهام درد مىكند.
گفتم: چرا به طبيب مراجعه نكردى؟
جواب داد: نمىتوانستم و اجازه نداشتم.
تعجب كردم كه از چه كسى اجازه مىخواستى؟ گفت: مولا اجازه نداده است و فرموده است با زنها مشورت كن و با آنها مخالفت كن. من با خانم صحبت كردم و او دستور داد كه به طبيب مراجعه كنم و من تا به حال با او مخالفت كردهام!
يك كمى نگاهش كردم و سخت توپيدم و به تندى گرفتمش.
چون با آن روحيه سركش و قاطع و در شرايط من كه توانايى داشتم، جز قاطعيت چارهاى نبود.
آن گاه از او پرسيدم كه آيا محمد با خديجه (س) و فاطمه (س) مشورت نمىكرد؟
آيا على (ع) با فاطمه (س) مشورت نمىكرد؟ آيا محمد (ص) و على (ع) در مشورتها بر خلاف آنها نظر مىدادند و حركت مىكردند؟ هنگامى كه ميزانها در دست نباشند، كار به كجاها مىكشد؟
دوستم مبتلا به سل شد و خونريزى سينهاش بالا گرفت و مدتها در بيمارستان ريوى بوعلى بسترى گرديد ... تا ازمرگ رهيد.
🌿حالت منافق
وقتى كه ما بچه بوديم، زمستانها مىخواستيم خودمان آتشى بيافروزيم و استقلالى نشان بدهيم و خودمان باشيم. جمع مىشديم و پشت ديوارها و داخل ناودانها به عنوان بادگيره و تنوره آتشى مىافروختيم و همين كه گرم مىشديم، به ياد شكم مىافتاديم و مىرفتيم و سيب زمينى مىآورديم و ميان آتشهاى خال ريزه مىگذاشتيم و به انتظار مىنشستيم. پس از آن كه با زحمت آتش افروخته بوديم و چشمها را از دست داده بوديم و آب از بينى و چشم خود راه انداخته بوديم، «استوقد ناراً»، درست در همين لحظهى انتظار و پس از آن همه رنج، نالوطىهاى محل نمىدانم از كجا خبر مىشدند و سر مىرسيدند و در يك لحظه آتشها در هوا بودند و خاكسترها بر ما و سيبها در دست آنها. چه بخار قشنگى از آن سيبهاى نصف شده و خال برداشته به هوا مىرفت!
من امروز معناى اين آيه را خوب مىفهمم؛ «استوقد ناراً فلما اضاءت ما حوله ذهب اللَّه بنورهم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون» و حالت منافق را حس مىكنم. «صم بكم عمى فهم لا يرجعون ». منافق به خاطر رسيدن به منافع فتنه مىافروزد و آتش روشن مىكند اما درست در لحظهى انتظار، خدا، نور آتش را مىبرد و آنها را در تاريكىها رها مىكند.
🌿سر انگشت تدبير
چندى پيش لولههاى آب منزل ما پوسيده بود و از آب استخرى ساخته بود.
با چند نفر از دوستان مىخواستيم يك تكه راه را كه با سيمان محكم شدهبود بشكافيم. كلنگى آوردند. در ضربه اول دستهاش شكست.
در فاصلهاى كه براى دسته كردن لازم بود، دوستانم كه قوى و نيرومند هم بودند مدتها با تيشهاى سبك، با چوب، با دست، به سيمانها ور مىرفتند، اما سيمانها به روى خود نمىآوردند و تكان نمىخوردند و حتى تيشه را شكستند ... تا اين كه كلنگ با دستهاش آمد و با چند ضربه، كار يك ساعت آنها انجام شد.
من از اين صحنه به اين فكر افتادم كه هنگام ضربه زدنها بايد وسيله، وزنهاى باشد و مهمتر همراه دستهاى و مهمتر بر جاى مناسب و سر بزنگاهى و آن هم با دست كارگر آگاهى؛ وگرنه ضربهها وقت را مىكشند و كلنگها شست پايت را مىبرند و سرت را مىشكنند ...
اين است كه روحيههاى مغرور را بايد ضربه زد؛ اما اين ضربه بايد از كسى باشد كه وزنهاى باشد و دستهاى و بينشى كه سر بزنگاه را بشناسد.
🌿موقع شناسى
استادى داشتم كه درسهايش را در ضمن داستانها و افسانهها مىگفت: كه محصلى بود زيرك و متحرك و بىآرام. درسش را تمام كرده بود و مىخواست برگردد و بار مسؤوليتش را به مقصد برساند، كه تشنهها و محتاجها و نيازمندها را ديده بود و نمىتوانست در حجره بنشيند و يا در غرفهاى خود را محبوس كند.
بارش را بست و براى خداحافظى پيش استادش رفت. استاد اجازهاش نداد و گفت: باش. درست است كه حرفها را مىدانى اما هنوز روشها را نياموختهاى، اما او گوشش بدهكار نبود و آتش مسؤوليت آرامش نمىگذاشت.
راه افتاد. پياده مىآمد ... در سر راه به روستايى رسيد. در روستا، ملايى بود زيرك و كاركشته و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت كه مسجد براى آوارهها پناهگاه خوبى بود.
براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مىديد كه ملا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت كرد ديد اصلًا هيچ نمىداند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را ... اصلًا از علم تجويد و قرائت بويى نبرده است.
سرش سوت كشيد ... بعد از نماز ديد كه ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابهاى!
ديگر طاقت نياورد و دادش درآمد كه بيا پايين! اين چه وضعيه؟! مگر مجبورى كه بىسواد، مردم را ضايع كنى؟ بيا پايين!
غوغايى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زيرك در ميان آن همه غوغا و فرياد، آرام آرام سرش را تكان داد و با خود گفت:
صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه!
در برابر اين فيلم؛ حتى طلبهى مسؤول كه طاقتش را باخته بود، مسحور شد كه اين ديگر يعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چيست؟
هنگامى كه همه تشنه شدند و ساكت شدند، ملا توضيح داد كه ديروز از اين ده و مردم خسته شده بودم. مىخواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فكر مىكردم كه آيا صحيح است؟ آرام آرام از فضاى ده بيرون رفتم و بالاى آن كوه رسيدم و آن جا نشستم با خستگىها خوابم برد. در خواب ديدم مردى بزرگ، جليل القدر سوار بر اسبى سفيد از پايين كوه مىتاخت. به حدود من كه رسيد، ايستاد و به من نگاهى كرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديك شد و به من گفت: مبادا كه اين ده را تنها بگذارى. مبادا كه از ميان اينها بروى، به اين زودى شيطانى مىآيد كه مىخواهد دين من را ضايع كند و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش!
و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شيطان همين است كه مىبينيد.
اصلًا همه چيزش مثل شيطان است! اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم.
مردم كه شيطان را در خانه خدا گير آورده بودند، امان ندادند كه بگريزد.
چنانش كوفتند كه توانش نماند!
بيچاره به ياد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گير و دارها، گذشتههابه ياد مىآيند: «درست است كه حرفها را مىدانى، اما هنوز روشها را نياموختهاى».
پيش استاد بازگشت و مدتى ماند و راهها را شناخت.
استاد به او اجازه داد كه برود، اما او تقاضا كرد، چندى بمانم. استاد گفت:
حالا مىتوانى بروى. برو. مگر مسؤوليت را فراموش كردهاى؟ اما او هنوز كتكها را فراموش نكرده بود.
در هر حال آمد و براى اينكه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملا ايستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسألهاى پيش مىآمد كه ملا به زحمت مىافتاد، او كمك مىكرد و مسائل را جواب مىداد. ملا كه مىديد مريدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزديك كرد. اگر از دههاى اطراف سراغ ملا مىآمدند. ملا او را مىفرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد و منبر را به او واگذاشت.
راستى كه راهها را شناخته بود و پستها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح كرده بود، اما هنوز يك مسأله باقى بود و يك حساب تصفيه نشده بود.
يك شب كه ملا در كنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر كشاند و اشكها را از چشمها بيرون ريخت و دلها را به لرزه آورد و دلها را در راه گلو انداخت.
آن گاه گفت: يك بشارت مىدهم. من امروز كه به فكر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت به پا شده و عذابها آماده گرديده و مردم در چه وضعى هستند. كسى، كسى را نمىشناسد و هر كس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مىگريزد. هر كس سراغ پناهگاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم وگريه كردم. حضرت به من فرمودند. آيا از فلانى- ملاى ده- امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است!
اين بگفت و از ملا تقاضا كرد كه مرا امانى بده!
ملا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند!
از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت ديگر مهلت نمىدادند كه ملا امانى بدهد، خودشان امانها را از سر و صورت ملا مىگرفتند. چيزى نگذشت كه ملا امرَد و بىمو شد، اما او ولكن نبود و مردم را به ياد ظلمها و ستمها و آب دزديدنها و تجاوزها مىانداخت و زنها را با غيبت كردنها و دروغهايشان تحريك مىكرد.
ملا در زير دست و پاها، خونين و بىرمق افتاده بود كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟ لعنت بر آن خواب!
🌿عوامل حركت
دوستى از من پرسيد تو از چه كسانى تأثير پذيرفتهاى و با چه عواملى حركت كردهاى؟ گفتم: من از بيرون انتظارى نداشتم و تنهايى را يافته بودم و ضرورت حادثه را ديده بودم و از عشق و علاقهاى هم سرشارم كرده بودند و همين سه عامل براى حركت پاهاى فلج كافى هستند تا چه رسد به استعدادهاى آماده و آنگاه مثالى آوردم كه:
دختر يكى از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند. تابستانها او را در كنار باغ ييلاقى مىگذاشتند و تنها با يك دختر بچهى ملوس كه انيس و خدمت كار و دوست او بود، همراهش مىكردند.
اين دو، روزها در ميان اين باغ كه يك آسياب آبى هم در كنارش بود، زندگى مىكردند. دخترك در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گلها و پروانهها بود و ريگهايى براى بازى جمع مىكرد. يك روز در كنار نهر، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديكتر شد و آرام مىآمد ... تا در ميان تنوره ... تا كنار پروانههاى آسياب و آخر سر مىآمد تا باغهاى ده آن هم با خونى كه به آبها داده بود و استخوانهايى كه به آسياب بخشيده بود.
دختر افليج كه شاهد مرگ دوست و خدمتكار ملوسش بود و تنها داغ ديده بود و ضرورت حادثهها را يافته بود، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پاخاست. دخترك را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامى كه متوجهش كردند كه تو چه طور راه افتادى، از شوق غش كرد و افتاد.
به دوستم گفتم: اگر او به انتظار كسى بود، فشار به گلوش مىآمد و فريادگر مىشد. و اگر عشقى در او نبود و ضرورت حادثه را نمىديد، بىتفاوت مىماند، اما با جمع اين هر سه عامل به حركت رسيد.
🌿دردها و رنجها
يك روز عصر از خيابان خلوتى مىگذشتم. در كنار پيادهرو جوان شوريده و خستهاى را ديدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مىزد.
نزديكش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محكوم مىكرد و اعدام مىنمود.
وقتى چشمش به من افتاد، خيال كرد كه خدا مدافعى پيدا كرده است، اين بود كه ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت. نالههايش را كرد. منتظر بود كه چيزى بگويم، اما حرفى نزدم. پرسيد: چرا حرفى نمىزنى؟
گفتم: من درد تو را حس مىكنم و آنگاه شروع كردم و برايش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.
بيچاره براى من به گريه افتاد. با گريهاش آرامشى گرفت و من هم برايش توضيح دادم كه من با اين همه رنج از پا نيفتادم كه به پا رسيدم و قوىتر شدم.
من از اين دردها، درسهايى گرفتم. من اسير بتهايى بودم مثل بتهاى تو. با اين ضربهها بتهايم شكستند. من وابسته به ديگران بودم. با اين نامردىها از آنها بريدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همين كه توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى كه ضربهها شديدتر شدند، به اين فكر افتادم كه چرا خدا اينقدر مرا مىسوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر كسى او را مجبور كرده بود؟
اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمىخواست كه نمىآفريد. ببينم اصلًا محبت را چه كسى آفريد؟ شور عشق را چه كسى در دلها ريخت؟ جز او؟
پس چگونه مىتوانم به او فرياد بزنم كه يهودىها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرمترند؟!
من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر كدام از اين سؤالها به جرقهاى مىرسيد و آتش مىگرفت كه چگونه از دوست بريده و در برابر محبتهايى كه او داشته و ضربههايى كه او زده و بتهايى كه او شكسته، به جاى تشكر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است.
آن گاه به او گفتم: من نمىگويم رنج را تحمل كن و با درد بساز، بلكه مىگويم اين رنجها را تحليل كن كه از كجا برخاستهاند. آيا خودت به وجود آوردهاى؟ پس بگذار. آيا ديگران برايت ساختهاند؟ پس خراب كن و اگر از اين هر دو نيست، پس بكوش كه بهرهاش را بگيرى و درسش را بخوانى.
آن وقت گفتم: من هنگامى كه خودم عامل بدبختىام نباشم، باكم نيست كه در كجا هستم؛ چون در هر كلاس درسى هست و با هر پايى مىتوان راه رفت.
بيشتر از آن چه كه دارم، از من طلبكار نيستند.
گفت: نيشخند مردم؟
گفتم: من اسير آنها نيستم. من آمپر دهان آنها نيستم كه هميشه بلرزم.
هنگامى كه من حسابم صاف بود، خندههاى آنها مرا به خودم نزديكتر مىكنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مىنمايند.
🌿هدايت مغرور
... او از هيچ كس نمىشنيد و حتى از بزرگان قومش سخنى نمىپذيرفت و به آنها اهانت مىكرد و در بحثهاى جدى، ناگهان بلند مىشد و ژست مىگرفت و يا به بازيگرىها و سؤالهاى چه غذايى دوست دارى؟ يا اين فرشها چه طور هستند؟ و آيا مىخواهى فيلم ببينى؟ مىپرداخت و دُم بحث را مىبريد و حرفها را مسخ مىكرد و با زرنگى سُر مىخورد و فرار مىكرد و سپس طرف را غافلگير مىنمود و يك جمله مىانداخت و در مىرفت و آن هم با لبخندى پر از شيطنت و با تواضعى سرشار از غرور و نخوت.
تا اينكه من و او پس از يك درگيرى، با هم دوست شديم. خاصيت آن درگيرى همين بود كه فهميد من برايش سبزى هم پاك نمىكنم و اگر برخوردى هست كاملًا به خاطر مسائل ديگرى است. خاصيت آن درگيرى همين بود كه من را با او در سطح مساوى يا برتر از او قرار داد.
من فيلمهاى او را مىشناختم و بازىهايش را مىدانستم و اين، من بودم كه دم بحثهايش را مىبريدم و ميان حرفش مىپريدم و دستش مىانداختم.
آن حربهاى كه سرهايى را بريده بود، اكنون سر خودش را مىگرفت و او منتظر بود كه من بحث را شروع كنم و نمىكردم و هنگامى كه بحث را شروع مىكرد، دستش مىانداختم و همين كه بىحال مىشد و غافلگير مىشد، در يك جمله زمينش مىزدم. با تواضع و شكسته نفسى و يا تعريف و تمجيد از او، بيشتر حالش را مىگرفتم.
يك روز از راه رسيد. حالش را پرسيدم. با موهاى بلندش، صورتش را به من نزديك كرد و با حالتى پر از بازى و شيطنت گفت: اى زندهام، زندهام و رفت. من ساكت شدم. هيچ نگفتم. چند قدمى نرفته ايستاد. نگاهم كرد و گفت: تو چهطورى؟ نگاهش كردم و گفتم: پس تو زندهاى؟ گفت: مثل اينكه زنده هستم! پرسيدم: حتماً زندهاى؟ تخفيف داد كه: شايد زنده باشم ...
آرام گفتم: پس براى من، منى كه مردهام يك فاتحه بخوان!
به من نزديك شد و اسمم را آورد كه فلانى! تو مردهاى؟ با سر جوابش دادم كه مردهام و دوباره پرسيد. گفتم: من مردهام. و آخر سر صورتش ديوار شد و پرسيد: فلانى تو مردهاى؟ گفتم: اگر زنده بودم، رشد مىكردم. چهل سالم- سن او را گفتم- يك جور نمىگذشت و عمرم تلاوت تكرار نبود ... و بلند شدم و تنهايش گذاشتم.
🌿وسوسهها
دوستى داشتم كه از ترسهاى گنگ، وسوسههاى مستمر و خيال بافىهاى جالبش حرف مىزد و اشك مىريخت كه با اين وضع نمىتواند كارى بكند و نمىتواند درسى بخواند. از او پرسيدم چه وقت اين حالتها در تو شديدتر مىشوند. وقتى مشغول هستى يا بىكار هستى؟ وقتى كه در خانه هستى يا بيرون مىآيى؟ وقتى كه با دخترها روبهرو مىشوى يا با مردها يا پيرمردها؟
به او گفتم: اين حالتها را كنترل كن و اين حالتها را بنويس و براى من هم نقل كن. من خواستم اين گونه براى او كارهايى دست و پا كنم.
او پسرى بود مستعد و با هوش. استعدادهاى زيادى داشت و اين استعدادها جريانى نيافته بود و كارى پيدا نكرده بود و اين همه فساد به بار آورده بود و فاجعه آفريده بود. آنگاه برايش توضيح دادم كه اين حالتها طبيعى است. خود من هم كه بىكار مىشوم، اين ترسها و خيالها در من مىآيد.
گفتم: تو فكر نيرومند و هوش زيادى دارى. تصديق كرد. گفتم: وقتى از اين استعداد درست بهره نگيرى، اين وسوسهها در تو راه مىيابد و اين ترسها تو رادر خود مىگيرد. پس تو بايد كارهاى بزرگى را شروع كنى. در مرحلهى اول بايد اين حالتها را كنترل كنى و از آنها بنويسى. اين نوشتن هم براى خود تو مفيد است و هم من به آن احتياج دارم. آن گاه گفتم: تو با تراكم استعدادها به وسوسهها و از وسوسهها به ضعف و پراكندگى مىرسى. هر چه قدر تو ضعيف بشوى، خيال تو بيشتر كار مىكند تا آن جا كه آن چه در خيال تو مىگذرد، خيال مىكنى واقعيت دارد و الان تو را نابود مىكند. در اين لحظه غولهايى كه نيست، تو را مىترساند و باز به او گفتم: پس از آن كه كارهاى خودت را شروع كردى و تكيه گاهى پيدا كرده و با قدرتى نزديك شدى، ديگر ترسها مسألهاى نيستند.
تو با آنها روبه رو شو و تمامش را بپذير. از آنها فرار نكن. آخر خط را در نظر بگير. آن چه كه پيش آمده، اگر تو عاملش نباشى، مسؤولش هم نيستى.
گفتم: آن بيكارى و آن ضعف و اين ترس، تو را اين گونه در خود گرفته و فشار داده است. در برابر ترس، به تمامش راضى باش. بر فرض ديگران در تو نفوذ كنند مگر چه مىشود. اصلًا تو نباشى مگر چيز مهمى هست. تو از ديگرى باشى چه فرقى مىكند. امروز بميرى يا پس فردا هشت تا سر در بياورى ... مگر چه پيش مىآيد. در برابر ضعف، خودت را جمع كن و يك كار پخته را شروع كن و بر قدرتى تكيه بده و تكيه گاهى بگير.
دوستم با شروع كارهاى پخته و نوشتن حالتها و كنترل خودش، راحت شد و درسهايش را شروع كرد و نشاطش را باز يافت.
🌿چرا بىتفاوت نيستى رفيق؟
جوانى را سراغ داشتم، دوست داشتنى و مهربان. با هم نزديك بوديم و با هم برخوردها داشتيم. من در او اميدهايى مىديدم.
يك روز به او برخورد كردم. از حالش پرسيدم، خودش را خيلى بىحال و بىتفاوت نشان مىداد و به عمد خودش را بىخيال جا مىزد.
من تعجب كردم. بيشتر ازش جستوجو كردم. مىگفت كه: بىاعتنا و بىتفاوت شدهام و هيچ چيز برايم اهميت ندارد. نه فلان، نه بهمان، نه هم نوع، نه همفكر، نه بالاتر و نه پايينتر ...
حس كردم كه دروغ مىگويد. او ريشههايى داشت كه نمىتوانست بىتفاوت بشود، ولى نمىتوانستم همين طور رهايش كنم؛ چون در كنار حادثهها محكمتر از او هم امكان لغزش و سقوطشان بود. شايد راست مىگفت.
مجبور شدم ضربههايى را شروع كنم تا اگر دروغ مىگفت، مچش را باز كنم و اگر راست مىگفت، همراهش بمانم.
او ادامه داده كه ديگر حتى مطالعاتم را ول كردهام و لبهايش را جمع كرد كه اى بابا! اين حرفها با آن حرفها چه فرقى مىكند ...؟! و از من به شيطنت پرسيد: مگر فرقى مىكند رفيق؟ گفتم: مگر بايد فرقى بكند؟! جواب داد: براى من نه. براى من همه چيز يك رنگ است. من بىتفاوت هستم. گفتم فكر نمىكنى كه دارى شعر مىخوانى؟ گفت: نه، همه چيز براى من بىمعناست.
گفتم: اگر الان بخواهم اين لباست را بكنم و ببرم و يا پاره كنم، مىگذارى؟
ساكت شد. آماده بودم كه اگر حرف نزد، دست به كار شوم. جواب داد: تا بتوانم دفاع مىكنم. گفتم: پس بىتفاوت نيستى. و ادامه دادم: اگر شلوارت را در بياورند چى؟ صورتش قرمز شد. ادامه دادم: اگر به ناموست تجاوز كنند؟ كه سخت تركيد كه: چرا بىنزاكت هستى رفيق؟
گفتم: چرا بىتفاوت نيستى رفيق؟ و بعدها برايش توضيح دادم كه آن چه تو به آن پاى بند هستى، خيلى سادهتر از آنهايى است كه از آنها آزاد شدهاى.
گفتم: آنها كه خودشان را رها كردهاند و از خودشان گذشتهاند، چه طور نمىتوانند از لباسها و ناموسهايشان و يا از نزاكت و عبادتهايشان بگذرند.
گفتم: در هستى قانونمند، هيچ چيز بىاهميت نيست و در هستى مرتبط و وابسته، يك فساد، يك فساد نيست و محدود نيست و در برابر كوچكترين فساد و تجاوز نمىتوان بىتفاوت بود.
بىتفاوتِ صادق و راستگو، زندگى را تحمل نمىكند و اگر تحمل كرد، نمىتواند تجاوزهايى را كه زندگى كُش هستند و فسادهايى را كه در يك جا حبس نمىشوند، بپذيرد.
🌿كور و بينا
در راههاى مجهول، چشمدارها با عصا راه مىروند و موشها و ميمونها را قربانى مىكنند، اما كورها و بىوسيلهها كنار مىكشند.
تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مىخوانند. و كورى، خداى بدبينى و احتياط است. و همين است كه كورها دنبالهرو هستند.
مىگويند دو نفر با هم قرار شركت گذاشتند. يكى كور بود و ديگرى بينا ... با هم آمدند ... تا اين كه غذايى خريدند و انگورى گرفتند و به خوردن انگور نشستند.
باهم دانه دانه مىخوردند. كور با خودش گفت: نكند رفيقم دو تا دو تا مىخورد ... احتياطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. ديد رفيقش حرفى نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع كرد ... باز هم ديد صدايى در نيامد ... گفت: خير او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان كشيد ...
رفيقش مىديد وضع عوض شده است. طرف بدجورى خودكشى راه انداخته، منتظر بود ... تا ببيند چه مىشود.
و كور نابينا منتظر فرياد بود، اما اعتراضى نشنيد. گفت معلوم مىشود كه تو خيلى جلوتر هستى ... اين بگفت و خود را بر روى ظرف انگور انداخت ...
🌿بابا غصه خور
عوامل خارجى؛ مثل تحقيرها و تلقينها و وسوسهها و داستانهاى وحشتانگيز و افسانههاى ارواح و اجنّه و پريان، فكر را تضعيف مىكند و خيال را تقويت مىنمايد و انسان از خيالهايش كه كاملًا برايش مشخص هستند و واقعى جلوه مىكنند، وحشت مىكند و از مانعهايى كه ممكن است پيش بيايد رنج مىبرد و ذليل و زبون و رنجور مىشود.
داستان بابا غصه خور معروف است كه از هر چيزى رنج مىبرد و با هر چيزى غصه برايش مىرسيد.
يك روز عيالش گفت: آخر اين كه نشد كار. پاك از دست مىروى. بيچاره مىشوى. يك روز تو بىغصه و ناراحتى نبودهاى. امروز در خانه بمان كه لااقل چيزى نبينى و چيزى نشنوى و يك روز راحت باشى.
قليانش را چاق كرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را كوك كرد كه يك روز بىرنج بگذراند.
بابا غصه خور ديگر چيزى نمىديد كه رنج ببرد و حادثهاى نمىشنيد كه غصه بخورد، همه چيز بر وفق مراد بود كه ناگهان از پشت ديوار از بيرون خانه شنيد كه دو نفر عابر با هم مىگويند: فلانى، ديشب ماده الاغش كره آورده، اما كرهاش نه دم دارد و نه گوش.
بابا غصه خورد بر سر خود كوبيد كه بيچاره شدم. زنش هر چه فكر كرد ديد طورى نشده است. با تعجب پرسيد: كجايت درد مىكند؟ چه پيش آمده است؟
بابا فرياد زد: جاييم درد نمىكند. مگر نشنيدى كه گفتند كره الاغ فلانى نه دم دارد و نه گوش. زن دادش درآمد كه به درك، نه دم داشته باشد و نه سر، به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه مىخورى؟ بابا گفت: همين است كه مىگويند زن ناقص العقل است. آخر تو نمىفهمى. اين كره بزرگ مىشود. زنك گفت: خوب بشود؟ بابا ادامه داد ... يك روز بار رويش مىگذارند ...
زنك گفت: خوب بگذراند ... بابا صدايش لرزيد ... كه از اين كوچهى ما عبور مىكند ... زنك گفت: خوب بكند، به تو چه؟ بابا ناليد همين. نمىفهمى، همين جا زير بار، از پا در مىآيد و مىافتد ...
زن هر چه فكر مىكرد چيزى نمىفهميد، پرسيد: خوب به تو چه مربوط؟
بابا گفت: اين كه ديگر معلوم است. مثل روز روشن است، مرا صدا مىزنند كه كمكشان كنم. من مىخواهم اين الاغ را بلند كنم. آخر چه كار كنم؟ كجايش را بگيرم؟ نه دم دارد كه تكانش بدهم و نه گوش دارد كه بلندش كنم. آخر من چه خاكى به سرم بريزم؟
راستى هنگامى كه فكر ضعيف مىشود و خيال بارور مىگردد، از كاه، كوه مىسازيم و از هيچ وحشت مىكنيم و به خاطر هيچ كنار مىكشيم و خود را مىخوريم.
نداشتن ملاكها، عشق و خودخواهى، تنهايى، ضعف و پراكندگى، جهل و حيرت، تخيل نيرومند و فكر ضعيف، اينها عواملى هستند كه سستى و زبونى و ترس و كنارهگيرى و احتياط و بدبينى را به وجود مىآورند و روحيهى سست عنصر و ترسو را مىسازند.
🌿ديگر اين نبود
كسانى كه با شتاب و بىحساب شروع مىكنند، زود از پا مىافتند و مىمانند، اما آنها كه با ارزيابى و اطلاع و با آگاهى و دقت مىآيند، در برابر حادثهها آمادهاند. اين گونه و با حساب احتمالات حركت كردن، ضعف و زبونى را مىبرد و آمادگى مىآورد.
انسان به خاطر ارزشهاى بزرگتر، از گرفتارىهاى احتمالى و قطعى فرار نمىكند.
جوانى به خاطر ديدن ماهرويى به حمام اندر آمد و حساب كتكها و صدمهها و افتضاحها و شلاقها را كرده بود و به اين همه تن داده بود. زنها كه نكرهاى را در ميان خود ديدند، فرياد برداشتند و سپس حمله كردند و او را كوبيدند و او مىگفت: اينها هست.
استاد حمامى آمد و بيرونش كشيد و چنانش كوفت كه خون جارى شد و او زمزمه مىكرد: اين هم هست.
او را اطراف شهر گرداندند و پيش قاضى آوردند و قاضى تازيانهاش زد و او مىگفت: اين هم هست و خوارش كرد و او همان را مىگفت.
پس از شورها و مشورتها بنا شد كه او را به دار بياويزند ... تا عبرتى براى ديگران باشد. چون اين بشنيد، برافروخته شد كه ديگر اين نبود.
از غرور كفر تا ضرورت ايمان
عصر يك روز تابستان بود. در كنار ميدان شهر يكى از آشنايان را ديدم كه جلوترها ديده بودمش و تقريباً مىشناختمش و تمايل ماركسيستى او را حدس مىزدم.
از پشت سر با سلام غافلگيرش كردم. به گرمى مرا پذيرفت.
شايد در برخورد طبيعى به سردى و با بىاعتنايى روبهرو مىشد كه از غرور و شيطنتهايى سرشار بود. گفتم: آب خنك نرفتى؟ توضيح داد كه به خاطر چند نفر از دوستانم هنوز مسافرت نكردهام.
پرسيدم: به خاطر آنها از بهشت خودت گذشتهاى و در جهنم ما ماندهاى؟
با خنده گفت: به خاطر آنها اين فداكارى چيزى نيست.
آهسته گفتم: آنها كه براى تو از برگ خشك مىگذرند، سزاوار هستند كه بهشتها را فدايشان كنى؟ و او ادامه داد كه ما همديگر را پيدا كردهايم و تأكيد كرد كه ما به خاطر هدفى با هم جمع شدهايم.
از هدفش سؤال نكردم كه حدس مىزدم و نمىخواستم هجوم بياورم. فقط پرسيدم آيا در اين جمع و برخورد جز خودتان چيزى هم پيدا كردهايد و بهرهاى هم به دست آوردهايد؟
با شتاب گفت: بله، زياد. ما دربارهى كارمان با هم فكر مىكنيم و براى بچهها و پرورش فكرىشان مشورت مىنماييم و برايشان داستانهايى هم مىگوييم و آنها را به داستان نويسى مىكشانيم تا حدى كه داستانها و
آيه هاى سبز، ص: 43
نوشتههاشان خيلى عالى است و حتى ما از آنها استفاده مىكنيم. ما مثل آخوندها نيستم كه زود از داستان نتيجهى اخلاقى بگيريم و در داستانها شعار بدهيم و بچهها را اين طور بار بياوريم. ما با بچهها جورى راه رفتهايم كه خودشان سؤال مطرح مىكنند و سؤالها را جواب مىدهند.
مثلًا وقتى داستان خاله خورشيد را براى آنها گفتيم، آنها خودشان نكتهها را مىفهميدند و سؤالها را جواب مىدادند. من آن چه از داستان در ذهنم مانده از او نقل مىكنم؛ چون اصل داستان را در دست ندارم.
يك روز خاله خورشيد تو آسمون خسته شد، راهش را گم كرد و توى كوچههاى ده افتاد ... درِ يك خانه باز بود ... آمد توى خانه. تشنهاش بود ... رفت آب بخورد افتاد توى چاه.
در اين خانه، يك مادر پير با يك دختر و پسر زندگى مىكردند ...
پسر آمد ... آب ببرد سر سفره، ديد خاله خورشيد توى چاه نشسته و دارد مىدرخشد. خوشحال شد و فرياد زد. خواهر و مادر بزرگش آمدند. هر كدام مىخواستند خورشيد را براى خود بردارند، هر چه طناب داشتند آورند، اما طنابها پاره مىشد و آنها فرياد مىكردند. مادر بزرگ مىگفت: خورشيد مال منه. مىخواهم توى جانمازم بگذارم. دخترش مىگفت: نه مال منه، مىخواهم روى سينهام بنشانم. پسرش داد مىزد: نه، مال منه. مىخواهم سر چوب پرم بكارم.
فريادها بلند شد. همسايهها گفتند: چه خبر است. پشت در آمدند. اينها مىخواستند خورشيد مال خودشان باشد. داستان را پنهان كردند و گفتند مثلًا
كاسه افتاده بود توى چاه، مىخواستيم بيرونش بياوريم.
وقتى همسايهها رفتند و آبها از آسياب افتاد، دوباره آمدند تا خورشيد را بردارند ... ديدند خورشيد قهر كرده و رفته است.
داستان همينجا تمام مىشد و بچهها مىتوانستند به خوبى بفهمند كه چرا خاله خورشيد قهر كرده و رفته و چرا طنابها پاره شده و چرا نتوانستند به مقصودشان برسند. بچهها مىگفتند: آخر خورشيد مال همه است. مال يك نفر نيست كه توى جانمازش بگذارد يا روى سينهاش بكارد و يا بر سر چوبش بكارد.
خورشيد را بايد همه با هم بيرون مىآوردند. بايد طنابها را به هم مىپيچيدند. به تنهايى طنابها پاره مىشوند.
آقا معلم كاملًا غرورش باد كرده بود. اشارهها و كنايههايش تيز شده بودند و داستان ماهى سياه صمد را هم توضيح مىداد كه چه طور بچهها دركش مىكنند.
ازش پرسيدم: آيا بچهها توضيح مىدادند كه چه طور خورشيد بيرون آمد و قهر كرد و رفت و يا چه طور ماهى سياه كوچولو، حربهاى را كه از سوسمار گرفت، نگهدارى كرد. آن حربه را كجايش نگه داشت و با خودش برد؟
دوستم توى فكر رفت. ادامه دادم: رفيق! تو مىخواهى با اين داستانها و با آن روش تربيتى خودت به بچهها چه چيز ياد بدهى؟ هدف را؟ عشق را؟ راه را؟
و يا وسيلهى حركت و پاى رفتن را؟
او از غرورش جدا شده و با شيطنتش راه مىرفت. توضيح خواست كه مقصودت چيست؟
گفتم: گاهى به بچهها هدف مىدهيم كه مثلًا تهران خوب و قشنگ است و گاهى عاشقش مىكنيم و با شعارها گرمش مىسازيم و گاهى راه تهران را نشانش مىدهيم و گاهى ماشين برايش مىخريم. حالا شما به بچهها چه مىدهى؟ هدف يا علاقه يا راه يا پا؟
هر كدام را كه گفت، رد كردم؛ چون هدف تزريقى نبود و عشق شعارى نبود و راه و پا دادن، تنبل پرورى بود. هنگامى كه كودك عاشق شد و هدف را انتخاب كرد، خودش راهش را مىيابد و وسايلش را تهيه مىكند. رفيق خودش را باخته بود و مىخواست از من حرفى بيرون بياورد و چوب بزند.
من هم مىگفتم: آخوندها كه چيزى ندارند ... شعار مىدهند و نتيجهى اخلاقى مىگيرند ... خيلى عذر خواهى كرد كه قصد اهانت نداشتم و من هم فرار كردم كه من مىخواستم او را خالى كنم. او يك دنيا مطالعه انبار كرده بود و خودش را در جوّ و همراه دوستانى مىديد كه عميق و روشنفكر هستند. او مىخواست با زرنگى، حرفى بيرون بكشد و مرا محكوم كند و خودش را آزاد.
من كه اين حالت را در او ديده بودم، نمىخواستم به او چيزى بدهم. بعضىها از بس خوردهاند به بدبختى افتادهاند و شكمشان درد گرفته و گند زده، به اينها نبايد چيزى داد. بايد اينها را تنقيه كرد و به استفراغ كشاند. هر نوع گفتوگو اينها را گرفتارتر مىسازد.
او كاملًا تشنه شده بود و ذليل شده بود. با اين كه مىگفت ساعت هشت كار دارم، با من آمد ... تا در خانه. تعارفش نكردم كه خيال نكند برايش دامى چيدهام
و او اجازه خواست كه داخل بيايد ... با تبسم شيطنتبارى گفتم: الان ساعت هشت است. ذليلتر شد و با من آمد ... و تا ساعت 12 شب آن جا بود.
من تا سطح مساوى حتى بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم كه با ضربهها آمادهاش كنم و با سؤالها، نشانش بدهم كه سطحى هستند. عميق و آگاه نيستند، لذا در هر جملهاش تأمل داشتم ... بالاى بام چشم انداز خوبى داشتيم و او هجومش را شروع كرد كه ما فكر مىكنيم ضرورتى ندارد مذهبى باشيم و در چارچوبهى مذهب فكر كنيم. مذهب يك پديدهى ذهنى است در زندگى ما نقش سازندهاى ندارد ...
من آرام نگاهش مىكردم و او منتظر جواب بود. حرفش كه تمام شد، حرفهايش را تكرار كردم كه شما فكر مىكنيد كه ... و او تصديق كرد. پرسيدم:
شما چگونه فكر مىكنيد؟ فكر چيست؟ مذهب چيست؟ كه ضرورتى ندارد و نقش سازندهاى ندارد؟ او كاملًا شرمنده بود.
ساكت بود. پرسيدم: خوب، گيرم نبايد آن طور فكر كنيم، پس فكر مىكنى كه بايد چه طور باشى؟ او حرفش به يادش آمد و محكم گفت: با معيارهاى انسانى، مسائل را حل و فصل مىكنيم. اينجا بود كه دربارهى انسانها و معيارهاى انسانى از او توضيح خواستم. جوابهايش سطحى بود و سؤالهاى بيشترى را به دنبال كشيد.
او در بحث خيلى زرنگ بود؛ شايد بيش از 12 سال دوره ديده بود، ولى آن شب بار بحث را به عهدهى او گذاشتم و سنگينى بحث را او مىكشيد. من مدعى نبودم فقط سؤال مىكردم و حتى سؤالهايش را با سؤال جواب مىدادم
و او از زير بار سؤالها بيرون نمىآمد.
او از انسان سخن مىگفت و من مىگفتم چرا انسان باشم؟ چرا انسان دوست باشم؟ انسان با خود انسان چه تفاوت دارد؟ انسانيت يعنى چه؟ يعنى اين كه اشك يتيم را پاك كنى و دست او را بگيرى و ديگران را به راحتى رسانى؟
آيا آنها كه انسانها را به مرگ مىدهند و از زندگى مىگيرند، آنها را به راحتى نرساندهاند؟ آيا جلادها خدمتگزار انسان نيستند؟
آن گاه راجع به ظلم و عدالت و خوبى و بدى با او صحبت كردم كه چه معيارى براى خوبى و بدى مىتوانى به دست بدهى؟
مگر ما در طبيعت يكسان هستيم كه در جامعه يكسان باشيم. ما اگر يكسان بوديم كه طبقات به وجود نمىآمد. تمام توضيحاتش به عوامل طبيعى باز مىگشت و توجيه بىعدالتى مىشد و توجيه طبقات.
من با طرح اين سؤالها مىخواستم او را از بارهايى كه به آن تكيه داده بود، آزاد كنم ... و از آن چه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بيابد. او هم به شدت آب مىخورد و سخت داغ كرده بود، ولى در تمام طول بحث آرام ادامه مىداديم.
او به من مىگفت: اگر امشب بميرم تقصير توست. چرا خودت حرف نمىزنى؟ و مىگفت: ما خودمان را عميق حساب مىكرديم، اما حالا مىبينم كه چه قدر در سطح مانده بوديم.
ساعت 10 شب بود كه برايش زنگ تفريح گذاشتم و خودم دنبال كارهايم رفتم تا بيشتر فكر كند و آمادهتر شود ...